محل تبلیغات شما



رمان سه وعده قسمت اول


 

رمان عرضه از کتابناک KetabNak.com پست بانک رمان

 

http://dokhtaro0ne.blogfa.com 

         **   

  روزی سه وعده . روحم و روانم فروپاشیده

لای پلک نیمه بازم رو بازتر میکنم چشمام بازتر از این نمیشد ولی راحت میتونستم سایهءمحو مردی رو که تو نیم وجبی صورتم بود ببینم .چشمهام رو بستم. بهتره نبینم .وقتی چشمهام نبینن .بهتر میتونم باf

واقعیت کنار بیام پیش خودم فرض میکنم که همهءاینها یه کابوسه .اره یه کابوس ترسناک .شاید چند دقیقهءدیگه بیدار شم وببینم که همه اش یه خواب بد بود ه.دوست دارم با یه جیغ بلند بیدار شم ومامانم رو ببینم که با یه لیوان اب خنک قصد داره کابوسهام رو پاک کنه .باز هم باخودم هیجی میکنم (این یه خواب خیلی خیلی بدِ ).ولی .میلرزید پاهام میلرزید دستهام سینه ام .قلب خون بارم.میلرزید با حرکت بدن اون بود که میلرزید ومن رو بیشتر ازقبل تباه میکرد .بیشتر از قبل له میکرد تمام وجودم فریاد میزد (دیگه چیزی ازم باقی نمونده که طالبش باشی .من رو رها کن .بذار برم )ولی حرکت همچنان ادامه داره . دوباره دستهام رو مشت کردم وبی جون به پهلوش ضربه زدم صداش مثل روزهای گذشته ازارم میده-بهتره این کارو نکنی چون بیشتر تحریک میشم .انگشت هاش مثل چنگک توی پهلوم فرو میره .وداغی سر پنجه هاش قفسهءسینه ام رو تنگ میکنه .احساس میکردم با هر لمس بدنم بیشتر از قبل از خودم فاصله میگیرم .با هر نفسی بیشتر از گذشته .بیشترازخودم متنفر میشم .نفس .نفس نفس .نفس.دستش رو روی بدن لُختم کشید .بالاتر .بالاتر .نفس .نفس .لرزش لرزش .درد درد رسید به گردنم پنجه اش رو دور گردنم حلقه کرد فشار فشار نفس نفس .گرمم بود .خیلی گرم بدنم تو کوره میسوخت انگشتم رو دورانگشتش گره زدم تا حداقل بتونم نفس بکشم ولی پنجه های مرد جدا نمیشد باز نمیشد .نف.س.نفسبراش مهم نبود که من دارم جون میدم .براش مهم نبود کسی که زیر پیکر غول اساش داره به هلاکت میرسه یه دختر بیست ودو ساله است .حتی براش مهم نبود که سرنوشت یه ادم تو دستهاشه .مهم. لذت بود .نئشگی .هرزگی .هوس .پاهام میسوخت درد داشتم درد ودرد .امشب .شب چندم بود ؟هفتم .؟نهم .؟نمیدونم حساب روزها از دستم در رفته حساب ساعت ها .ثانیه ها .دیگه نمیتونستم دودوتا کنم .دیگه نمیخواستم بشمرم .دیگه نمیخواستم بیاد بیارم .ولی نفرین به تو مرد غریبه که باعث میشی مدام بشمرم .نفس هاتو حرکت هاتو تباهی هام رو .زجرهام رو .بی کسی هام رو .نفس درد حرکت .لرزش درد .گرما .روی بدنم پراز مایع جی بود که حدس میزدم عرق بدن مردِهرم گرمای نفسهاش مشمئزم میکرد .متنفرم میکرد عاصیم میکرد .نفس ها تندتر شد .تند و تند مثل اینکه هیچ فاصله ای بینشون نیست مثل اینکه هیچ خط تیره ای بینشون جدایی نمیندازه.هنوز مشغول تقلا بودم نمیخواستم این درد امیخته به رو نمیخواستم .این زجر پیچیده شده دور پیکرم رو نمیخواستم .چرا حرف چشمهام رو نمیخوند که فریاد میزد (بذار برم .بذارنفس بکشم .بذار زنده باشم .من رو نُکش .مگه ادمها فقط با خنجر کشته میشن ؟.نه من هم کشته شدم چند روزه که مردم از وقتی بکارتم رفت .از وقتی معصیتم پودر شد وبه هوا رفت .از وقتی که برده ات شدم .)بازهم تقلا میکنم .نه نمیخوام . با اندک جونی که در کالبدم مونده ، فریاد میزنم ولی صدام بی رمق بود و اون بیشتر انرژی گرفت و محکمتر و مصمم تر ش رو پی گرفت و گفت؛ 

      -:(•ًًًٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍِْْ;;ًٌٌٍٍٍْْْ•)»:ًًٌٌٌٍٍٍُْ- آآآه آره این جوری بهتره .جونم .عاشق دخترهای خیره سرم .اره .ارههههههه.نفسش منقطع شد ومکث .مثل شبهای قبل تنفسش قطع شد جوری که از ته دل دعا کردم این نفس .نفس اخرش باشه وبار دیگه حجم ریه هاش پراز هوا نشه ولی برخلاف تمام دعاهای این چند روزه ام که هیچ کدوم اجابت نمیشد .شد .نفسش برگشت وایستاد .تموم شد .یه شب دیگه هم تموم شد راستی شب چندم بود .؟پنجم ؟نه بیشترِ.هشتم .؟نمیدونم .مرددم .شب دهم بود ؟باید یه نگاهی به خط ها بندازم تا بدونم شاید هم یازدهم نمیدونم. نمیدونم تو میدونی این شب بی سپیده .شب چندمیه که داره به من میشه .؟

 آروم حرف میزد کنار رفت با مکث بدون قدرت اره انرژیش ته کشیده بود .حالا میتونستم ریه های مچاله شده از بی هوایی رو پرازهوای مسموم اطاق کنم .مرد رب وشامبرش رو میپوشید رنگش زننده بود .شرابی .رنگ رب وشامبرش رو میگم شرابی .حالا که دیگه زیر بدن لَختش جون نمیکندم قدرتم برگشته بود تو یه تصمیم آنی تمام انرژی ام رو جمع کردم واز پشت دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و با تمام قوا فشردم میخواستم خفه اش کنم میخواستم همون جوری که اجازهءنفس کشیدن رو بهم نمیداد من هم این اجازه رو بهش ندم .ولی انگار خیلی زبده تر از منِ آماتور بود .چون با یه حرکت دستش رو روی دستهای حلقه شدم فشرد وخم شد ومن مثل یه پر ِکاه روی هوا بلند شدم واز پشت پرت شدم روی زمین .ستون فقراتم تیر کشید ونفسم برای لحظه ای قطع شد .-نوچ نوچ نوچ .واقعا یه ادم چقدر میتونه احمق باشه هان ؟بلند شد واومد بالا سرم -نوچ ببین چه بلایی سرت اومده؟ این همه کتک بسه ات نبوده ؟بهتره یکم به فکر خودت باشی چون اگه به همین رویه ادامه بدی تا چند وقته دیگه چیزی ازت نمیمونه که من رو به سمتت جذب کنه .تا جایی که میتونست روی زانوهاش خم شد وچونه ام رو وحشیانه به سمت خودش کشید .-درسته که من از دخترهایی مثل تو خیلی خوشم میاد .وکلاً دوست دارم که هم خوابه ام جَلَب باشه ولی .صورتش رو به فاصلهءنیم سانتی صورتم اورد وبا زبونش روی گونه ام رو لیسید .رطوبت باقی مونده روی صورتم منزجرم کرد .-ولی بهتره حواست به خودت باشه .چون اگه من به سمتت جذب نشم اونوقته که میدمت دست بقیهءبچه ها واین بچه ها که تعدادشون از انگشتهای دست بیشتره مطمئناً مثل من نازت رو نمیکشن وبا حوصله این کارو انجام نمیدم .اونوقته که بهت قول میدم مثل سگ از رفتاری که با من داشتی پشیمون میشی و.اهی به مسخره کشید وادامه داد .-ودوست داری که دوباره برگردی پیش خودم .ومتاسفانه باید بهت بگم که من چیزی رو که بالا اوردم دیگه تناول نمیکنم .اب دهنم رو تف کردم تو صورتش .این تنها کاری بود که میتونست ارومم کنه تودهنی ای که خوردم سِرّم(کرخت) کرد ولی دلم رو از تلاطم انداخت -دخترهءنمک نشناس .یه تودهنی دیگه .مزهءتلخ خون خیلی هم برام نااشنا نبود .چند وقته که طعم گَسش مزهءتکرار شوندهءروزوشبهامه .-حبیب .حبیب .کجایی پوفیوز .؟مردگنده ای که حبیب نام داشت وبرخلاف اسمش خیلی هم بی رحم بود پیداش شد .همون اشغالی که وقتی من رو با خودش میبرد یه دستی هم به سر وگوشم میکشید .ترس تو رگ وریشه ام دوئید(نکنه بخواد منو تحویلش بده .؟نکنه من رو به این غول بی شاخ و دم ببخشه ؟)-ببرش تو طویله اش .چونه ام رو دوباره گرفت .-یادت باشه .این اخرین فرصتته .رفتارت رو درست کن وگرنه فرداشب رو با همین حبیب سر میکنی البته اگه خیلی بهت لطف کنم .چونه ام رو که رها کرد زیر پاهای حبیب افتادم .حبیب زیر کتفم رو گرفت .وبه نحوی من رو کشید . (کفتر کشته . پروندن نداره تو خاک وخون ها. کشوندن نداره کفتر کشته .پروندن نداره .کتاب کهنه که خوندن نداره )روزمین سائیده میشدم .پاهای بی حسم مثل معلولین قطع نخاعی پشت سرم وبی حس کشیده میشد .(داره از تنهایی گریه ام میگیره .تو ی این شهر دیگه موندن نداره .)دروچهار لنگه باز کرد. خدایا پس کی تمومش میکنی .؟من که دوباره برگشتم به همون دخمهءهرروزه ام .

پرتم کرد رو تخت وناله ام به هوا رفت .(مرغ پربسته که کشتن نداره وقتی که کشتی دیگه گفتن نداره )بالای جنازه ام وایساد وپوزخندی زد -هه دخترتو واقعا احمقی .مثل اینکه خیلی دوست داری هرروز کتک بخوری نه .؟هرچند هرروزی که میگذره من راضی تر میشم .چون یه روز دیگه به تو نزدیک میشم ولی.دستی به بینیش کشید انگار قیافه ام بیش از حد انتظارش وحشتناک بود .- نوچ آش ولاشه ات به درد من نمیخوره .نشست کنارم رو تخت زهوار درفته موهام رو از روی چشمهام کنارزد .-حیفه ببین چه بلایی سرت اورده .؟یه لحظه فقط برای یه لحظه رنگ نگاهش دلسوزانه شد ولی .با نوک انگشتش خون روی لبم رو پاک کرد .سعی کردم خودم رو کنار بکشم ولی انرژی ای برام باقی نمونده بود .حالا دستش روی گونه ام بود .سرش رو جلواورد .جلو وجلوترصورتش که مماس صورتم شد .لبش روروی لب زخمیم گذاشت .لبهام که باز شد .چشمهاش درخشید .لبش رو بین لبهام گرفتم چشمهاش پرازهوس بود پراز تمنا .ولی من تلخ بودم .سنگ بودم سرشار از خوی انتقام .تو یه لحظه دندون هام رو با قساوت روی هم فشردم ولبش رو بین دندونهام حبس کردم اونقدر فشار دادم که طعم بد مزهءخون توی دهنم پخش شد .-آی آی آی لب خونیش رو به زور از بین لبهای چفت شده ام بیرون کشید بازوم وگرفت واز بین دندونهایی که با خون لبش اذین شده بود غرید .-فقط یه روز دیگه .فقط یه روز دیگه به سرکشی هات ادامه بده تا مال خودم بشی تا بتونم حقت رو کف دستت بذارم .فقط یه .روز دیگه .پرتم کرد روی تخت ودر رو پشت سرش کوبید .میدونستم جرات نداره کتکم بزنه .اقای این خونه اجازهءهمچین کاری رو نمیده .چشمم به کنار تخت افتاد .دارم درست میبینم ؟.این چاقوی ضامن دار حبیب بود؟. با تمام توانم خم شدم اخه یه دختر بچه مگه چه قدر جون داره که بعد از این همه کتک بتونه سراپاشه؟ .چاقو روکه لمس کردم تازه برام رنگ واقعیت گرفت پنجه ام رو دورش حلقه کردم .یه لبخند نصفه نیمه گوشهءلبم ظاهر شد .(خدایا ممنون .ممنون .فهمیدم که زیاد هم من رو از یاد نبردی .)ملافه رو کشیدم رو بدن وبی حسم لباس های تیکه پاره ام که تقریبا چیزی ازشون باقی نمونده .تو گوشهءاطاق بهم چشمک میزنن ولی من حتی توان بلند شدن رو هم نداشتم .چاقو رو روی سینه ام گذاشتم .باید حواسم رو جمع کنم تا کسی نبینتش لبهءتشک مندرس رو کنار کشیدم جای خوبی برای مخفی کردن چاقو بود خدا کنه حبیب احمق حالا حالا ها متوجهءگم شدن چاقوش نشه .چشمهام خسته بود خودم خسته تر .دیگه واقعا رمقی نداشتم پلک هام روهم افتاد وخواب. این داروی فراموشی ها من رو باخودش به اسمون ها وکابوس های تیره وتار برد .(نمیدونی چه سخته در به دربودن .مثل طوفان همیشه در سفر بودن .برادر جان. برادر جان نمیدونی .چه تلخه وارث درد پدر بودن .دلم تنگه برادر جان برادرجان دلم تنگه )

*شام اخر*ضربه ای به پهلوم می خوره .دقیقا همون جای قبلی .انگار که میدونن به کجا ضربه بزنن تا درد بیشتری ایجاد کنه .-پاشو غذاتو بخور اوی پتیاره پاشو ببینم .اقا گفته حسابی بهت برسیم تا ترگل ورگل بشی مثل اینکه امشب برنامه های خوب خوبی برات داره .چشمهام خود به خود بسته میشد -هوی میگم بلند شو زیر بازومو گرفت وبلندم کرد پشتم رو کوبید به دیوار ومجبورم کرد که صاف بشینم سینی رو جلوتر هل داد .-بخور باید برای امشب جون داشته باشی .از خدامه تا زودتر شب برسه .دستهاش رو به هم مالید -عجب شبی بشه امشب با انگشت اشاره زیر چونه ام رو لمس کرد وکشید تا رسید به لبم اخم هاش تو هم رفت .-امشب .شب حساب کتاب من وتو اِ.چشمهاش درخشید .برق اون نگاه بُرّان هرکسی رو میترسوند چه برسه به من ِبی پناه .-میدونی باهات چی کار میکنم .؟یه لقمه برای خودش گرفت وبه طرز بدی توی دهنش چپوند -میخوام اول یه دل سیر ازت لذت ببرم .بالاخره این همه منتظرت بودم .حیفه همچین موقعیتی رو از دست بدم لقمهءبعدی رو گرفت ولی به جای دهن خودش به سمت دهن من اورد صورتم رو چرخوندم -بخورش. بخورش هرزه .جنازه ات به درد من نمیخوره لقمه روتودهنم چپوند چند دور جوئیدمش .وبه فاصلهءچند ثانیه . تو صورتش تف کردم.گر گرفت .درست مثل اژده ها زد زیر سینی وماهیتابه وهمه چی رو بهم ریخت خدا روشکر که اقای خونه حواسش بهم بود وگرنه سرم رو بادرد ت دادم .(احمق احمق ایرنِ احمق .فکر میکنی اون به فکر تواِ؟ .نه اون فعلا به فکر خودشه دوست داره لذتش رو ببره کیف کنه خوش بگذرونه .بعد که ازت خسته شد ودلش رو زدی .یا تو رو یه راست وارد کار فحشا ومواد میکنه یا جنازه ات رو تحویل نوکرهاش بده تا اونها هم از این لاشهء متعفن استفاده کنن .درنهایت لطف کنه وکلیه وقلبت رو بکشه بیرون وبفروشدش )حبیب موهام رو چنگ زد -فقط تا اخر امشب وقت داری بعد از اون کاری باهات میکنم که هرلحظه وهر ثانیه ارزوی مرگت رو کنی .تنم از تجسم چیزی که در انتظارم بود لرزید .-زینت زینت .؟-چیه حبیب .؟-بیا این هرزهءخیابونی رو درستش کن برای امشب لازمش داریم دندونهای کرم خورده وسیاه زینت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم چون تو اون لحظه اون لبخند کثیف ترین لبخندی بود که تا به حال دیده بودم حبیب جلو اومد وبه فاصلهء چند سانتی صورتم وایساد .-بهتره که خودت باشی خودِ خودت چون اونوقت اقا رو شاکی تر میکنی و یه راست میای پیش خودم چشمم به زینت افتاد که با دَم ودستگاهش اومد تو اول منو به حموم برد تو این چند روزه اونقدر بی لباس این ور و اون ور کشیده شدم که دیگه برام مهم نیست زینت پهلوهای کبود ورون های سیاهم رو نظاره کنه .از خودم بدم میاد .مثل ادمهای بَدوی به برهنگی عادت کردم .-اه اه اه دختر تو چقدر سیاه وکثیف شدی مثل یه مرده یه جنازه یه انسان بی روح .بی شرف به شر شر قطرات اب زل زده بودم بدنم درد میکرد پهلوهام جفت رون پاهام بازوهام .ودراخر قلبم .اره قلبم تیر میکشید .دستهای زمخت زینت من رو میشست وجلا میداد. ولی چرا بازهم احساس میکنم که سر تا پا لجن هستم ؟چرا فکر میکنم همهءوجودم بوی تعفن میده .؟زینت اب رو میبنده .چک چک .چک چک.قطرات هنوز هم قصد رهایی دارن تن پوش رو دورم میپیچه ومثل یه بچه سرو بدنم رو خشک میکنه .چک چک سمفونی قطرات اب همچنان ادامه داره ومن با تموم وجودم دوست دارم که تا اخرین لحظهءعمرم کنار این سمفونی بمونم وقدم از قدم برندارم .چک چک .زینت منو تو بازوهاش میگیره وبه سمت بیرون هدایت میکنه .چ.ک.چک.اواز اب کمرنگ میشه وبا بسته شدن در سکوت .دیگه چیزی نمیشنوم .دوست دارم بازوهای زینت رو پس بزنم وبه اون اطاقک کوچیک برگردم واون قدرداخلش بمونم تا بمیرم .تمام وجودم این مرگ رو به این زندگی سراپا نجاست ترجیح میده .

*رنگ شراب*زینت دوباره موهام رو خشک میکنه وکل تن پوش رو از دورم باز میکنه .لرز تموم جونمو میگیره وخودم رو مثل یه طفل یتیم بغل میکنم (خدایا داری از اون بالا منو میبینی وهیچ کاری نمیکنی .؟ رحم وکرمت رو شکر ببین دارن من رو مثل یه عروسک چینی تزئین میکنن من الان بهت احتیاج دارم پس تو کجایی .؟)یه بار دیگه تنم رو خشک میکنه ولباس زیرم رو درست مثل یه نوزاد تنم میکنه یه لباس زیر به رنگ شرابی درست مثل رب وشامبر اقای خونه .راستی اسم آقا چیه ؟مظفر .؟محمود ؟ اقبال ؟خدا یا چرا یادم نمیاد .؟زینت دستم رو میگیره ومن تاتی کنان به دنبالش کشیده میشم .من ومیشونه روی صندلی .درست روبه روی تک ائینهءاطاق که بعد از شب اول دیگه بهش نگاه نکردم آخه عارم مییومد هیکل سراپا کثافتم رو وعور ببینم . اهنگ داریوش بی هوا تو ذهنم نوشته میشه ( وعورتنگ غروب سه پری نشسته بود )یه چمدون شیک روباز میکنه وکم کم شروع میکنه به ارایش صورت ورم کرده ام کرم فاندیشن .پن کیک سایه خط چشم مداد ابرو سایه ءابرو .ریمل چشم رژگونه خط لب .ودراخر رژ لب جیگری .چشمهام به ائینه نگاه نمیکنه .نباید ببینم نباید چهره ای رو که برای یک شب دیگه بَزَک شده ببینم .سشوار رو به دست میگیره .موهام رو تیکه تیکه سشوار میکشه ولَخت میکنه .روز اولی که زینت رو دیدم به هیچ عنوان فکر نمیکردم که این همه هنر تو سر پنجه های کَبَره بسته اش لونه کرده باشه .جلوی موهام رو فرق کج میکنه .یه مقداری بالا میبره پوشش میده وتافت میزنه کم کم دارم خمار میشم .خواب دوباره داره منو با خودش میبره .گردنم که کج میشه یه پس گردنی به هوشم میاره .-اگه بخوای خوابت ببره وهر چی که رشتم پنبه کنی من میدونم وتو .صاف بشین الان کارت تموم میشه .ومن صاف میشینم تا دیگه پشت گردنم از ضربهءدست زینت گُر نگیره .یه نیم تاج خوابیده گوشه موهام میزنه پراز پرهای سفید وسیاه با رگه های شرابی .کاور اویزون به در رو باز میکنه ویه لباس سنگ دوزی شده رواز توش میکشه بیرون .وای خدایا نه بازهم شرابی .دیگه کم مونده که با دیدن این رنگ بالا بیارم .لباس رو تنم میکنه ادکلن رو به روی پوستم درست همون جایی که نبض داره میزنه گردنم مچ دستهام .جناغ سینه امبوی خوش عطر هوای دم کردهءاطاق رو دل انگیز میکنه ومن رو باخودش به رویاهام میبره .رویاهایی که همیشه یه خونواده مراقبم بوده .چشمهام رو باز میکنم .زینت صندل های خوشگل شرابی رو جلوی پام میذاره .به ارومی پا میکنمشون خب همه چی تکمیله حالا زینت داره وسائلش روجمع میکنه .اروم وبا احتیاط.چشمهام ریز میشه ودقیق میشم رو زینت.واقعا این زن سیه چهره .با اون همه هنر خوابیده تو پنجه هاش کیه .؟یه نگاه به من میکنه وبه همراه لبخندی که دندون های کرم خورده وسیاهش رو نمایش میده از اطاق بیرون میره به خودم میام .در که پشتش بسته میشه لبهء تشک رو بلند میکنم وچاقو رو از زیرش میکشم بیرون حالا کجا قائمش کنم ؟دور خودم میچرخم .چاقوی نیم وجبی تو دستم عرق میکنه نگاهم به چاک باز دامنم میوفته دامن رو بالا تر میکشم وچاقورومابین بند لباس زیرم ودامنم میذارم .درداوره ولی همین که هست حس ارامش و تو تمام وجودم تزریق میکنه .در بازمیشه ومن بازهم چهرهء حبیب رو که چشمهای براقش مثل یه کفتار به من زل زده میبینم .اروم اورم وقدم به قدم نزدیکم میشه -فانتاستیک .عالیه حالا میتونیم برای امشب اماده شیم .دستم رو تو دستش میگیره .تو لحظهءاخر چشمم به دختر شرابی پوش توی ائینه مییوفته .این عروسک سراپا درد با اون پرهای سفید وسیاه ورگه های شرابی داخلش .با گونه ای که از تاثیر سیلی اقا کبود شده.هنوز که هنوزه سوگوار مرگ ارزوهاشه .چشم میچرخونم دیدن قیافه ام داره به ضررم تموم میشه .چون داره بهم یاداوری میکنه که من. دیگه اون دختر صاف وسادهء چند وقت پیش نیستم دستی که الان تو دستهای زمخت حبیب ِبی وجدان کشیده میشه دست پاک وبی الایش یه ماه پیش نیست روح ِبکر ودست نخورده ءیک سال پیش نیست .

از راهروهای پیچ در پیچی که پراز تابلوهای رنگ وروغن وپرتره های اشباه گم شده است میگذریم .مقصد برام مهم نیست میدونم که اخر این شب با ریختن ِخون من یا اقا تموم میشه میرسم به در بزرگ سالن .دستی به روی رون پام میکشم چاقوی ضامن دار .گرم وپرحرارت داره بهم ارامش میده .تقه به در .صدای اقا -بیا تو .سر بلند میکنم تو مرکز اطاق میون چند جفت چشم گیر کردم .نگرانم .فکر میکردم خودم واقا تنها هستیم ولی حالا مطمئنم از پس این همه نگاه هرزه ومشمئز کننده وتا حدی تمسخر امیز برنمیام .-بیا جلو عسلم .عسل .؟واقعا منی که حتی از وجود نجس خودم عقم میگیره .عسل این شیطانم .؟دست نامأنوس اقا دور کمرم حلقه میشه درست مثل بازوهای یه اختاپوس .بوسه ای محو روی گیج گاهم زده میشه .ومن چشم میدوزم به سنگهای کف سالن دیگه دلم طاقت دیدن نگاه هارو نداره .-سرت رو بگیر بالا من جلوی این ها ابرودارم صدای ویز ویز اقا توی گوشم ازارم میده -پس این سوگلی جدید اِ نه .؟-سوگلی قدیم وجدید نداره .سوگلی همیشه سوگلی میمونه فقط باید آپ تو دیت بشه .خندهءوقیحانهء جمع بلند میشه ومن تو خودم جمع میشم .(خدایا این ها دیگه کی هستن .؟)صدای موزیک به جای ارامش ترس رو توی وجودم بیدار میکنه .-حالا اسم این سوگلیت چی هست .؟وای چقدرم خجالتیه .-اسمش ایرن ِ.نه بابا کجا خجالتیه ؟.نمیدونید چند شبه قصد جون من رو داره مگه نه شیرینم ؟عکس العمل من همون بود خیره شدن به سنگهای سفید کف زمین که کفش های سیاه وچرمی. اون رو لکه دار کرده بود .انگشتهای اقا بیشتر دورم حلقه شد سنگینی نگاه ها ازارم میداد ولی یه نگاه .یه جفت چشم .که اصلا نمیدونستم کجا مخفی شده .مثل بختک توان حرکت رو ازم گرفته بود .سر بلند کردم همه دورهم بودن مردهایی وقیح که معلوم نبود زندگیشون رو از چه راهی میگذرونن .زن هایی هرزه که علارقم ظاهر زیباشون درون پلیدشون ازار دهنده بود.چشمهام دنبال نگاه هایی بود که راه تنفسیم رو مسدود کرده بود اهان .دیدمش .توی حجم قیر مانند گوشهءسالن مخفی شده اقا چی میگفت .؟داشت سر من معامله میکرد .؟؟؟نمیشنیدم .نمیخواستم بشنوم.چون اگه میشنیدم.نمیتونستم پوزخندی رو که ناخواسته گوشهءلبم رو اُریب کرده مخفی کنم .امشب .شب اخر عمر منه .چه با اقا .چه با حبیب .چه با هرکس دیگه ای .اونقدر میجنگم تا رها شم یا رهام کنن بازوی حلقه شدهء دور کمرم منو از سنگینی نگاه مردِ در تاریکی نجات میده نجات که نه فراری میده .حالا دوباره نگاهم به سمت گرانیت های لکه دار روی کف سالنه .اقا گیلاسی رو که نمیدونم چی توش هست به سمتم میگیره نمیخوام بخورمش ولی گیلاس رو از دست های اقا میگیرم شاید که بتونم محتویات داخلش رو یه جوری سر به نیست کنم .بازهم تنگی نفس باعث میشه سر بلند کنم چرا داری ازارم میدی مرد در تاریکی .؟دوست دارم بدونم کیه ؟چرا برخلاف دیگران که مثال مگسان دور شیرینی اطرافم رو احاطه کردن جلو نمیاد .؟چرا دل به دلِ اقا ودوستهاش نمیده ؟صدای قه قهءزن ها ازارم میده من هرزه نیستم باهاشون نبودم ونگشتم تا بدونم .چه چیزی تحریکشون میکنه که این جور منزجرانه قه قه بزنن.؟خسته ام دست اقا به زیر گیلاس میره وتا دم دهنم بالا میاوردش دلم میخواد فریاد بزنم (بس کن بسمه این همه ازارم دادی .شکنجه ام کردی امشب که شب اخرِ. ازادم بذار تا هر چی رو که دوست دارم بخورم .)بدون اینکه اهمیتی به اخم و تخم اقا یا فشار سر پنجه اش به روی پهلوم بدم سرمو میچرخونم و رومو به سمت دیگه ای بر میگردونم تا اینجا من برندهءاین بازی کثیف هستم ولی مطمئنم اخر شب تنهاکسی که بازنده این بازی میشه من هستم .سنگینی نگاهش هنوز ادامه داره.دلم میخواد نگاهش نکنم دلم میخواد بهش بی اهمیت باشم تو دلم پچ پچ میکنم .-چرا میخوای اخرین نفس های امشب رو بهم حروم کنی .؟بذار راحت باشم .نگاهت روازم بِکَن مرد در تاریکی .افراد دوروورمون .پخش وپلا شدن .وتنها من واقا موندیم که داره با یه زن موشرابی لاس میزنه .عجیبه چرا اینقدر این رنگ زننده برای اقا اهمیت داره .؟شرابی .؟؟؟؟اصلا دلیل این همه علاقه رو درک نمیکنم .شاید یه جنون باشه شاید هم یه علاقهءکورکورانه .ساعت آونگ دار توی سالن شروع میکنه به ضربه زدن .دنگ یک ضربه یعنی ساعت یک بامدادِ.پاهام دیگه تحمل ایستادن تو اون صندلهای پاشنه بلند رو نداره .دلم میخواد انرژی ام رو برای زمان مرگم نگه دارم .تا بتونم با اخرین قدرتی که برام مونده با اقا بجنگم .دوست ندارم مُُردنم زود اتفاق بیفته دوست دارم اونقدر اقا رو زخمی کنم که هر وقت درد میکشه یا جای زخم هاش رو میبینه یاد من بیفته وبهم لعنت بفرستهاین جوری حداقل میتونم زیر خروارها خاک اسوده بخوابم چرا که اسایش ادم زالو صفتی مثل اقا رو گرفتم اونقدر خسته ام که سنگینی نگاه مردِ در تاریکی هم ازارم نمیده .کم کم هرکدوم از مردها شریک خوابشون رو سوا میکنن وبه سمت اطاقهاشون میرن بازوی اقا هم منو وادار به حرکت میکنه دوست دارم نرم یا حداقل دیرتر برم یا اصلا هیچ وقت حرکت نکنم .ولی نمیشه .امشب هیچ چیزی به ارادهءمن نیست دستی به روی رون پام میکشم ونگاه نگرانم رو به سمت مردِ درتاریکی پرتاب میکنم .خداحافظ مرد ِدرسایه.امشب وتو این ثانیه های اخر عمرم .نگاهت .اخرین چیزیه که تا لحظهءمردن من رو کنجکاو باقی گذاشت .

*لذت خون خواهی*راهروهای پیچ در پیچ .تابلو فرشهای ِنورانی .واقعا کی میدونه پشت سر این همه رنگ وزیبایی چه کثافتی آرمیده .؟در که پشت سرم بسته میشه اقا رو میبینم که دست به پاپیون مشکیش میبره .خوبه . خدایا شکرت تحمل این پاپیون واقعا برام سخت بود .کتش رو در میاره ودکمهءاول پیراهنش رو باز میکنه .ثابت وایسادم .چشمهام فقط درپی رد انگشتهاشه .میچرخه ورو به اینه شروع میکنه به بازکردن دکمه های سردستش .نگاهم در پی انگشتهاش میچرخه ومیچرخه .خدایا یعنی کسی مثل من پیدا میشه که تا این درجه از این دستها نفرت داشته باشه ؟برمیگردم به حد کافی نفرت وتنفر توی وجودم زبانه کشیده .بهتره تا اشتباه نکردم .نبینم اون سر پنجه هایی که معلوم نیست به خون بکارت چند تادختر دیگه الوده شده رو نبینم .دستم رو به سمت چاک دامنم میبرم .چاقوی ضامن دار رو به ارومی از بند لباس زیرم ازاد میکنم .ودستم رو مشت میکنم حالا باید منتظر باشم .منتظر لحظهءمرگ خودم یا اقا مهم نیست کدوم اول اتفاق بیفته چون مطمئنا اگرهم اقا اول کشته بشه نفر بعدی من هستم که به دست حبیب یا دارودسته اش کشته میشم هیچ راه فراری نیست. مگه اصلا میشه از این باغ بی دروپیکر فرار کرد انگشتهای اقا پوست کمرم رو لمس میکنه بالاتر بالاتر .بازهم بالاتر ومن بازهم تو خودم مچاله میشم ولمس دستهاش رو طاقت نمییارم .نفس های اقا رو حس میکنم نفس هایی که من رو از خودشون متنفرتر میکنن نفس ها نزدیک تر میشه نزدیک ونزدیک تر .سرانگشت ها بالاتر میاد ونفس ها دم گوشم روی شونه ام ایست میکنن .-امشب شب خوبی بود میدونی ایرن تو دخترزیبایی هست ومن واقعا خوشحالم که بچهءحرف گوش کنی بودی وجفتک ننداختی .چون واقعا حیفم مییومد که تورو زیر دست وبال اون حبیب پدرسگ مینداختم ضامن چاقورورها کردم حالا امادهءنبرد بودم امادهءیه حرکت اشتباه ازاقا .دست اقا از پهلوم سردراورد وروی شکمم رو پوشوند هنور نه ایرن .هنوز نه .فعلا صبر کن .-دست زینت درد نکنه همیشه از کارش راضی بودم خیلی خوب بلده یه دختر زشت رو به یه فرشته تبدیل کنه و جای زخم هارو بپوشونه .شونه ام رو میبوسه وبه سمت گردنم پیش روی میکنه .ضربان قلبم تند شده تند تند .نه ازروی شهوت .یا هوس .فقط ازروی تنفر .حس بی رحم نفرت توی رگهام میجوشه وبالا میره .بالا.تابرسه به قلبم وبعد هم به همه جای بدنم پمپاژبشه .هنوزنه ایرن هنوز نه صبر کن .صبر.کن .بادستش پهلوم رو به سمت خودش میچرخونه .درحین چرخیدن با خودم میگم حالا .حالا وقتشه .ایرن .حالا هرچی قدرت وانرژی دارم رو توی سر پنجه هایِ به خون تشنه ام ذخیره میکنم وچاقو رو با ضرب توی پهلوش فرو میکنم حالا من واقا روبه روی هم هستیم وبرخلاف همیشه چشمهای درشت وگشاد اقا از روی تعجب توی حدقهءچشمهای عاصی من خیره مونده .دستی که دور کمرم حلقه شده شل میشه واون یکی دستش به سمت پهلوی شکافته اش میره .بیشتر از درد چاقو براش عجیبه که با تمام محافظت هاش چه جوری تونستم این چاقورو بدست بیارم .؟عزمم رو جزم میکنم وباشقاوت تمام چاقوروازتو پهلوش میکشم بیرون .با بیرون کشیدن چاقوی ضامن دار نفس حبس شدهءاقا هم ازاد میشه .میخوام یه بار دیگه لذت خون ریزی یه مرد نجس رو لمس کنم که اقا به خودش میاد چاقورو ازدستم میکشه ومنو پرت میکنه به یه طرف دیگه .

چاقورو ازدستم میکشه ومنو پرت میکنه به یه طرف دیگه -میخواستی من رو بکشـــــــی .؟هان؟ناباوری محض توی کلماتش موج میزنه .نگاهم به رد خون روی پهلوش بود .باورم نمیشه. با اینکه خون روندهء روی لباس سفید رنگِ براقش .جاری وروونه ولی هیچ تغیری تو ظاهروقدرتش اتفاق نیفتاده میاد جلو جلوتر.اروم وبدون مکث .روی زمین عقب میرم عقب وعقب تر با ترس ولرزباچشم دنبال یه اسلحه میگردم هرچیزی که باشه مهم نیست فقط من رو نجات بده .روی میز یه گلدون میبینم .میخوام به سمتش برم که اقا میفهمه وبا زبلی گلدون رو میقاپه .-آع .آع آع.نه این به دردت نمیخوره .گلدون رو به ارومی ازم دور میکنه خدایا این مرد واقعا انسانه ؟یا یه موجود ابدی ؟.چرا هیچ تغیری نکرده .؟چرا حتی یه ذره هم احساس قدرت نمیکنم .؟تکیه میدم به دیوار واروم بلند میشم به خودم میگم (بجنگ ایرن نذار سلاخیت کنه .نباید بذاری هرجوری که خواست ازتو انتقام بگیره بجنگ ایرن .نذار به راحتی نفست رو بِبُره این نوع مردن شایستهءایرنِ همیشه قوی نیست .گارد میگیرم ومنتظر حمله ام .قیافهءاقا خوشنود میشه .انگاراز اینکه نترسیدم وامادهءنبردم خوشش اومده .انگار که من هم یکی از هزاران هزارتفریح وسرگرمیش هستم که باعث میشه به نوعی لذت ونئشگی رو تجربه کنه .دستم رو مشت میکنم وبه سمتش هجوم میبرم که با مشت گره کردهءاقا توی شکمم نفسم بند میاد وتلو تلوخوران میچرخم وسعی میکنم بازهم حمله کنم ولی مشت اقا این بار توی چونه ام فرود میاد وقدرت حرکت رو ازم میگیره .میخوام از جام بلند شم ولی این بار لگدهای اقا دل وروده ام رو به هم میپیچونه .توی شکمم جمع شدم ولی نامرد لگد بعدی رو توی صورتم فرود میاره .سگک کفش اقا روی چشمهام میشینه ودرد رو توی تنم پخش میکنه .یه بار دیگه .چشمهام به کل تاریک شد .ضربه های بعدی رو حس میکردم .درک میکردم ولی توانی برای دفاع نداشتم احساس میکردم بینیم شکسته وچند تا از دندونهام خرد شدن .چشمهام اززور درد باز نمیشد میخوام صورتم رو کنار بکشم ولی نمیتونم. بی حس تر از اونی هستم که توان حرکت داشته باشم .اقا موهام رو چنگ میزنه وبالا میکشه صورت خونیم همراه موهام کشیده میشه وناله ام دل هر بیننده ای رو ریش میکنه مشت اول مشت دوم مشت سوم بی انصاف مشت چهارم بی مروّت مشت پنجم حیوون .صورتم سِر شده گونه ام سِر شده بدنم سِر شده احساس میکنم تمام پوست صورتم رو با خون بدنم اذین کردن درد. درد خدایا این درد کی تموم میشه؟ .شمارش ضربه ها از دستم در رفته.شاید این یکی ضربهءدهمه .شاید هم پونزدهمی .شاید هم هزارمی .موهام رو ول میکنه ومن .لَخت وبی جون روی زمین مییوفتم دور جسد بی جونم میچرخه .درست گفتم دیگه نه؟ به کسی که حرکت نمیکنه ونفس نمیکشه ودرد رو حس نمیکنه میگن جسد. جنازه نه؟-باید میدونستم میدونستم که لیاقتش رو نداری .واقعا برای خودم متاسفم که گول ظاهرت رو خوردم اشغال .لگد دیگه ای توی شکمم فرود میاد که باعث میشه خون جمع شده توی شکمم رو بالا بیارم .خون ازکنار لبم سرازیر میشه وکنارم روی زمین جاری میشه بوی خون توی بینیم میپیچه .سعی میکنم پلکم رو بازکنم ولی همه جا تاریکه تاریک تاریک .خون روی چشمهام رو پوشونده ونمیذاره جایی رو ببینم صدای کفش هاش رو دنبال میکنم یه جایی تو نزدیکم صدای کشیده شدن تیغهءچاقورورو زمین میشنوم .-میدونی تو خیلی ساده ای .وهمون قدر احمق .با این چاقو میشه خیلی کارها رو کرد مثلا توی گوشت یه نفر فرو کرد یا شاهرگ یه نفر رو زد وخیلی ساده .خیلی اسون .اون ادم تموم میکنه .صدای خنده اش بلند تر میشه .اوه بذار یه کاری کنیم .بهتر نیست چند تا از کارهایی که این چاقوی کوچولو انجام میده رو بهت نشون بدم .؟اومد بالا سرم .دوباره موهام روچنگ انداخت .-مثلا بریدن موهای بلند تو .خرمن موهام رو بالاتر کشید جوری که تقریبا اویزون اونها بودم .اونقدر بی جون بودم که حتی نمیتونستم درست ناله کنم .چاقوروروی ریشهءموهام کشید .پوست سرم یه تیکه سوخت .احساس میکردم کسی داره تمام رویهءسرم رو میکنه .پوست داره از گوشتم جدا میشه ناله میکردم و با تقلاهای بیهوده سعی داشتم تا خودم روازاد کنم .ولی آقامیخندید .من ناله میکردم وآقا قه قه میزد .من زجر میکشیدم وآقا. لذت میبرد .موهام رو دسته دسته با همون چاقوی کوچیک برید .دردم رو نمیفهمی کافیه یه بار فقط برای یه بار امتحان کنی .تا شاید یک هزارم درد من رو بفهمی خون از پَس سَرم جاری شده بود وروی پلک هام میریخت کم کم احساس میکردم الههءمرگ رو میبینم .کاش میتونستم مادرم و پدر م وایرما رو یه بار دیگه هم ببینم .بازهم خش خشِ بریدن تکهءدیگه ای .اویزن قسمت های بلند موهام بودم واین درد رو بیشتر از قبل میکرد اخرین تکه هم جدا شد .میون کلی موی بریده شده پرتم کرد روزمین .صدای چرخ چرخ کفشهای چرمش مته کشید به اعصابم -وای خدا. بدون مو هم قیافهءجالبی داری .خوب این از درس اول .حالا میریم سراغ درس بعدی .گفتم که طرق مختلفی برای استفاده از این چاقو هست .یکی دیگشون اینه که مثل اب خوردن شاهرگ کسی رو ببری خیلی اسونه .یه دقیقه صبرکن الان بهت نشون بدم .روم خم شد وچونه ام رو گرفت سردی چاقو رو روی پوست گردنم حس کردم .مامان بابا ایرما .دلم برای همتون تنگ میشه .کاش میدونستید که تا اخرین لحظهءزندگیم ازخودم دفاع کردم .ولی نتونستم .مامان به خدا نتونستم پا ک بمونم .شرمنده اتم .بابا من روببخش .نتونستم بکارتم رو حفظ کن .ایرما مراقب خودت باش خواهر خوبم .کاش یکم از نصیحت هایی که میکردی به گوشم میرفت و کارم به اینجا نمیکشید .کاش .چاقوروی گردنم به حرکت دراومد که .

 *نبض های کُند*چاقوروی گردنم به حرکت دراومد که .باصدای تقه ای که به در خورد سردی چاقواز روی گلوم برداشته شد .سرم رو با ضرب رها میکنه ومن دوباره با صورت روی زمین میوفتم .درد توی تموم تنم میپیچه . چشمهام بسته است وخون روی دیده هام اونقدر سنگینه که نمیذاره پلک هام رو برای لحظه ای از هم باز کنم .بازهم یه تقه به در .وبازشدن در .-منصور میخواستم باهات راجع به اون دختره حرف بزنم .مرد من رو ندیده وگرنه انقدر راحت حرف نمیزد .ناسلامتی من یه ادم مُرده ام .یه ادم مرده هم یه دغدغه است .هرچند. نه .من دیگه جزو هیچ کدوم از اصول زندگی حساب نمیشم نه مرده .نه زنده نه جنازهراستی دیدی .؟اخر سر اسمش رو یاد گرفتم منصور.منصور خان اقبال .صاحب تن وجسم من .صاحب بکارت از دست رفتهءمن .کسی که به من کرد وعصمتم رو لکه دار .کسی که الان بالای سرمن رژه میره واز درد به خودش میپیچه .خدا روشکر که ضربه ام اونقدر کاری بوده که الان درد بکشه وناله کنه .-منهی؟ .چی شده .؟اینجا چه خبره .؟منصورخان غرغر کرد- نمیدونم افریته از کجا چاقو رو گیراورده زد تو پهلوم .تمام اعضا وجوارحم به کل تخریب شده بود ولی گوشهام هنوز میشنید صدای قدمهای مرد غریبه رو که نزدیکم میشد میشنید صدای جیرجیر کفشش رو که خم شده از لای چرک وخون فروریخته توی چشمم پلک میزنم تاسایهءمرد رو میبینم اما نمیتونم همه جا تاریکه -مُرده ؟-نمیدونم .اگه نمرده باشه هم خودم نفسش رو میبرم انگشتهایی مچ دستم رو لمس میکنه -انگار که داره نفس میکشه .نبضش کند میزنه .-واقعا ؟پس هنوز زنده است .صدای مرد باعث میشه صدای قدم های اقا رو که به سمتم میاد گم کنم .-بقیه اش رو بسپر به من منصور .میدمش دست بچه ها که سر به نیستش کنن .تو امشب میزبانی اگه بقیه بفهمن که امشب چه اتفاقی افتاده سابقهءخوبت لکه دار میشه .تو که نمیخوای سرمدی بزنه زیر قرار قانونتون .اون اگه شک کنه که تو این خونه خونی ریخته شده یه لحظه هم صبر نمیکنه وتا اونجا که میتونه از ت فرار میکنه اونوقت تو میمونی وکلی چک وطلبکارها .تو با این دبدبه وکبکبه نباید همچین اشتباهی میکردی .واقعا ازت بعید بود منصور .بسه دیگه .نمیخواد برام بیشتر از این توضیح بدی .هه توضیح .؟کشتن سوگولیت زیر سقف اطاق خوابت اون هم دقیقا یه ساعت بعد از اینکه باهاش از همه خداحافظی کردی به اضافهءزخم روی پهلوت ؟ به نظرت این موقعیت احتیاج به توضیح نداره ؟واقعا خرابکاری کردی منصور -باشه باشه بیشتراز این موقعیت خرابم رو بزرگ نکن .من میرم به کتابخونه تو هم زودتر تَه توی این جنازه رو هم بیار .فقط مراقب باش هیچ کدوم از مهمونها بویی نبرن -برو خیالت راحت کم کم دارم هوشیاریم رو از دست میدم .دستهایی من رو بغل میکنن که ناله ام رو بلند میکنه دوست دارم بعد از این همه درد بخوابم یه خواب سبک وراحت دستها من رو با خودشون همراه میکنن بوی ادکلن وقهوه توی مشامم میپیچه دست ِاویزونم مثل یه تیکه چوب خشک روی شونه ام سنگینی میکنه بذارید بخوابم خواهش میکنم فقط یه لحظهءبدون درد کافیه تا خوابم ببره اجازه بدید نفس های اخرم رو اسوده بکشم خواب مرگ در انتظارمه .منو بذارید رو زمین .حرکت رو دوست ندارم لرزش رو .تلاطم رو .خواهش میکنم منو به حال خودم رها کنیددرد داره می ره ومن رو همراه خودش میبره تموم شد .زندگی متعفن من هم تموم شد .(برادر جان نمیدونی چه دلتنگم .برادرجان نمیدونی چه غمگینم .نمیدونی نمیدونی برادر جان .گرفتار کدوم طلسم ونفرینم .)

 

یه چیز زبر ومرطوب روی صورتم کشیده میشه احساس میکردم پوست صورتم تیکه تیکه شده وهرتیکه اش یه طرف اویزونه احساس اینکه دیگه چیزی به اسم لب روی صورتم وجود نداره .وفقط یه تیکه گوشت لُخم باقی مونده . . دوست داشتم داد بزنم چرا ولم نمیکنید؟ دلم نمیخواد کسی صورتم رو پاک کنه دلم نمیخواد کسی زخم های کهنه ام رو مرحم بذاره بذارید بخوابم من محتاج یه لحظه ارامشم محض رضای خدا رهام کنید ازقید این درد وتن . دلم هوای پرواز رو داره .بذارید برم اینجا میون این همه ادمهای زالو صفت جایی برای من باقی نمونده .) دوباره کشیده شدن همون چیز زیر ومرطوب ولی اینبار به روی گردنم .روی پوست شونه ام روی جناغ سینه ام . ناله ام بلند میشه قفسهءسینه ام اون قدر دردناکه که میخوام فریاد بزنم -ترو به همون خدائیکه میپرستید قسم .ولم کنید . ولی انگار حتی نمیتونم حرف بزنم چون کسی که اون چیز زبر ومرطوب رو روی بدنم حرکت میده هنوز داره به کارش ادامه میده . جادوی خواب بازهم اثر میکنه ومن بازهم فراموش میکنم که .چی بودم وچی شدم .گرمه. خیلی گرمه .مامان ؟من دارم توی کوره میسوزم .نجاتم بده شعله ها دارن من رو می بلعن .به دادم برسید دستهایی من رو از تو کوره میکشه بیرون .بوی خوش اغوش مادر شامه ام رو پرمیکنه . دستهامن رو تو اغوش خودشون حل میکنن به سینهءمامان چنگ میزنم ومینالم -مامان من رو ببخش به خدا من پاکم نگاه کن هنوز همون دختر کوچولوی تو ام . نمیخواستم این جوری بشه من رو به زور یدن واین بلا رو به سرم اوردن نگاهم به روی پاهام مییوفته .از بدنم خون میره درست مثل خون حیض . سرم رو بلند میکنم تا به مامان توضیح بدم -مامان به خدا نمیخواستم بهم کردنمیتونستم ازدستش در برم .ولی اخر سر خودم رو ازاد کردم ببین حالا من دیگه ازادم. ازاد از همه ءشرارتهای اقا . احساس میکنم دستهای دورم رنگ عوض کردن .محبت توشون بوی گنداب میده سرکه بلند میکنم .چهرهءاقا با خون روی لبش جلوی چشمهام جون میگیره میخوام فرار کنم سرکه بر میگردونم حبیب با یه چاقوی ضامن دار توی پهلوش قد میکشه . کمکم کنید تروخدا یکی من رو نجات بده از این برزخ .-مامان من اینجام به دادم برس . دستهای اقا وحبیب از دوطرف کِش میاد ومنو تو خودشون زندانی میکنن .دستها د ور گردنم حلقه میشه .نفس نفس میزنم میخوام تنفس کنم ولی ریه هام مچاله شده باقی میمونه دستها رو کنار میزنم ولی بازهم نمیتونم نفس بکشم. (مامان کجایی بذار برات بگم .بذار برات بگم که من همون دختر کوچولوی توام مامان من رو با این افعی های خون خوار تنها نذار .) (نمیدونی چه سخته در به در بودن . مثل طوفان همیشه در سفر بودن . بردارجان برادر جان نمیدونی . چه تلخه وارث درد پدر بودن . دلم تنگه برادر جان .برادرجان دلم تنگه .)

*مسیح*سردمه .چرا اینقدر هوا سرده ؟مثل اینکه تو بوران موندم .میون یه عالم برف وبهمن یکی یه لباس گرم به من بده .چقدر سرده تو اون سرما.! لبهایی رو میبینم که لبهام رو میبوسه نه عاشقانه نه رمانتیک .نه عارفانه .وحشی .خشن .دریده لبهام میسوزه ازلبها فاصله میگیرم لبها میخنده .قه قه میزنه ودوباره بوسه میزنه سردمه خدایا سردمه کسی اینجا نیست که به دادم برسه .؟ اقا داره بدنم رو لمس میکنه -اقا تروخدا نکن . سردمه .منصورخان به دادم برس .من دارم یخ میزنم) جواب من تنها وتنها قه قهء چندش اوره اقاست . اقا داره لباس هام رو پاره میکنه .دستهاش رو میگیرم والتماس میکنم (سردمه اقالباسهام رو نَکَن. پاره نکُن بذار تنم بمونه اقا بذار با همین چند تا تیکه لباس گرم بشم .) حالا بی لباس مادرزاد و جلوی اقا ایستادم دستهای اقا مثل دوتیکهءیخ .دورم حلقه میشه اقا قه قه میزنه وهم زمان دندون های نیشش بلند میشه بلند وبلند درست مثل یه خون اشام . چشمهای قرمز وخونینِ اقا میدرخشه .ودندونهای نیشش درحال دریدن هر تیکه از بدن منه . درد .درد توی بدنم میپیچه .ومن از ته دل جیغ میزنم . چشمهام روی سیاهی باز میشه .تنم خیس از عرقه دستی توی تاریکی موهامو از رو پیشونی خیس از عرقم کنار میزنه . خودمو جمع میکنم وضجه میزنم -نه . دست کنار میره وصدایی منو دعوت به سکوت میکنه .صدای یه مردِ -اروم باش چیزی نیست اروم . -نه نه ولم کن . -باشه اروم من کاریت ندارم . خودم رو توی دیوار کنار تخت گوله میکنم چیزی نمیبینم چشمام تاریک ِ تاریکِ -بذار برم میخوام برم خونه. -هیس اروم باش میبرمت خونه .ولی اول باید خوب بشی . سعی میکنم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم مرد به من گفته ساکت باشم تا من رو ببرخونه . کورمال کورمال جلو میام . -اینجا تاریکه -نه تاریک نیست . -من من هیچی نمیبینم به خاطر اینه که چشمهات بسته است دستی رو پلک هام میکشم اره بسته است. میخوام بازشون کنم .که دستهایی مانعم میشه . -ولم کن چشمهام جایی رو نمیبینه -اروم باش چشمهات خوب میشن فقط باید استراحت کنی . -ولم کن میخوام بازشون کنم . -این کارو نکن .به من گوش بده ایرن خواهش میکنم گوش کن . اروم میشم وسعی میکنم گوش بدم .اخه مرد من رو میشناسه .اسمم رو صدا کرده . -تو تو کی هستی .؟ -مسیح -مسیح ؟تو تو عیسی مسیح هستی ؟ صداش تن خنده به خودش میگیره -نه اسمم مسیحه زیر لب اسمش رو زمزمه میکنم -مسیح .؟؟؟من رو میشناسی ؟ -اره . -از کجا .؟چرا من تو رو نمیشناسم ؟ -به مرور میشناسی .ولی اول باید استراحت کنی .سرت درد نمیکنه ؟ -میخوام چشمهام رو بازکنی . -نمیشه تازه از اطاق عمل بیرون اومدی .باید یه چند وقتی صبر کنی . -تو کی هستی .؟ -یه بندهءخدا . -من رو از کجا پیداکردی ؟ -از تو بیابون . -تو نجاتم دادی .؟ -خدا نجاتت داد میخوام از جام ت بخورم ولی ناله ام به هوا میره . -تنم درد میکنه . -عجیب نیست دو تا از دنده هات شکسته وخونریزی داخلی داشتی . - تو ازکجا میدونی .؟ -من همه چیز رو میدونم .پس بهتره اینقدر سوال نکنی واستراحت کنی

دراز میکشم ولی به محض اینکه دستهای مسیح ازم دور میشه ترس دوباره به قلبم پمپاژ میشه-میخوای منو تنها بذاری .؟ سرانگشتهایی انگشتم رو لمس میکنه -من اینجام ایرن .تو راحت بخواب دیگه نمیذارم صدمه ببینی .این رو بهت قول میدم نمیدونم تو سر پنجه های مسیح چه نیرویی وجود داره ولی درون پر تلاطمم اروم وساکن میشه دستی به گونه ام میکشم همه جای صورتم باند پیچی شده تمام مشت ولگد های اقا تو ذهنم جون میگیره سردم میشه ولرز میکنم -سردته .؟ -سردمه پتوی دوم رو میندازه روم دستش رو روی دستم میذاره . -چقدر دستهات گرمه مسیح . -نه تو خیلی سردی میخوای یه پتوی دیگه بیارم -نه م.مسیح . -بله . -من رو ازاینجا ببر اقا بفهمه زنده ام .من رو میکشه . -اقا ؟منظورت از اقا کیه ؟ -منصور .منصور خان .منو ببر مسیح . -نگران نباش جات امنه .هیچکس هیچ کاری باهات نداره . دندونهام باشدت بهم میخوره . -ولی اون پیدام میکنه تو رو هم پیدا میکنه وهر دومون رو سلاخی میکنه .منو از این جا ببر. -اروم باش ایرن من مراقبتم تو فقط استراحت کن .استرس برای چشمهات خوب نیست ممکنه نتیجهءعمل رو به تعویق بندازه . کم کم داره گرمم میشه

انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک نمایید          کلیک نمایید.               رمانکده عاشقانه


 

 

هاجر تا به خودش آمد تمام زندگی و روزگارش را طعمه ی شعله های سرکش آتش یافت ، و خواست تا کاری کند اما دیگر دیر بود و کار از کار گذشته بود . 

 

رشت این شهر خیس، سمت رودخانه ی زر ، در پیچ و خم محله ی ضرب ، درون باغ هلو 

   هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانه‌ی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ (لنگرود شهری ست در شرق گیلان) به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار و مونس او ، کنارش بماند . او تمام زندگی اش را یک شب ‍ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ، خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، 

دیبا؛ چیه چرا ساکتی ؟ خب از زیر بوته های چای که زاده نشدی ، بالاخره یه کسی تو رو باس کاشته باشه ، تا 9 ماه بعدش، یه ننه ای پَست انداخته باشه ! منظورم اون دوتاست  

هاجر بغضش را قورت میدهد میگوید؛ نه نیستن . اولش بودن ،وسطای پاییز هجده سالکی ام بود که رفتن

 

 

دیبا با لحن ملایمی میپرسد ؛ خدا رحمتشون کنه ، همه ی آدما رفتنی هستن . چطوری رفتن؟

هاجر با ساده لوحی و گیج بازیهای خاص خود آب بینی اش را بالا میکشد و کش دامنش را یکدور به دور کمرش کشوقوس میدهد و روسری اش را با بغض زیر گلویش گره میزند و میگوید؛ چی گوفتید الان؟ (گفتید) 

دیبا؛ چطور رفتن؟ 

ه.ج ؛ آهان ، پای پیاده رفتن .

دیبا گیج میشود و با تلخی میگوید؛ چرا چرت و پرت میگی؟ من میگم چطوری فوت شدن ؟ تو میگی با پای پیاده؟ 

هاجر که با گوشه ی آستین کشدار و پوف کرده ی لباس محلی اش آب بینی اش را پاک میکند میگوید ؛ فوت نشدن که خنم جان (خانم جان) ' . یعنی فوت شدندااا!. اما ولی اخه اولش رفتند که برند خونه اش. خدا رو میگم . رفتن برند خونه ی خدا مکعب . ولی یهویی هنوز به جاده ی اصلی نرسیده بودن که پل بیلاوارث دورسوفت (پل لعنتی شکست) جفتشون افتادن ته دره .

دیبا: خب پس چرا بهت میگم که چطور فوت شدن تو میگی. با پای پیاده؟ 

هاجر: خنم جان. من خیال کردم که پرسیدید چطوری رفتن خانه ی خدا ، که جواب دادم پای پیاده .  

دیبا کلافه و بی حوصله میپرسد؛ هاجر منظورت از مکعب چیه؟ نکنه منظورت کعبه بودش؟ 

ه ج ؛ اره. اره. همینی ک شوما (شما) گفتی منظورم بود . قرار بودش اول سر راهی. یه سری برن به شهر دمینه بزنند و یه قل هو والله احد. و فاتحه بدند بعدش برند سمت مکعب سیاه . نه منظورم همونیه که شوما فرمودی  

عاقبت بغضش میترکد و شروع به گریه میکند ، و دیبا میگوید؛ 

خب چرا گریه میکنی ? 

ه ج ؛ اخه طفلکیا قسمتشون اینجوری بود که زودتر برسند مقصد ، چون شایدم زیارت خانه اش نرفته باشند، اما خب بعد مرگ ، لابد سمت خدا برگشتن دیگه ، اونم سه نفری با هم گریه ه ه ه 

دیبا؛ چی؟ چرا سه نفری؟ مگه دو تا مادر داشتی؟ نکنه زبانم لال شاید.

ه ج : نه اخه. بُز منم با خودشون برده بودن ، بیچاره حامله هم بودش.  

___راوی: هاجر ،! تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب‌انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شد. خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته. و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?! هاجر از اشک صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند كرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکارش. و از سوال خانم دیبا پریشان گشت. او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال شد . برای اولین بار به درستیه این هجرت شک میکند . در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنه . به خیالش ارباب شده و من رعیت . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمه . اصلا چرا به حرفاش گوش کردم!،، دیوار کوتاه تر از من ندید. ای هاجر ابله ، دیدی! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدن! همش چوبِ سادگی خودمو میخورم ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورم ولی عبرت نمیگیرم.این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرف خامم کرد و بهم یه مشت امید واهی فروخت! هی ، مادرجاااان روحت شاد همیشه میگفتی که این مادرمشت کریم، مثل مار خوش خطو خاله . اما خب اخه منم که چاره‌ای نداشتم . کجا میرفتم؟ ناچار بودم هیچکی بهم حتی محل نمیزاشت. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنم که! باشه! ایراد نداره! اینم میگذره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنه میدونم امید منو ناامید نمیکنه. به مو میرسونه ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتم ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه. --صدای سلفه‌ی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، دیبا از قاب پنجره ی قدی بسوی درختان هلو خیره مانده و در افکارش غرق شده به این فکر میکند که»

ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد. زیرا باغ به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد. دیبا در دلش میگوید؛ 

 _ﮔﻮﯾﯽ ﻋﻤﺮﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦﺩﺭ تماشای منظره‌ ای چهارفصل از نمای ﺍﯾن پنجره روی به ﺑﺎﻍ، ﮔﺬﺷﺘﻪ است. و من چه زود از کودکی به پیری رسیده‌ام. ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﯿﺮﯾﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ. ﻣﻨﻢ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ. ﻣﻨﻢ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﭘﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ، ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ اکنون ، پرواز است ، خسته ام از خستگی ه‍ایم ، من بواسطه‌ی تجربه دریافته ام ، که روح در این کالبد همچون برگ زردی‌ست که از شاخسار این جسم خاکی جدا و محکوم خزان خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ، به نسیمی غمناک ، از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد اما این منه در من، چیزی فراتر از یک شاخه و چند برگ است. درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. درپس خزان زندگی تنها یک روح فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند . بی شک بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگـان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفیدی بودم و بذر خوشبختی را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانه‌ی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ٬ ﺁﺭﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ ،ﻣﯿﺪادم ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار‌ .  

 

شب فرا میرسد

هاجر در سکوت دلهره آوری پشت قاب پنجره ی آشپزخانه خیره به آسمان شده و در نظرش چهره‌ی نیمرخ و هلال شکلِ ماه ،ابتدا محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی سر میکشد و در سیاهی باغ هلو براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد. تا بعدتر با شیب و اِنحنایی باریک و ملایمتر از سمت کارخانه ی متروکه ی ابریشم بافی دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند، از پشت سر برخلاف مسیر جریان آب در رودخانه ی زر جاری شده و پیش بیاید، تا آسمان بی سقف شهر را را پُـر کند . کمی آنسوتر درون باغ متروکه ی ابریشم بافی صدای شکسته شدن شاخه های خشکیده ی درختان توت بگوش دخترک نوجوان نیلیا میرسد گویی شخصی ناشناس در دل باغ قدم میزند و شاخه های به زمین افتاده در متن باغ زیر قدم هایش یک به یک میشکنند ، 

نیلیا با ترس از مادربزرگش میپرسد؛ 

مادرژونی چی داره توی باغ راه میره؟

–نمیدونم دخترجون ، به ما ربطی نداره ، نباید کنجکاوی کنی 

–مادرژون. یه سوال کوچورو بپرسم؟

_چیه؟ بپرس؟ 

_پس چقدر صبر کنم تا بازم درختای باغ سبز بشن و جوونه بزنن تا از شکوفه هاشون توت در بیاد؟! دلم واسه عطر شکوفه هاش و پروانه ها تنگ شده 

_باید روزها بیآند و برند تا خزان قدم ن از باغ ابریشم عبور کنه و بعدش زمستان وارد باغ بشه و برف بیاد و همه جا سفید بشه ، بعد اینکه برف ها آب شدن کم کم و یواش یواش زمستون هم از باغ خارج بشه و بجاش نسیم خوش لای شاخه ها بپیچه و صدای خوش پرنده ها شنیده بشه تا بهار بیاد و با مهربانی باغ رو در آغوش بکشه 

–مادرژونی الان بیرون این باغ و سمت بازارچه‌ی چوبی تقویم بکجا رسیده 

_آخه دخترجون ، این چه سوال عجیبی هست که از مادربزرگ پیر و بی سوادت میپرسی ، تقویم که در حال راه رفتن نیست که بخواد توی کوچه پس کوچه های رشت راه بره

–خب پس چطوری حرکت میکنه

_نمیدونم از دستت با این سوالای عجیب غریبت چه کنم . منو گیج میکنی . طوری که هرچی هم بلد بودم از یادم میره ، من نمیفهمم چی چی داری میپرسی ازم ، فقط اینو میدونم که تقویم دیواری توی دکه های چوبی بازارچه ی کنار رودخانه ی زر هیچ فرقی با تقویم توی یه بغالی کوچیک توی محله ی ساغر نداره ، و هردوشون هم الان به پاییز سال ۷۷ رسیدند

–خب پس لابد حرکت میکنند که میتونن به فصل پاییز و زمستون برسند . حالا بهم بگو که پاییز و زمستون کجای این سرزمین و دنیا هستند که تقویم های این شهر میتونن بهشون برسند

 _وااای ، دیوونم کردی دخترجون ، مگه پاییز و زمستون اسم محله یا مکان خاصی هستش که تقویم قدم ن بره و بهشون برسه 

–پس چرا چند لحظه پیش گفتی که باید منتظر بمونم تا پاییز و زمستون قدم ن از باغ ابریشم ما عبور کنند ؟ پس منو گول میزنی مادرژون؟

(از دل تاریک و مرموز سیاهی درون باغ توت صدای زمزمه های مبهمی بلند میشود ، صدای شکسته شدن چوبهای خشکیده‌ی افتاده بر زمین واضح بگوش میرسد ، گویی موجودی ناشناس پنهانی و در خفا داخل باغ مشغول دویدن بین درختان توت است و هر از چند گاهی نیز قهقهه‌ی پلید و بدیومنش در فضای متروک باغ طنین انداز میشود.)

_من میترسم مادرژون. یهویی یادم اومد که این صدای خنده رو توی خوابم شنیده بودم آخه من خواب عجیبی دیده بودم 

_چه خوابی؟ خب بازم خیالبافی هات شروع شدش؟ 

– نه مادرژون بخدا راست میگم ، توی خوابی که دیدم اولش هوا روشن بود و تمام درختای باغ یه قلم به دست گرفته بودن و روی متن سفید باغ شعر مینوشتن

_دخترجون درخت که دست نداره چطور قلم به دست گرفته بود؟  

_خب با شاخه های بلندش قلم رو نگه میداشت ، اصلا اینا که مهم نیستن. اتفاقی که بعدش افتاد مهمه. یهو همه جا تاریک شد مثل الان که باغ سیاه و مرموزه ، بعدش یه موجود پلید و زشت با یه عبای سیاه توی باغ راه میرفت و یک به یک درختای سرسبز باغ رو زنجیر میکرد و خودش پشت درختا غیب میشد ولی من دشنه ی بلندش رو میدیدم که ازش خون میچکید ، و به هر درختی که میرسید دشنه اش رو فرو میکرد توی قلب درخت و قلم از شاخه های سبز درختای توت می افتاد و از تمام برگهای سبزشون خون میچکید زمین . اون شب توی کابوسم هشتاد تا درخت رو به قتل رسونده بودش حتئ به درختچه ها و نهال های کوچک هم رحم نمیکرد 

–خب حتما تب داشتی چنین کابوسی دیدی . 

_نه مادرژونی من حالم خوب بود هیچ تبی هم نداشتم آخرش میدونی چی شد ؟

–حتما آخرش از خواب پا شدی 

_ هم آره و هم نه. چون قبل اینکه بیدار بشم یه باغبون با لباس سبز و لبهای خندون اومد با دیدن اون همه قتل عصبانی شد و جلوی اون موجود پلید و سیاه رو گرفت ، بعدش بود که من بیدار شدم . اما!. 

_اما چی؟

–اما وقتی پاشدم رفتم توی باغ تا قلم هایی که از دست درختا به زمین افتاده بودن رو جمع کنم ولی بجای قلم زیر درختهای توت پر از برگهای خشکیده و زرد بود 

_اگه به بهار ایمان داشته باشی میبینی که باز بذر های خشکیده ی زیر خاک با نسیم بهار و صدای بلبل جوانه میزنه و سر از خاک بیرون میارند و سوی نور قد میکشند

_مادرژونی پس اگه بهار بشه باز این باغ خوشگل میشه؟

_امیدت به خدا باشه 

–مادرژون باغ ما چرا باغبون نداره؟ 

_باغبان داشت یه زمانی ولی قصه اش درازه.

(نیلیا درحالیکه دستانش زیر سرش و سرش را نیز بروی پای مادربزرگش گذاشته به خواب میرود.

 

آنسوی محله ی ضرب 

خانم دیبا از پشتِ هاله‌ای پُـر از ابهام ظهور کرده و شروع به قُرقُر زدن میکند، راجع به چیز ثابت و مشخصی حرف نمیزند ، بلکه در خصوص کلیات گلایه دارد. هـاجر از پشت قفسه‌ی کتابها، به صدای دیبا گوش میدهد، گویی خانم دیبا ، متوجه‌ی حضورش در سالن نشده، هاجر سولفه‌ای نمایشی میکند تا حضورش را اعلام کند، گوشهای خانم به حدی سنگین است که به هیچ وجه متوجه‌ی سولفه‌ی هاجر نمیشود. هاجر آرام و بیصدا ، از پشت قفسه‌ی کتابها بیرون می‌آید ، و پشت سر دیبا ، راست و سیخ می‌ایستد، دیبا که مشغول قرقر زدن است ، ناگاه برمیگردد و از دیدن هاجر شوکه میشود ٬ هاجــَـــــر؛♪واای ببخـشید خانوم‌جان، ترسوندمتون؟ بخودا(بخدا) خانم جان اصلا قصد ترسوندنتون رو نداشتم. فقط یهویی عمدی بود ®خانم دیبا نگاهی تلخ و از بالای عینکش به سرتاپای هاجر میکند؛ یعنی چی که قصدی نداشتم، عمدی بود؟ بازم که شروع کردی به پرتو پلا گفتن. باید بگی قصد بدی نداشتم. یا که از عمد نبود. ه‍ٰ ج؛ آهاا ، یعنی بله، همینی که شوما میگی درسته. خانم جان با من امری ندارین؟ دیبا؛ نه ، عرض خاصی نیست، بفرمایید برید به کارای روزمره‌تون برسید. هٰ‍ ج؛ هاٰ؟ یعنی چی فرمودین؟ رومه؟ کدوم رومه؟ من که رومه ندارم. دیبا؛ روزمره، یعنی روزانه. هٰ‍ ج؛ ه‍ی خانم جان کدام کارای روزمنره(روزمره)! والا از خودا که پنهون نیس، از خلق خودا چه پنهون، من مدت هاست نه به آمدن کسی دلخوشم.نه از رفتن کسی دلگیر. بی کسی هم عالمی داره .خدایا اونقدر تو خودم ریختم که از سرمم گذشت. خوداجان، دارم غرق میشم پس دستت کجاست؟ هی روزگار، من به درک!،، -خودت خسته نشدی ، از دیدن تصویر تکراریِ درد کشیدن من؟ حرف دلم رو اگه امروز بزنم، اسمش میشه› "حرف دل. اگه نگم فردا میشه"حسرت". اصلا خنوم جان می دونی چیه؟ من از وقتی آتیش به زندگیم افتاد تمام روزگارم عجیب غریب شده ، مثلا همه چیز رو تار میبینم و یهو چشم وا میکنم میبینم مثلا وسط باغ زیر درخت نشستم و اصلا یادم نمیاد چطور و چرا اونجا نشسته بودم و همش گذر زمان رو قاطی میکنم 

_خب کاملا درک میکنم ، امیدوارم خودت بزودی متوجه‌ی یه سری از حقایق بشی ، وگرنه تا ابد همینطور گیج و سردرگم میمونی

 

 

 

دوست دارم های الکی‌حالمو بهم میزنه!یعنی اگه یکی صادقانه بهم بگه ازت متنفرم بیشتر روم تاثیر میذاره!حتی ممکن عاشقش بشم. ارزان تر از آنچه بودی که فکرش را کنیاما.برای من گران تمام شدی!.دلم که نه بلکه تمام وجودمدلش می خواد بگه خودتی .برایت سنگ تمام گذاشتم.افسوس که نمی دانستم!!!با همان سنگ ها نابودم می کنیخدایا . حتما باید بمیریم تا روحمون شاد شه؟!نمیشه همین طوری یه حال بدی؟؟!.تو ی این چند سال عمرمیه چیزو خوب فهمیدمگذر زمان هیچ چیز و حل نمی کنه.فقط ماست مالی میکنهآنان که "عوض" شدنشان بعید است"عوضی" شدنشان قطعی است.شک نکن.اینجا زمین استزمین گرد است تویی که مرا دور زدیفردا به خودم خواهی رسیدحالت دیدنی است.!.تنهایی.تقدیر من نیست.ترجیح منهشهامت می خواهد.سرد باشی و گرم لبخند بزنی!.اونایی     

هاجر ،از درب آشپزخانه خارج میشود و درحالی که زیرلب ترانه ای محلی را زمزمه میکند از فضای سالن مطالعه عبورکرده و به هیچ وجه متوجه ی حضور فردی در سالن نمیشود و در پشت درب اتاق خانم دیبا ، میایستد و در دل خود یکبار جمله اش را تمرین میکند . و درب میزند . کمی سکوت. دوباره درب میزند .  

_ چیه چیکار داری؟ 

–خانم جان ،داره شب میشه ، برم درب باغ رو ببندم و قُلفِش کنم؟ 

_خب حالا چرا اونجا ایستادی؟

–؛ خو پس کجا واستم خانم جان؟

_بیا اینجا کلیدارو بردار .

 (هاجر با اصرار ، و بی وقفه دستگیره ی درب را به پایین فشار میدهد اما نمیتواند درب را باز کند ، صدای سلفه های پی در پی خانم دیبا به‌وضوح شنیده میشود او میخواهد به داخل اتاق برود تا کلیدها را از خانم بگیرد. هر دفعه محکم تر دستگیره را میفشارد اما درب اتاق بسته است. سلفه ها شکل معنادارتری میگیرد و هاجر سراسیمه دوباره درب میزند ، و همزمان دستگیره درب را بالا و پایین میبرد ، صدای دیبا واضح تر از قبل بگوشش میرسد )که میگوید؛

_هاجر بهت میگم بیا اینجا ، مگه با تو نیستم ؟

–الان میام داخل خنم جان هیــچ نگرانی به دلت راه نده الان برات یه لیوان آب میارم .

با دودستش به درب ضربه میزند، همچنان دستگیره را با زور به پایین میچرخاند ، سپس، بر درب تکیه میزند ، تا درب را به سمت داخل هول دهد . خیالش مضطرب میشود و از نگرانی نفسهایش تند و کوتاهتر و ذهنش آشفته میشود.عاقبت رو به درب بسته ، دست به کمر می‌ایستد و خودش را به درز بین درب و چهارچوب نزدیک میکند و با صدایی نگران بادرماندگی میگوید؛ 

–”(خانم جان اخه درب باز نمیشه.فکر کنم قلفش گیر کرده خانم جان صدامو میشنوی؟ هیچ نگران نباشیدا من خودم العانه جلدی سریع میرم و یه قلف ساز میارم تا شما رو نجات بدم. خنم جان!صدامو میشنوید؟ خنم جان یه چیزی بگید!. یا ابولفضل.یا باب الحوائج.یا جد مشت کریم. بدادم برس! خانم جان ! پس چرا یه مرتبه ساکت شد؟. خانم جان هنوز اونجایید؟؟.حالا چه خاکی برسرم کنم!،. خداا وای خنم جان چرا صدای نفسهاتون نمیاد.) خانم دیبا پا روی پای دیگرش گذاشته ،بروی مبل درون سالن مطالعه نشسته و در حال مطالعه ی رومه است ، با تعجب از فراز عینک ، سوی درب اتاقش و هاجر نگاهی می اندازد و با عصبانیت میگوید؛ 

_بسم الله ! هاجر من اینجام ، چی کار داری میکنی؟ چرا با دستگیره درب اتاق داری کشتی گیله مردی میگیری؟ برگرد پشتت رو نگاه کن . (هاجر لحظه ای از دستگیره دست میکشد و به آرامی به پشتش نگاه می اندازد و با دیدن خانم دیبا هول میشود و با شرمندگی و خجالت ، گردنش را کج میکندو با دست پاچگی میگوید 

–خنم جان ســَـ سلام. مـــَن، ـمـَــن یهــو ترسیدم که شما. وای زبونم لال.- ببخشید بخودا) ‌. –ایراد نداره ، بیا کلیدا اینجاست . در ضمن کلمات رو درست تلفظ کن: قُـــلف؟ قلف دیگه چیه؟ باید بگی قفل. از این به بعد هم خوب یادت بمونه که همه ی کلیدهای این خونه ، یه یدک دارند که همگی با هم توی اون حلقه ی بزرگ کلیدهاست که توی زیرخونه به دیوار اویزان شده. چراغ قوه هم بغل آیینه ی قدی ، بالای جای چتری هستش. حالا برو به کارت برس . هاجر با دست پاچگی ، سرش را تکان میدهد و با صدایی لرزان میگوید

–چشم خنوم جان ، با اجازه . و از پله ها پایین میرود ، و چند لحظه بعد دوباره با استرس و عجله باز میگردد و کلیدها را از روی میز ،جلوی خانم دیبا برمیدارد .‌و سریع از تیر رس خانم دیبا خارج میشود و وارد دل تاریک باغ میشود ، تا از مسیر باریک و سرد بین درختان عبور کند و درب باغ را قفل کند. هاجر به هر دو سمت تاریکِـ مسیر، مشکوک است. و هر قدم که پیش میرود ، سرش را به چپ و راست میچرخاند و با دلهره چشمانش را دقیق میکند، و درون دل ِ تاریکـــ و سیاهِ باغ را ، با نگاهش شخم میزند. . او یک قدم در میان ، با اضطراب به پشتش نیز نگاهی هَراسان میکند . واضح است که از تاریکی میترسد. گویی دیو پلید افسانه ها از دل قصه بیرون آمده و در خیال هاجر، از زمان کودکی تا کنون ، این دیو در لابه لای سایه ی درختان پنهان شده و در تعقیب اوست . حسی در وجودش ، نجوا میکند و موجب بروز این وحشت میشود ، زیرا پی در پی و پرتکرار به وی گوشزد میکند که هم اکنون ، دیو پلید قصه ها با دو چشمان مخوف ، درون سیاهی به وی خیره شده. هاجر درب را با عجله و دستانی لرزان و مضطرب قفل میکند . در حالی که زیر لب با خود زمزمه میکند ، و پیوسته تکرار و تمرین میکند؛ قفل _قفل-قفل-قفل چای-چای-چای/و با قدمهایی شمرده به اطرافش نگاه میکند و در مسیر برگشت ، پیش میرود . او به نیمه ی مسیر رسیده. نجوای درونش با سرعت بیشتر و صدایی رساتر فریاد میزند که چیزی پشت سرت ، در تعقیب توست و گویی تنها یک قدم با تصائبت فاصله دارد، پس قدمهایت را سریع تر بردار و هاجر نیز مغلوب نجوای درونش میشود و ناگاه تندتر گام برمیدارد و راه رفتنش تبدیل به دویدن میشود و حین دویدن چشم از پشت سرش بر نمیدارد عاقبت در چند قدمیِ رسیدن به درب خانه ، پایش به شاخه ای گیر میکند و با زانو بر چاله ای کوچک پر از اب و گِل ، مینشیند.  

 

 

 کلاغ‌ها از نوک بلندترین کاج درون پارک ، رو در روی دَکَ‍‌ل ها و ستون‌های فی ایستگاه‌های مخابراتی عَربَده‌کشان فحاشی میکنند.  جوجه‌ کلاغِ صدساله‌ی شهر درون لانه‌اش با بی حوصلگی خیره به روزمرگی‌های رهگذران مانده. درون پارک محتشم بروی نیمکت‌های سرد و فی أیاز(شبنم‌صبحگاهی) نشسته ، و پیرزنی با میل‌های کاموا‌بافی و مقداری کاموا ، رومه‌ی کیهان را از کیوسک مطبوعاتی میخرد ، و لنگ‌لنگان با قدمهای آرام و نامنظم بصورت پس و پیش ، چپ و راست ، عقب جلو ، بسوی مرکز پارک پیشروی میکند ، جوجه کلاغ با حالتی مبهم و عمیق به این پیشروی‌ِ نامحسوس و کسالت آور خیره مانده ، او پیرزن را بخوبی میشناسد. و مدتهاست که روزانه هر صبحگاه، آمدن و نشستن و کاموابافتنش را به نظاره نشسته.  چند نوجوان در زیر همان کاجِ بلندی که لانه‌ی جوجه کلاغِ قصه‌ی ماست ، جمع شده‌اند  گویی از صراط مستقیم منحرف شده و کاشی‌ها را اشتباه رفته‌اند ، یکی از انان یک نخ‌ سیگار مگنای ته‌ قرمز را تفت داده و از وجود تهی میکند ، آنگاه پوکه‌ی سالم و خالی شده از توتون را پشت گوشش میگذارد ، ان دیگری گل گراس با شاهدانه‌اش را رو میکند ، سوم شخص مفرد غایب است و نفر بعدی با قد بلندش بطرز موزیانه ای خیت‌پایی میکند و با سلفه‌هایش که به معنای اخطار است به هم تیمی هایش گِرا میدهد ،آنگاه سوم شخص مفرد از پشت قطور درخت بیرون امده و زیپ شلوارش را بالا میکشد و به جمع میپیوندد ، حال همگی بدنبال پوکه‌ی سیگار میگردند ، و عاقبت پشت گوش شخص اول می‌یابند ، و با شیوه‌ی همیشگی (سه کام حبس) از سمت راست به چپ شروع به کشیدن آن میکنند و جمله‌ی( بده‌بغلی ، بغلی بگیر چیرو‌بگیرم ) بارها از جمعشان شنیده میشود ، در این بین خط پرواز دود های تَوَهُم زایشان در عرض آسمان همچون ستونی اوج میگیرد و از قامت درخت کاجی که به زیرش ایستاده اند بالا میرود ، و بیچاره جوجه کلاغ که ناخواسته شریک در تجربه‌ای ناخلف و علفی شده است . در این حین تمام دودها که از یک مبدا برخواسته اند  در نهایت امر نیز در جهتی خلاف کشش جاذبه به یک مقصد ختم میشوند و لانه‌ی جوجه کلاغ در هاله‌ای از ابهام و توَهُمات ناپدید گردیده است، لحظاتی بعد 

 

جوجه کلاغ بی دلیل و  ناخواسته  بجای قار قار ،  هار‌هار کنان به قدم‌های کوتاهو بلند و ، دو‌به دو ، زیگزاگی و ضبدری پیرزن میخندد  هی میخندد  آنگاه پیرزن به نیمکتش میرسد و با حوصله ی خاصی رومه را بروی  نیمکت گذاشته سپس برویش مینشیند ، در این هنگام  سوالی میشود در افکار کلاغ مطرح. او که از دیدنِ چنین رفتار عجیبی از سوی پیرزن  متعجب و سردرگُم شده از خودش میپرسد که چرا پیرزن برخلاف عامه‌ی مردم‌ و  ادم‌های معمولی ، رومه را  با دستانش باز نمیکند و جلوی صورتش بگیرد تا بتواند براحتی بخواند؟ واقعا چگونه با این سبک عجیب ک ابتدا ان را پهن نموده و سپس عینکش را بچشم زده و میل‌های کاموایش را از چرخ‌دستی اش بیرون اورده و نشسته بروی رومه ، میتواند رومه را بخواند؟ پس چرا هرگز پا نمیشود تا رومه را ورق بزند؟ پس بی شک هنوز سرگرم خواندن صفحه ی اول است و برای بار هزارم آنرا خوانده.  و مجددا کلاغ  هار هار  میخندد.  ساعتها بعد.

کلاغ درون تخیلات و افکارش  آنچنان دودخور شده که با دو تکه چوب خشکیده ی کوچک و باریک ، یکی از رو ، یکی از زیر ، یکی را رد می دهد و مشغولِ بافتن رویایش میشود.  

 

♦♦♦♦اپیزود هاجر ♦♦♦♦               

پس از بارش شدید باران در شب قبل ،کلاغ صد ساله ی شهر سر موقع به شهر رسید و نوک کاج بلند وسط باغ محتشم بر لانه اش بروی شاخه‌ی بلند نشست به جوجه اش غذا داد و سپس به کارگرانی که مشغول نصب دکل ها مجی مخابرات در آن نزدیکی هستند قار قار کنان فحاشی میکند سپس در آسمان شهر پرواز کرده و شهر را آشوب زده و آشفته میبیند , شهر از خواب پریشان، و کابوس شب پیش ،بیدار شد. به آرامی عبور و مرورهای سطح خیس شهر آغاز گردیده انگاه درپس عبورِ ابری ضخیم ، از مابین خورشید و زمین، روزنه ای شکفت. فواره ا‌ی از نور از ان میان سوی شه‍ر شتابان شد. و جرعه ای از آفتاب سرد پاییزی برچهره ی شهر تابان شد. و پرتو طلوع خورشید ، بروی مجسمه ی اسب خاجه و سرباز کوچک شهر (میرزا) منعکس شد. و به ارامی از تن خیس شهر ، بخار برخواست و کلاه فرنگی پارک محتشم خشک شد. از شدت بارش باران در شب پیش رودخانه های شهر(گوهررود و زرجوب) لبریز از اب شتابان و گریزان در عبور از شهر ، یاقی و سرکش طغیان کرده اند .بالای عمارت کلاه فرنگی گربه ی حنایی رنگ از فراز شیروانی 

 به آفتاب سرد پاییزی خیره مانده در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو، کارگر تازه وارد و مرموز باغ بنام هاجر از خانه ی اشرافی و پرتجملی که در میان باغ قرار دارد خارج میشود و پابرچین و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند تا بتواند به درب بزرگ و آهنی جلوی باغ برسد و به نانوایی برود . تنها وارث و ساکن باغ بنام فرخ لقا دیبا بتازگی وارد هشتاد سالگی‌اش شده و از پشت پنجره‌ی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک ، به دست پاچگی‌های هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا هاجر از کلنجار رفتن با درب قفل شده‌ی ورودی باغ خسته شود و به خاطر بیاورد خودش شب گذشته آنرا ابتدای بارش باران ، قفل کرده . خانم دیبا بروی صندلی چوبی اش تکیه به خودشیفتگی هایش میزند ودر افکارش حرکات و رفتار هاجر را به نظاره مینشیند او که بنابر تجربه ، دریافته هاجر مثل خدمتکاران دیگرش نیست ، همان هایی ،که پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی از وسایل خانه به یکباره ناپدید میشدند . برایش کمی عجیب است که چرا تاکنون او را اخراج نکرده زیرا هزاران دلیل مناسب برای اخراجش موجود است اما دریغ از تنها یک بهانه برای نگه داشتنش. هاجر برخلاف تمام خدمتکاران پیشین، اهل چابلوسی نیست همچنین در رعایت اصول و قوانین نانوشته ی باغ ناتوان است و در راستای جلب نمودن حس رضایت خانم دیبا هیچ تلاش پررنگ و ارزنده ای نکرده و نسبت به آینده ی خودش هیچ هدف و برنامه ای در سر ندارد و درعین حال بی تفاوت نشان میدهد و طی مدت کوتاهی که گذشته قادر به انجام وظایف معمول و روزمره اش نیز نبوده و دستوپاچلفته بودنش را از تیررس دیبا پنهان نکرده و تمام مدت تمایل به حرف زدن های بی مورد دارد ، در عوض رفتارهای ضد و نقیضی از خودش بروز داده او که ادعای کم سوادی و ساده لوحی میکند قادر به ترجمه ی برچسب بطری داروهای دیبا شده در حالیکه سپس ادعا کرده که بطور شانسی و تصادفی معنای کلمات فرانسوی درج شده بروی دارو را حدس زده 

سپس خانم دیبا از اینکه او چگونه توانسته زبان بکار رفته بروی برچسب را به درستی تشخیص دهد و بگوید( فرانسوی) متعجب مانده و یقین یافته که یکجای کار میلنگد اما نمیتواند سر در بیاورد و ناگزیر چشم انتظار گذر زمان مانده تا همه چیز آشکار شود ،

 دیبا باردگر سوزن را از دایره ی چرخان گرام بلند میکند و اینبار چشمش به صفحه ی بینام و نشانی می افتد . و ازسر کنجكاوی انرا میگذارد و خودش پشت شیشه پنجره اتاقش روی صندلی چوبی و مخصوصی که همیشه شوهرش بروی ان مینشست ، مینشیند و یک نخ سیگار باریک و قهوه ای رنگ مور› را به لب میگذارد ، صفحه شروع به خواندن میکند ، چه تصادفی!. همان آهنگ مورد علاقه ی شوهر مرحومش است و از این حُسنِ تصادف ، دل فرخ لقا به طپشی عجیب می افتد و نگاه به چشمانش باز میگردد. استادبنان ، الهه ناز در حال پخش است . و افکار در وجودش به یکباره جاری میشوند و در خویشتن خویش رو به تصویری خیالی از شوهرش گرم سخن میشود ، میگوید ؛

_عجیب که همیشه همه جا هستی. از خواب که بیدار می شوم پشت پرده، کنار پنجره می بینمت. با آفتاب سُر می خوری و داخل اتاق روی صندلی چوبی ات می نشینی. با هر مشت آبی که به صورتم می زنم در آینه نگاهم می کنی و می خندی. کنار بساط صبحانه می نشینی و با من چای مینوشی. موقع تماشای تلویزیون مدام از جلوی چشمانم رد می شوی و حواسم را به خودت جلب می کنی. کتاب که می خوانم صدایت مدام در گوشم نجوا می کند. در خیالم سرزده درب باغ را باز کرده و میایی و با دستانی پر از پاکتهای میوه ، وارد مسیر طولانی و باریک وسط باغ میشوی و با صدای محکم و مردانه ات ، مرا از پایین خانه میخوانی ؛ »› فرخ لقا فری جان، یاالله ومن با یک سبد علاقه و احترام بروی تراس طبقه بالا می ایم و تو سرت را بالا میگیری و میخندی ، من شاداب از پله ها پایین می ایم اما دیگر!. نیستی ! این روزا هرچه میگردم ، نیستی در حیاط . نیستی در اتاق. ناگه نوار مشکی گوشه قاب عکست بر دیوار اتاق ، یاد من می اورد که رفتی ز پیشم و نیستی در حیات. ، اما در خفا ، کنج خیالم مانده ای تو برقرار. و بی انتها هربار در مرور خاطرات ، تو را تکرار میکنم. 

 وقت کار، هزار خاطره ی دور و نزدیک را به یاد من می آوری. غروب ها گاهی بغض می کنی. گاهی سرخوش لبخند می زنی. همه جا هستی. در لحظات انتظار ، صف های شلوغ ، و سرد و پر انجماد . همه جا هستی روی صندلی های خالی از مسافر، درون اتوبوس های خاکگرفته و خلوت. در آرامش صدای قناری ها و جیغ و داد گنجشک ها. همراه سوز سرد زمستانی و روبروی گرمای مطبوع شومینه. در فال های پر شگون حافظ. ته فنجان های خالی قهوه و لا به لای خطوط نا مفهوم کف دست. روی زمین خاکی این باغ . و پشت شاخ و برگ درختان، هلو ، تصویر ماتت در تمام شیشه ها پیدا می شود. و حتی با سماجت کنار لباس های فشرده در چمدان پنهان می شوی و پا به پای من تا آن سوی جاده های فراموشی می آیی. هیچ راهی برای نبودنت از یاد بردنت نیست. نمی دانم، دنیا را که نمی توانم تغییر دهم. پس شاید روزی عاقبت مجبور شوم خودم را عوض کنم.

این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی. تا می رسی به من تمام خاطرات کهنه ات سر باز می کند و یاد گذشته رهایت نمی کند. وقتی. از هرچه بگویم بی فایده است. اصلاً خزان یعنی همین. یعنی همین که پایت سر خورد و افتادی دیگر کسی نیست که بلندت کند. یعنی تا چشم هایت را نبندی تا خوابت نبرد، کسی به دیدارت نمی آید. و تمام شب را هم که بیدار بمانی و تمام سال را هم، کسی که باید باشد نیست. این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی و دست بر قضا انگار همه چیز به تو بستگی دارد. پس تا دیده نشده، از همان راهی که تا به حال نیامده ای به دیدارم بیا. اکنون این تو بودی که صفحه ی بی نام و نشان بنان را به دستانم سپردی. این تو بودی که آتش سیگارم را برافروختی. چند صباحی ست که دختری سرزده و خودخوانده برای کارگرئ به نزدم آمده حرفهایش ضد و نقیض است میگوید از طرف مشت کریم آمده در حالیکه مشت کریم سالهاست فوت شده میگوید زندگیش یکشبه سوخته و هیچ کسو کاری ندارد هرچه است دختر مرموز و مبهمی‌ست و برخلاف کُلفَت‌های پیشین فرد ساده لوح و دستوپاچلفتی ایست . کم سواد است ، چهره اش مرا به یاد دخترک دانشجویی می اندازد که سالها پیش برای تحصیل به این شهر آمده بود و مدتی را نیز در این باغ کلفتی میکرد

   

(در همین لحظه هاجر با نان های پیچیده در پارچه ی سفید ، در قاب پنجره ی روبه باغ ظاهر میشود . به چشمان ضعیف فرخلقا از دور به سختی قابل درک و فهم است که هاجر در حال انجام چه کاری‌ست! با کمی تاخیر عینک به چشمانش افزوده میشود و نگاهش را ریز و دقیق میکند ، تا ببیند پس چرا هاجر جلوی درب باغ خشکش زده و نمی اید ، گویی دارد با اطرافش حرف میزند و مشاجره ای در حال وقوع است. پیرزن از شدت تعجب از صندلی چوبی برمیخیزد و یک گام به پنجره نزدیک میشود تا شاید چیزی دستگیرش شود. اما هرچقد دقت میکند غیر از هاجر کسی دیگری در باغ نیست . و هاجر طوری پارچه ی سفید نان را دو دستی در آغوش گرفته که گویی طفل نوزادی را در اغوشش پناه داده. سرانجام هاجر راه می افتد ، و چندین قدم به تندی و شتابان بر داشته و ناگهان همچون مجسمه خشکش میزند. و دوباره چیزهایی را با حالتی عصبانی به مخاطبی نامرئی میگوید و مجددا چند متری را با شتاب طی میکند و باز با ترس و اضطراب می ایستد .فرخلقا زیر لب میگوید؛ این هاجر هم اخر یه چیزیش میشه با این دیوانه بازیاش !!. عاقبت هاجر بعد از اخرین توقف ، با اضطراب یواشکی به اطرافش نگاهی می اندازد و به یکباره جیغ ن شروع به دویدن میکند . وهمزمان سگهای درون باغ بدنبالش میدوند. و از دیدن ان صحنه فرخلقا خنده اش میگیرد و پس از مدتها ، یخ غصه اش ذوب میشود. هاجر نفس نفس ن از پله های چوبی کلبه ی دو طبقه بالا آمده و با چهره ی فرخ‌لقا روبرو میشود ، اوکه توقع دیدنش را در آشپزخانه نداشت با حالتی شوکه و هول میگوید؛

_ بخدا سلام خانم جان ، صبح شده، ها؟ نه، یعنی صبح شوما بخیر باشه ایشالله 

_داشتی با کی حرف میزدی جلوی درب باغ هاجر؟

_داشتم برای این سگها نفرین ناله میکردم چون خایلی(خیلی) ازشون میترسم خنم (خانم)جان 

_هاجر تو خودت بچه ی روستایی بعد چطور از سگ میترسی؟ چطور نمیدونی که اگه بخوای بدویی و فرار کنی سگها دنبالت میکنن و میگیرنت 

_والا. آخه خنم جان میدونی چیه، دهات ما اصلا سگ نداشت 

_مگه میشه که دهات سگ نداشته باشه 

_ها؟ نه نمیشه. یعنی دهات ما سگ داشت ولی سگهاش ادم بودن ، نه! منظورم اینه که سگهاش انسانیت داشتن و کسی رو نمیگرفتن و الکی دنبال آدم نمیکردن 

(فرخ لقا بفکر فرو میرود زیرا دچار احساسی دوگانه نسبت به هاجر است زیرا با اینکه هاجر زیادی مهربان و لوده بنظر می آید اما درعین حال از سوی دیگر حرفهایش ضد و نقیض و غیر قابل باورند، پیرزن بر سر دو راهی گیر کرده و نمیداند که هاجر را جواب کند یا که نه. از طرفی نیز به این موضوع فکر میکند که او کارگر بی جیره و مواجبی‌ست و خلا تنهایی‌اش را نیز پر میکند .

کمی بعد. 

فرخ لقا مشغول نوشتن افکارش میشود ، و مینویسد ؛ »» 

خزان به باغ ما رسیده ، و رشت سردش است ، همچنان خاطرات در سکوتِ مبهم این خانه مرا میخوانند ، و گاه نیز این دخترک روستایی و یتیم با کارهای اشتباهش تمام هوش و حواسم را جلب خودش میکند ، هاجــــر در حال کشیدن رنجهای روزگار بر بوم تقدیرش ، آزرده خاطر و رنجیده حال ، در ایام پیش میرود. اما کاش حرفهای مرا در با گوش دل میشنیدش، تا برایش بگؤیم ؛ 

من و تو ، زن آفریده شده ایم و در رسم نانوشته ی این دیار ، یعنی برای رنج کشیدن آفریده شده ایم ولی به دنبال لذت بردن می گردیم باید پذیرفت که تنها راه ادامه دادن لذت بردن از رنج هایی ست که می کشیم. باید باور کنیم تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست، و یا ان آتشسوزی شب هنگام ، که دنیایت را در آغوش کشید ، بدترین و تلخ ترین ها ، نیست. چیزهای بدتری هم هست روزهای خسته‌ای که در خلوت خانه پیر می شوی وسالهایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است تازه تازه پی می بریم که تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست چیزهای بدتری هم هست. که زبان از بیانش عاجز است .هوای خوب ، مثل زن خوب است ، همیشه نیست! زمانی كه هم است دیرپا نیست . مرد اما پایدار تر است. اگر بد باشد می تواند مدت ها بد بماند و اگر خوب باشد به این زودی بد نمی شود اما زن عوض می شود .

 ما دیوانه ایم . تمامِ همسایه ها فکر می کنن ما دیوانه ییم ما هم فکر می کنیم آنها دیوونه اند . هم ما و هم آنها درست فکر می کنیم . من بارها گفته ام به اهالی محل که برای من تاسف نخورید، چون لیاقت زندگی کردن را دارم و راضی ام از خودم از این باغ ، از برگهای سبز یا زرد درختان هلو!. ٬٫,ناراحت آدم هایی باشید که به خودشان می پیچند و از همه چیز شاکی اند. آن ها که روش زندگی شان را مثل مبلمان خانه دائم عوض می کنند همینطور دوستان و رفتارشان را. پریشانی شان دائمی است و به همه کس سرایتش می دهند از آن ها دوری میکنم. اما شما میپندارید که من در این باغ محبوص شده ی ایامم‌. و یا اینکه من ، زنی در خود تبعیدم . من هرگز از زندگی ، خویش ، زار نزده ام . اما یکی از نشانه های همیشگی افراد بیرون این باغ، ، زار زدن از شرایط زندگیشان است

نقطه . 

 ”( هاجر یلخی و ناغافل و درب نزده وارد اتاق فرخ‌لقا میشود ، فرخ لقا ، سرش را از کاغذش بالا می اورد ، و با اخم از بالای عینک به او نگاه میکند . و از این نگاه ، هاجــَـــــر متوجه ی اشتباهش میشود و با شرمندگی و خجالت ، دوباره به عقب برمیگردد و درب را میبندد . و بعد از نفسی عمیق ، و صاف کردن رخت و لباسش ، با اعتمادی به نفسی کرایه ای ، صدایش را با دو سلفه‌ی آرام و خفه، کمی صاف میکند و درب میزند . و خانم دیبا ، میگوید ؛ بفرما. آنگاه هاجر با نگرانی و اضطراب در را باز میکند و اول از همه سرش را موزیانه از لای درب داخل میکند و اطرافش را نگاه میکند و میگوید ؛ اجازه هست 

. خانم دیبا؛ بفرما!. 

هاجــَـر ؛ خانم چایی میخوری؟ 

 خانم دیبا؛ بیا داخل بیا داخل ، کارت دارم ، خسته شدم از دست این کارای عجیبت. پس کی میخوای یاد بگیری اصول پیش و پا افتاده ی رفتار و معاشرت رو!.

 (هاجر با حالتی مضطربانه ، همچون کودکی که ترسیده باشد سرش را مید و درب را میبندد ، سپس مجدد صدای جیغ لولای زنگ زده ی درب اتاق سکوت را جر میدهد و درب باز میشود و هاجر با شرمندگی داخل میشود و یک قدم بعد از قالیچه ی کوچک ، پاهایش را جفت میکند ، و با انگشتانی گره خورده رودرروی دیبا می ایستد. خانم دیبا از پشت میز مطالعه بر میخیزد و سوی هاجر میرود و یک دور به دور هاجر میچرخد و با نگاهی از بالای عینکش ، هاجر را بر انداز میکند )

_؛ دخترجان یکبار برای همیشه بهت توضیح واضحات میدم . پس خوب یاد بگیر. یک_ همیشه ابتدا درب میزنی و بعد کسب اجازه وارد میشی. دو_ بعد از ورود درب را پشت سرت میبندی. سه_ درست و مودبانه حرف و سوال میپرسی. یعنی چه که ؛ چای میخوری؟ این چه وضع حرف زدنه؟ مگه قهوه خونه ست که میگی چایی میخوری! چهار_بجای واژه ی چایی ، باید بگی ؛ چای . مفهوم شد؟ پنج_توی خونه با روفرشی را میری. و خوشم نمیاد لباسات کثیف یا بی نظم باشه. شش _ازاین پس میپرسی : خانم چائ میل میکنید یا قهوه؟ هفت _تنها سر ساعات خاصی از طول روز چنین پرسشی میکنید . آنهم ساعت شش عصر و . هشت صبح . و زمان هایی که مهمان دارم‌ . خب حالا برو به کارات برس . خسته ام کردی با این کارات

(هاجــَـــــر با چشمانی که از تعجب کمی بازتر از معمول شده مثل ادم اهنی از اتاق خارج میشود اما خانم دیبا بار دیگر او را صدا میکند . و هاجر باز میگردد )

. _درضمن موقع رفتن بیرون از اتاق اینطوری مثل بز بیرون نمیری. و بجای پشت کردن به من ، چند قدم روی به من ایستاده به عقب برمیگردی و وقتی حس کردی به درب رسیدی ، اونوقت برمیگردی و میری.

 (هاجر آب دهانش را با دست پاچگی قورت میدهد و با صدایی لرزان میگوید ؛ 

چشم خانم. 

و عقب عقبی میرود و پایش به قالیچه ی کوچک که رسید ناگهان برمیگردد و با شتاب به درب میخورد و با خجالت از اتاق بیرون میرود. )

مجددا فرخ لقا مشغول نوشتن میشود و مینویسد ؛ 

 هاجــَـــــر کمی گیجو ، دست پا چولفتی ست .گاه درون گرا ، کم حرفو ، بی صداست. درعوض قلب جوانش بی ریاح‌ست اما امان از وقتی که یخش آب شود و بخواهد حرف بزند ، هیچ چیز جلودارش نیست . در ظاهرش بی وقفه موج میزند استرس و اضطراب . روزهایش درگیر یادگیریِ رعایت اصول و پرهیز از اشتباه ست. خانه اش اسیر شعله ی سرکش تقدیر گشت، هر چه بود و نبود ، شد، یک شبه دود. جبر این زخم، دیوار آرزوهایش کرده خراب. شبهایش پر از خوابهای آشفته و پریشان، رویایش گشته سراب. خوب میدانم در نگاهش من، تلخ ترین دردم که سراپای وجودم ، خودشیفته و غرق سکوت !.- اما!به خدا دست خودم نیست اگر از او چنین می رنجم . - یا اگر احساس شاد و زیبایش را، به غم غربت چشمان خودم می بندم . من آن درخت پیر چنارم که ،بر متن خاکـِــــ تَـِن باغ ریشه دارم و هر از گاه با نگاهی بی صدا میخندم. دیر یا زود بار سفر از اینجا میبندم. اما ،در باورم تا ابد به باوفا بودن این باغ ، به گذر ایام مشکوکم . هرچند که بهار عاشقیم را نیز به همین باغ خزان خورده ، مدیونم من!.اما. چقدر با همه عاشقی ام محزونم! و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ ، مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم . - من صبورم اما. بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم . بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند می ترسم . - من صبورم اما آه. این بغض گران صبر نمی داند چیست! 

(صدای ساعت آونگدار از درون سالن پذیرایی بگوش میرسد که همزمان با ساعت گرد شهرداری ، هشت مرتبه زنگ میزند . و ساعت هشت صبح را اعلام میکند . صدای تق تق ضربه زدن به درب اتاق شنیده میشود و خانم دیبا میگوید:

 جانم بف

عشق در بایگانی قسمت 4 .  رمان هزاررمان رایگان 


  قسمت چهارم. هی دباغ

 

 

خواست چيزي بگه كه در باز شد

و رئيس به همراه منشي و يه اقاي ديگه وارد شدن

منشي – شما اينجا چيكار مي كنيد مگه قرار نبود بيرون منتظر باشيد

دادگر – ما هم منتظر مونديم همين الان كه ديديم جناب رئيس امدن ما هم امديم تو

منشي چيزي نگفت و بعد از گرفتن چندتا امضا و نگاههاي خصمانه به ما از اتاق خارج شد

قيافه منشي شبيه كسايي بود كه حسابي سر كار گذاشته شده باشن

نمي دونم دادگر چيكار كرده بود كه حسابي تو پر منشي خورده بود

بعد از يه سلام كه اونم فقط دادگر كرد پروند ها و زونكها رو ديد و جاهاي لازمو امضا كرد

اولين باري بود كه رئيس شركتو مي ديدم

حدودا 40 ساله و قد بلند ، سبزه رو همونطور بهش خيره بودم كه نگاش به نگام گره خورد وبعد از چند لحظه بهم پوزخند زد

 

كمي ناراحت شدم حقم داشت بهم بخنده با اون عينك و اون سبيلا اگه نمي خنديد به خل بودنش شك مي كردم

يعد از 0 1دقيقه از اتاق زديم بيرون

دادگر- خوب فلشو بده به من

- چي؟

دادگر- فلشو مي گم مگه اطلاعاتو تو اون نريختي

- واي خداي من انقدر هول كرده بودم كه گذاشتم لب پنجره

دادگر- واي واي دباغ

- حالا چيكار كنيم

دادگر- با من بيا

سريع خودشو به پشت ساختمون رسوند دوتاييمون تو این گرما حسابي عرق كرده بوديم ساختمونو براندازي كرد

دادگر- این پنجره است

زونكنا رو روي زمين گذاشت و سعي كرد خودشو به پنجر برسونه

دادگر- نه نميشه جاي پا هم نيست فاصله پنجره تا زمين هم خيلي زياده

اطرفشو نگاهي كرد

-دنبال چي هستي

دادگر- يه چيز كه بشه از روش رفت بالا

منم نگاهي كردم نه نبود كه نبود

دادگر- اخه دباغ چرا حواستو جمع نمي كني مي دوني اگه فلشو پيدا كنن بد بخت مي شيم .تازه متوجه دستكاريه دوربين هم ميشن واول از همه به ما شك مي كنن

-به ما چه. چرا ما؟

دادگر- واقعا عقل كلي. ما الان اونجا بوديم قبل از اينكه بيان

- خوب چيكار كنيم

كمي فكر كرد در حال خاروند پشت كلش

دادگر- يه كار بگم مي توني انجام بدي

- چه كار؟

دادگر- فقط تو روخدا مواظب باش .باشه

- باشه

دادگر- من قلاب مي گيرم تو برو بالا

-واي نگو نه نه

دادگر- دباغ تنها راه همينه

-نه اصلا من نمي تونم

دادگر- كاري نداره كه فلش هم كه دم پنجره است.خواهش مي كنم

-اخه این اطلاعات به چه دردت مي خوره من نمي فهمم.من نمي خوام كارمو از دست بدم مي فهمي

دادگر- همين يه بار. باشه قول مي دم مشكلي پيش نياد

بهش نگاه كردم لابد لازم داره كه انقدر التماس مي كنه

- باشه فقط محكم بگيريا

دادگر قلاب گرفت

خواستم پامو بذارم كه ديدم كفش پامه و دوباره پامو رو زمين گذاشتم

-بين با كفش برم رو دستت اشكال نداره؟

دادگر- واي نه برو. راحت باش فقط اونو براي من بيار

دستامو به شونه هاش تكيه دادم و پای راستمو گذاشتم تو قلاب دستاش .

خواستم خودمو بكشم بالا كه چهره به چهره شديم به چشاي مشكيش خيره شدم

نفسشو داد بيرون و اروم سرشو تكون داد

دادگر- افرين دختر خوب. اصلا نترس برو بالا

اب دهنمو قورت دادم و خودمو كشيدم بالا اروم سرمو بردم بالا رئيس با يكي ديگه تو دفترش بود رئيس كه رو صندليش نشسته بود و اون يكي مدام راه مي رفت

اول موقعه رفتن پشتش به من بود. به در اتاق كه رسيد روشو كرد طرف من. سرمو بردم پايين بعد از چند ثانيه دوباره بهم پشت كرد

چشم چرخوندم فلشو ديدم بايد دستمو از ميله ها رد مي كردم كمي ازم فاصله داشت

از بالا به دادگر نگاه كردم دستمو دراز كردم كه بردارم دوباره طرف برگشت

سري سرمو قاپيدم

-مي ميري ارومتر راه بري .انگار كورس راه انداخته بي پدر

دادگر- چيكار مي كني دباغ دستام خسته شد زود باش

- باشه باشه الان

دستمو دراز كردم اندازه يه بند انگشت با فلش فاصله داشتم

چرا من ناخونامو بلند نمي كنم اگه الان ناخونام بلند بود كار تموم بودا رو نوك پا بلند شدم و خودم بيشتر كشيدم بالا

در حالي كه با دندونام لبامو گاز گرفته بودم با يه جهش فلشو برداشتم

سريع دستمو از ميله ها در اوردم كه احساس سقوط كردم تا خواستم جيغ بزنم تو بغل دادگر فرو امدم و دستشو گذاشت رو دهنم و منو به خودش چسبوند

رئيس - صداي چي بود نمي دونم

چيزي نيست شايد صدا از يه جاي ديگه بود

رئيس - نمي دونم

-حساس نشو چيز مهمي نيست راستي چي مي گفتي

رئيس - اهان داشتم مي گفتم كه.

هنوز دستش رو دهنم بود و به چشمام خيره من ريزه ميزه هم حسابي تو بغلش گم شده بودم . گر گرفتم و تو اون گرما احساس سرما كردم دوتايي اروم نفس مي زديم هنوز به چشاش خير ه بودم كه چشماشو بست و دوباره باز كرد با حركت سر ازم خواست كه جيكم در نياد

 

وقتي اونا از پنجره دور شدن منو اروم كشيد طرف ديگه و از پنجره دور شديم وقتي حسابي دور شديم به ديوار ديگه ای تكيه داديم و نفسي تاره كرديم

هنوز تو بهت اون بغل گرم بودم زير چشمي بهش نگاه كردم سرش پايين بود روم نمي شد حرفي بزنم منتظر شدم اون حرفي بزنه

چند بار دست كشيد تو گردن و موهاش

دادگر- تو كه منو دق دادي دختر .فلشو برداشتي

با صداي اروم و لرزوني گفتم اره بيا

نگاهي به فلش انداخت و زود گذاشت تو جيبش

دادگر- بيا زود بريم تا كسي ما رو اينطرفا نديده

 

- بين مي تونم يه چيز ازت بپرسم

دادگر- نه

- تو مي دوني چي مي خوام بپرسم

دادگر- اره

- خوب چرا نمي خواي جواب بدي

دادگر- بعدا بهت مي گم باشه ولي الان نه

- اخه چرا؟

دادگر- خواهش مي گنم بعدا بهت مي گمبراي من يه دوساعتي مرخصي رد كن من تا 2 ساعت ديگه بر مي گردم

- باشه

این چرا تازگيا انقدر عجيب شده راستش يكم از دستش عصباني شدم همه كار براش مي كردم ولي نمي گفت داره چيكار مي كنه

دو ساعت هم بيشتر طول كشيد و نيومد تا اينكه ساعت 4 امد

من داشتم بر چسباي جديدو براي زونكنا اماده مي كردم

دادگر- سلام

سرم پايين بود سلام

دادگر- نتونستم زودتر بيام

-خوب به من چه براي چي به من مي گيد

دادگر- كارت خيلي مونده

-نه

دادگر- پس اخر وقت وايستاد تا برسونمت

- نه خودم ميرم

دادگر- اخه كارت دارم كه مي گم برسونمت

عينكو جابه جا كردم

با اخم گفتم چيكارم داريد؟

دادگر- حالا چرا اخم كردي بهت گفتم مي گم .ولي الان نه

- اصلا به من چه ديگه برام مهم نيست ديگه هم نمي خوام چيزي بگيد

دادگر- دباغ خيلي لجبازي مي د وني تو .

بين حرفاش از جام بلند شدم

هول كرد

دادگر- كجا؟

- چايي مي خوري؟

دادگر- اوه من هيچ وقت نتونستم اخلاقات پيش بيني كنم

نه ممنون مي شم برام يه ليوان اب خنك بياري

از ابدارخونه در حالي كه يه ليوان اب و يه ليوان چايي دستم بود خارج شد از بغل اتاق مژي رد شدم چشمش بهم افتاد

سرخ شد و سرشو انداخت پايين

خدا خيرت بده دادگر منو از دست این يكي راحت كردي

ليوانو به طرفش دراز كردم

- چيكارم داريد همين جا بگيد ديگه مزاحم نمي شم

دادگر- از كي تا به حال تعارفي شدي

پشت ميز خودم نشستم و ليوان چاي رو به لبام نزديك كردم

 

*****

-كجا مي ري خونمون از این طرفه

دادگر- دباغ مي دونم يه لحظه دندون رو جيگر بذار مي فهمي

به ساختمونا و خيابونا كه نگاه كردم متوجه شدم امديم بالاي شهر

بعد از اينكه چندتا كوچه رد شد ماشينو جلوي ساختمون بزرگ و قشنگي نگه داشت

دادگر- پياده شو

- اينجا كجاست؟

دادگر- بيا مي فهمي

- تا نگي پياده نمي شم

دادگر- دباغ نترس بخدا جاي بدي نيست

- ببين گفتم پدر و مادر ندارم ولي معنيش این نيست تو هر كاري دلت خواست باهام بكني

دادگر- دباغ مي فهمي چي مي گي من باهات چيكار دارم بكنم دختربخدا من از اون ادما نيستم

درو برام باز كرد

خوب تو این چند وقت چيز بدي ازش نديده بودم كه نخوام بهش اعتماد كنم پياده شدم

با هم وارد ساختمون شديم

سوار اسانسور شديم عينكو از روي چشام برداشتم و تو دستم نگهش داشتم

دادگر- چرا عينكتو برداشتي

روم نشد بهش بگم اينجا خيلي شيكه منم دوست ندارم با این قيافه بيام مخصوصا بااین عينك كه ده من روش چسب چوبه

به طبقه 10 رسيديم

به زور به دنبال سايه ای كه از دادگر مي ديدم راه افتادم

فكر كنم فهميد براي همين اروم به طرفم برگشت

دادگر- اونو بزن به چشمت

- هان؟

دادگر- از كي خجالت مي كشي

-من؟كي گفته من خجالت مي كشم

دادگر- پس بزن به چشمت مي دونم كه بدون عينك هيجا رو درست و حسابي نمي بيني

- اخه اخه

عينكو از دستم گرفت و گذاشت رو صورتم

سرمو از خجالت گرفتم پائين

پشت دري وايستاد كنار در يه تابلو زده شده بود دقت كردم

دكتر پرهام پور اهر جراح و متخصص چشم

دادگر زنگو فشار داد بهش خيره شدم

بعد از چند ثانيه در باز شد و منو دادگر وارد شديم

به محض ورود چند نفرو ديدم كه رو صندلي نشستن و با ورود ما سرشونو به طرف ما بر گردوندن كمي این طرف تر هم ميز منشي بود كه دختري ريز نقش وبا نمكي پشتش نشسته بود

 

منشي- سلام اقاي

دادگر سريع تو حرف دختره پريد سلام خانوم طاهري دير كه نيومديم

نه

دادگر- پرهام مريض داره

منشي- بله الان مريض دارن بعد از اينكه مريض امدبيرون شما مي تونيد بريد تو

دادگر- ممنون

و دختر با يه لبخند گفت بفرمايد بشينيد

منو و دادگر نشستيم دوباره عينكو از چشام برداشتم و تو دستم نگهش داشتم چون بقيه يه جوري نگام مي كردن كه خجالت كشيدم

انقدر محو مطب شده بودم كه اصلا يادم رفته بود بپرسم براي چي امديم اينجا

رومو كردم طرف دادگر هي صبر كن ببينم

دادگر - ببين خوشت مياد كسي بهت بگه هي

- خوب نه

دادگر - پس چرا به من مي گي هي

-ببخشيد از دهنم پريد

دادگر - مهم نيست حرفتو بزن

-براي چي امديم اينجا

دادگر - براي چشماي تو

- چرا؟

دادگر - چون دكتر چشماتو معاينه كنه

يه لحظه ازش بدم امد و از جام بلند شدم و به طرف در خروجي رفتم

بلند شدو دنبالم امد

دادگر - كجا؟صبر كن ببينم باز كه قاطي كردي دختر

-قاطي نكنم اينكارات چه معني مي ده

دادگر - چي شد مگه

- ببين من چند ساله به هر جون كندني هست دارم زندگيمو مي چرخونم ولي معني اينكارتو نمي فهمم

- من صدقه بگير و بد بخت بيچاره نيستم كه تو بخواي از این محبتا در حقم بكني

دادگر - صدقه چيه دختر خوب.این در عوض كمكيه كه به من كردي

-چه كمكي ؟

دادگر - تو نبودي كه من نمي تونستم اون اطلاعاتو به دست بيارم

تو حتي بهم نمي گي كي هستي و قصدت از این كارا چيه؟

دادگر - يواشتر بذار دكتر چشاتو ببينه بعد از اون باهم صحبت مي كنيم قول مي دم

نه من بازيچه شما نيستم

دادگر- بازيچه چيه دباغ . گفتم بهت مي گم ولي الا ن نه

- پس منم حرفي با شما ندارم

دوباره به سمت در خروجي رفتم

دادگر- باشه باشه مي گم ولي بذار اول بريم پيش دكتر بعد قول مي دم همه چي رو بگم باشه . قول مي دم

بهش خيره شدم كه با عجز بهم خيره شده بود

- قول

دادگر- اره قول قول

دوتايي برگشتيم و نشستيم سر جامون چشمم خورد به منشي كه با يه حالتي بهم نگاه مي كرد

حتما با خودش مي پرسه این گربه ديگه كيه كه با دادگر امده

به در و ديوار مطب نگاه مي كردم كه خانوم طاهري با دوتا ليوان شربت جلومون ظاهر شد و سيني رو طرف دادگر گرفت

دادگر سرشو بالا اورد

منشي- بفرمايد هوا گرمه مي چسبه

دادگر- ممنون زحمت كشيديد ولي من ميل ندارم

دختره كه حالش گرفته بود به زور خندشو رو صورتش نگه داشت

دادگر- حالا كه براتون اوردم برداريد گرم ميشه

دادگر با نيتي ليوانو برداشت وبعد در حالي كه با دادگر حرف مي زد سيني رو طرف من گرفت

انگار طرفش يه بچه باشم كه ارزش يه نگاه كردن هم نداره

چون خيلي تشنه ام بود ليوانو برداشتم

- ببخشيد خانوم اينجا هميشه از مريضا پذيرايي مي كنن؟

به طرفم برگشت و من ادامه دادم

- خوب چرا شما مگه اينجا ابدار چي نداره

خانوم طاهري همچين با غضب بهم نگاه كرد كه يه لحظه فكر كردم كه شايد من باباشو كشتم كه داره اينطوري نگام مي كنه

دادگر خندشو قورت داد

خانوم طاهري با عصبانيت رفت تو اشپزخونه و بعد از چند دقيقه ای دوباره برگشت و پشت ميزش نشست

- این چرا يهو هار شد

دادگر- این چه حرفي بود كه تو زدي

- اخه نديده بودم تو مطب از بيمارا پذيرايي كنن برام سوال بود نبايد مي پرسيدم

دادگر خودشو با رومه سرگرم كرد

دوباره نگاهي به منشي انداختم

رنگ موهاش چقدر نازه. باز م كمي بلند حرفمو زده بودم كه دادگر شنيد

دادگراروم دم گوشم گفت:رنگ موهاي خودش نيست اصلانم قشنگ نيست

-ببين انقدر حاليم ميشه كه رنگ كرده گفتم رنگش نازه

دادگر - باشه منم گفتم رنگش خيلي زشته

 

دادگر- دباغ انقدر خيره بهش نكن

به بقيه مريضا نگاه كردم كسي حواسش به ما نبود انگار از نگاه كردن به يه گربه با عينكش سير شده بودن

انگشتمو گذاشتم رو دماغم و نوكشو كشيدم بالا

- به نظرت منم دماغم مثل این منشيه عمل كنم خوشگل ميشه

باخنده گفت دباغ زشته نكن داره مي بينه

- خوب اونكه از خداشه اينطرفو ببينه

دادگر- دباغ

- راست مي گم تازه اگه تو يه نگاشم كني كلي ذوق مي كنه

ديگه جوابمو ندادم و مشغول خوندن رومه شد تا اينكه نوبتمون شد

به محض ورود به اتاق دكتر

پرهام -- به به جناب سروان از این ورا وقتي خانوم طاهري گفت وقت گرفتي حسابي تعجب كردم

چشام چهارتا شد سروان؟

زودي بهش نگاه كردم

ديدم كه داره زير زبوني حرف مي زنه و قرمز كرده

كنارم وايستاده بود كه اروم گفت ای لال بشي پرهام حالا وقت حرف زدن بود

بعد بهم نگاه كرد

دادگر- برو بشين معاينه ات كنه رفتم بيرون همه چيزو بهت مي گم

رفتم ورو صندلي راحتي نشستم و دكتر شروع كرد به معاينه

بعد از كمي معاينه گفت روي يه صندلي ديگه بشينم و بدون عينك جهت علامتا رو از روي تابلوي ديد اسنلن تشخيص بدم

بدون عينك هيچ كدومشو نتونستم تشخيص بدم

پرهام- شماره عينكت چنده

-نمي دونم خيلي وقته عوضش نكردم

پرهام - بده ببينم

پرهام - اوه چه دربوداغونهچشات خيلي ضعيفه چرا انقدر دير امدي

به دادگر خيره شدم

دادگر - پرهام جان شما معاينه اتو بكن چرا انقدر مي پرسي

راستي مي تونه عمل ليزيك كنه

پرهام - اره كه مي تونه ولي فعلا بذار خوب معاينه كنم ببينم امادگي جراحي ليزيكو داره

در حين معاينه ازم پرسيد

چند سالته؟

22 سال

حامله كه نيستي؟

با این حرفش سرخ شدم

نه

قبلا كه چشمت عفونت نداشته يا اب مرواريد

نه

دادگر- چي شد پرهام سوالاي ثبت احواليتو پرسيدي

شهاب جان بايد بپرسم كه اگه بخوابم جراحي ليزيك كنم مشكلي پيش نياد

خوب مي تونه؟

صبر كن با توپوگرافر هم قرينه چشمشو ببينم تا قطعي جوابتو بدم

انقدر از دست دادگر ناراحت بودم كه متوجه كارايي كه دكتر رو چشمام مي كرد نمي شدم ديگه حتي مثل سابق دوست نداشتم نگاش كنم

شهاب . شهاب چه اسمي بيشتر از وحيد بهش مياد

چقدر من احمقم اينم فهميده من يه احمقم . چقدر راحت منو به بازي گرفت اوه خداي من .من يه احمق .به تمام معنام

دلم مي خواست گريه كنم فكر مي كردم بعد از مدتها كسي پيدا شده كه باهام خوب باشه ولي اشتباه فكر مي كردم قسمت من هميشه تنهايي و بي كسي بوده اون از من سوء استفاده كرد .

دلم مي خواد ازش متنفر باشم ولي پس چرا هر چي تلاش مي كنم ازش متنفر باشم نميشه

بغض كرده بودم

خيلي خري دختر. انقدر زشت و بي خاصيت هستي كه به ريختاشم بهت نزديك نمي شن چه برسه به شهاب

اون كه براي خودش كسيه تو به چه دردش مي خوري جز بي ابرويي چيز ديگه ای هم براش داري

اولين باري بود كه احساس دلتنگي شديد كردم مني كه يه قطره اشك به زور از مي چكيد هر آن امادگي گريه كردنو داشتم

پرهام- شهاب جان مشكلي نداره مي تونه ليزيك كنه

دادگر- خوب براي كي مي تونه بياد

پرهام- به خانوم طاهري مي گم تو این هفته يه وقت براتون بذاره سه شنبه خوبه

دادگر- اره خوبه . بعد از اون ديگه نيازي به عينك كه نداره

پرههام- انشالله كه نه

نمي دونستم خوشحال باشم يا ناراحت

خوشحال از اينكه از دست عينك راحت ميشم يا ناراحت كه ديگه كسي رو ندارم

خودمو نمي تونستم گول بزنم مدتي بود كه هر روز به اميد ديدن شهاب شبا خواب نداشتم و تا صبح لحظه شماري مي كردم كه صبح بشه

هر وقت ياد اون بغل گرم مي يوفتادم تمام وجودمو لذت شيريني مي گرفت دلم مي خواست ساعتها به اون لحظه فكر كنم حتي اگه چند ساعت طول بكشه

 

پرهام - خوب يه چندتا قطره هم هست براش مي نويسم

دادگر- دو تا چشمشو همون روز ليزيك مي كني يا بايد جدا جدا این كارو كنه

پرهام - نه اگه خودش مشكلي نداشته باشه دوتاشو يه جا ليزيك مي كنم كلا بياد و بره يه ساعتم طول نمي كشه

كارش كه تموشد برام نسخه نوشت و به شهاب داد

به جناب احمدي بزرگ هم سلام برسون بيشتر از اینام بهمون سر بزن جناب سروان

دادگر- باشه تو هم كمتر فك بزن

با قدماي سست دنبالش راه افتادم همش بغضمو قورت مي دادم

منتظر يه تلنگر كوچيك بودم كه گريه كنم

سوار ماشين كه شديم خواست حرفي بزنه ولي وقتي سكوت منو ديد ترجيح داد فعلا چيزي نگه

ماشينو كه روشن كرد ضبط رو هم روشن كرد

فضاي داخل ماشين برام غير قابل تحمل بود

اهنگ ملايم و غمگيني گذاشته بود معني جمله ها و كلمه ها ي تو شعرو تو اون لحظه ها نمي فهميدم ولي خوب با دل من مي خوند

*****

دیگه دیره واسه موندن ، دارم از پیش تو میرم

جدایی سهم

دستامه ، که دستاتو نمیگیرم

تو این بارون تنهایی ، دارم میرم خداحافظ

شده این.                           http://romanjadidd.blogfa.com

         قصه تقدیرم ، چه دلگیرم خداحافظ

دیگه دیره واسه موندن ، دارم از پیش تو

میرم

جدایی سهم دستامه ، که دستاتو نمیگیرم

تو این بارون تنهایی ، دارم میرم

خداحافظ

شده این قصه تقدیرم ، چه دلگیرم خداحافظ

دیگه دیره دارم میرم ، چه

قدر این لحظه هاسخته

جدایی از تو کابوسه ، شبیه مرگ بی وقته

دارم تو ساحل

چشمات ، دیگه آهسته گم میشم

برام جایی تو دنیا نیست ، تو اوج قصه گم میشم

دیگه دیره دارم میرم ، برام جایی تو دنیا نیست

به غیر از اشک تنهایی ، تو چشمم چیزی پیدا نیست

باید باور کنم بی تو ، شبیه مرگ تقدیرم

سکوت من پر از بغض ، دیگه دیره دارم میرم

خداحافظ….

به جلوي دارو خونه رسيد و از ماشين پياده شد كه بره داروها رو بگيره

پياده شد با كوبيدن در براي بستنش تلنگربهم وارد شد و براي اولين بار براي دلم گريه كردم

مي دونستم ديگه وجودم براش معني نداره ديگه براش استفاده ای ندارم پس بهتره برم

اره گربه خانوم تو تا صد ساله ديگه هم بگذره همين گربه ای بودي كه هستي

كسي تو رو دوست نداره برو برو پي زندگيت. خودتم به كسي اويزون نكن

تا حالا هم هر كاري برات كرده از سر ترحم بوده

با بردنت پيش دكتر هم خودش قانع كرده كه ديگه باهام كاري نداشته باشه و جبران كارامو بكنه .اره همينه

كاش مثل مژي و فريده مسخره ام مي كرد ولي اينكارو با من نمي كرد.

چرا اينجا نشستم منتظر چيم اينكه بياد و بگه بيا دباغ اينم قطره هات بزن به چشات كه چشات باز تر بشه تا بفهمي هيچ كس تو رو براي خودت نمي خواد .اخه بد بخت چي داري كه بقيه تو رو براي خودت بخوان

بي معرفت تو كه مي خواستي بيايو بري چرا با من این بازي رو شروع كردي

چه خريم من

اون اگه از من خوشش مي مد حداقل يه بار مي پرسيد لامصب اسم واموندت چيه

كه انقدر دباغ دباغ نكنم

اشكايي كه از سر و صورتم مي باريد با استين مانتوم پاك كردم .تيكه كاغذي از لايه دفترم كندم

خودكارو تو دستم گرفتم دستام مي لرزيد مي خواستم بنويسم ولي نمي شد انگار جسارت نوشتن هم نداشتم

به در داروخونه نگاه كردم از بيرون هم معلوم بود توش شلوغه. بينيمو بالا كشيدم و با دستاي لرزون شروع به نوشتن كردم

 

سلام

نمي دونم چطور شروع كنم خودمم نمي دونم چي مي خوام بنويسم فقط مي دونم كه بايد بنويسم .بنويسم كه شايد كمي اروم بشم البته شايد

بلد نيستم حرفاي خوب و رمانتيك بزنم يا درست و حسابي حرف بزنم حتي يه بيت شعر به درد بخور هم حفظ نيستم مي دونم جاي تاسف داره

ولي خجالت نمي كشم كه اينارو برات مي نويسم .چون دارم واقعيتو مي نويسم تو حرفام دروغ نيست همون طور كه از روز اول حتي يه دونه دروغم بهت نگفتم ولي تو راحت دروغ گفتي از اول تا اخر خيلي راحت بهم دروغ گفتي

تو این 22 سال از زندگيم .تو تنهايي بزرگ شدم. بدون اينكه بفهم معنيه زندگي چيه. بدون اينكه بفهم بابا داشتن ،مامان داشتن چه مزه ای داره

هميشه سر خودمو شيره مالوندم كه قسمتم همين بوده. صبر داشته باش بلاخره روزاي خوش هم مياد خدا هيچ كسو تنها نمي ذاره

اوايل هر وقت كسي منو مسخره مي كرد به خدا گله مي كردم كه مگه چيكار كرده بودم كه منو اينطوري افريدي كه مورد تمسخره ديگران باشم

كم كم گله هامو فراموش كردم براي اينكه فهميدم كسي دوسم نداره. پس نبايد انتظار زيادي داشته باشم.

تا اينكه يكي امد يكي كه با ديگران فرق داشت برام احترام قائل مي شد . به حرفام گوش مي كرد .مسخره ام نمي كرد .فكر كردم بلاخره كسي پيدا شد كه ببينه منم وجود دارم و مي تونم اسمي به جز اسم دباغ داشته باشم

ولي خيلي خام و ساده بودم مثل هميشه خيلي راحت گول خوردم

مثل هميشه دباغ بازيچه شد .براي رسيدن ديگران به چيزاي دلخواهشون

گله ای نيست اگرم هست از خودمه .كه چرا انتظار زيادي داشتم .

نمي دونم اخرين بار كي منو به اسمم صدا كرد نمي دونم اخرين بار كي بهم گفت چه اسم قشنگي

تنها چيزي كه يادم مياد همين بود

دباغ دباغ دباغ

حالم از این كلمه بهم مي خوره از زندگي از ادما. از خودم. از زشتيم .از خجالتي بودنم از نفهميم از همه چيزم

براي اخرين بار بابت همه چيز ممنون. ممنون جناب سروان شهاب احمدي

براي هميشه خداحافظ

دستوپاچلفتي ترين دختر دنيا

ژاله

*********

 

برگه رو گذاشتم رو داشبورد و از ماشين پياده شدم

و فقط این اشك بود كه رو صورتم مي باريد

دلم مي خواست برم يه جا دور دور .تا بعد از مدتها يه دل سير گريه كنم

دلم مي خواست تنهاي تنها باشم.         http://blogfa00.blogfa.com

به پشت سرم نگاه نمي كردم .مي ترسيدم مي ترسيدم كه نگاه كنم و باز گول بخورم

 

خودمو به این كوچه اون كوچه مي زدم از خيابونا رد مي شدم بدون اينكه بدونم كجا مي خوام برم. به اينو اون تنه مي زدم و به راهم ادامه مي دادم

نمي دونستم بايد كجا برم

كجا رو داشتم كه برم جز خونه

يعني دنبالم مياد؟ نه تازه از دستم راحت شده شايد بخواد باز براش كاري كنم نه خونه نمي رم .پس كجا برم

هوا تاريك شده بود و من هنوز داشتم راه مي رفتم گشنم بود از صبح تا بحال چيزي نخورده بودم.

به يه مغازه ساندويچي رسيدم كيف پولمو در اوردم كل پولم 6 تومن بود امشبو نمي خواستم برم خونه

با خودم گفتم خوبه هوا سرد نيست

وارد مغازه شدم يه دختر و پسر نشسته بودن و باهم حرف مي زدن تا سفارشون اماده بشه

- ببخشيد يه ساندويچ كالباس مي خواستم

صاحب مغازه كه مي خورد 20 ساله باشه طور خاصي نگام كردو گفت

پول داري؟

تا این حرفو زد نگام افتاد به اون پسر و دختر كه نشسته بودن كه با حالت مسخره ای بهم نگاه مي كردن و زيرزيركي بهم مي خنديدن

اولين بار بود كه خجالت نمي كشيدم نمي دونم چرا با عصبانيت هرچي پول تو كيفم بود در اوردمو پرت كردم طرف پسرك

انتظار چنين حركتي رو از من نداشت و حسابي جا خورد

- بگير اگه كمه بازم بده

پسرك- من كه چيزي نگفتم خانوم

دست و پاهام مي لرزيد خشم بود كه وجودمو گرفته بود پسر و دختر هم ديگه نگام نمي كردن فقط گاهي زير چشمي يه نگاهي مي كردنو و دوباره با هم حرف مي زدن

ياد چند شب پيش افتادم

چه بي خيال دنيا نشسته بودم كنارشو با اشتها ساندويچ مي خوردم لبخند تلخي رو لبام نشست.چقدر زود خوشيام تموم شد.

خانوم ساندويچتونم اماده است

بعد از گرفتن ساندويچ از مغازه زدم بيرون كسايي كه از كنارم رد مي شدن يا نگام نمي كردن يا انگار اولين باره كه يه ادم مي بينن

حالا كه ساندويچ دستم بود ديگه اشتهايي نداشتم

كم كم به اخر شب نزديك مي شدم و خيابونا خلوتر مي شد. به ساعت نگاه كردم 1:30 شده بود .

پاهام درد مي كرد گشنم بود ولي ميلم به خوردن نمي كشيد نمي دونم كجا بودم

خسته بودم دلم مي خواست بخوابم

بهتره برم خونه اگه هم به خونه سر زده باشه مطمئنا تا الان رفته

بايد يه ماشين مي گرفتم و تا خونه مي رفتم اينطوري تا خود صبح هم به خونه نمي رسم

اما ديگه پولي برام نمونده

گربه جون براي يه بارم كه شده خودتو بزن به بي خيالي

تو كه چيزي براي ازدست دادن نداري

بعد از كمي گشتن بلاخره يه اژانس پيدا كردم

- اقا ماشين داريد؟

كجا مي ريد؟

بهش ادرسو دادم

- بفرمايد سوار شيد الان راننده مياد

تو ماشين كه نشستم سرمو تكيه دادم به شيشه

خوابم ميومد مي خواستم همه چي رو فراموش كنم همه چي رو. كار بايگاني قفسه ها .زونكنا مژي . شركت . فلش مموري . اقا خسرو خونه. اخر ماه تخليه خونه.اطلاعات مركزيرئيس .سبيلام .عينكم .دكتر . ليزيك .به دستم نگاه كردم هنوز ساندويچ تو دستم بود

چشامو رو هم گذاشتم

*******

خانوم خانوم بيدار شيد رسيديم

چشامو باز كردم درست دم در خونه بوديم .چقدر زود رسيده بوديم

چقدر شد اقا؟

15 تومن

كيفمو نگاه كردم 2 تومن توش بيشتر نبود تازه يادم امد پول ديگه ای ندارم

واي الان بفهمه پول ندارم كل محلو رو سرم خراب مي كنه

خوبه به بهانه پول اوردن برم خونه بعدشم هر چي در زد درو براش باز نمي كنم

خوب بعدش چي؟

بعدشو نمي دونم

راسته كه مي گن خنگي

خوب چيكار كنم پول ديگه ای ندارم شايد تو خونه جايي پول گذاشته باشم

شايد ولي نه ديروز هر چي بودو برداشتم

برم از نرگس خانوم قرض بگيرم

نه بابا این موقعه شب اون كه خوابه تازه هم بيدار باشه مگه اون خسيس به من پول مي ده

راننده با متلك .چي شد خانوم نكنه كيف پولتونو زدن

- نخير پول همراه هست ولي كافي نيست اجازه بديد برم داخل خونه الان براتون ميارم

راننده - پس سريعتر من تا برگردم خيلي طول ميكشه

- الان ميارم صبر كنيد

ای خدا حالا چيكارش كنم مجبوري بودي اژانس بگيري همين ديگه مي خواي غلطاي گنده كني كه بهت نمياد اخرشم اينطوري عين خر مي موني تو گل

از ماشين پياده شدم دو قدمي خونه ساندويچو پرت كردم گوشه ي ديوار

كليدو در اوردم خواستم دروباز كنم

 

چه عجب خانوم بلاخره تشريف اوردن

به پشت سر م نگاه كردم شهاب بود نا خود اگاه لبخند به لبم نشست ولي با ياد آوري ظهور دوباره دپرس شدم و اخم كردم

و بدون توجه به حضورش درو باز كردم

شهاب - قبلا جواب سلاممو مي دادي

- قبلا فكر مي كردم باهام رو راستي

شهاب - چيكار كردم كه ديگه فكر مي كني باهات رو راست نيستم

- مثل اينكه تو هم مثل بقيه فهميدي من يه خنگم نهتو توي تمام این مدت منو به بازي گرفتي

شهاب - ولي داري اشتباه مي كني

- من ديگه با شما حرفي ندارم

شهاب - ولي من باهات حرف دارم

- لطفا مزاحم نشيد

راننده اژانس- خانوم این پول من چي شد نكنه بايد تا صبح منتظر باشم

به راننده نگاه كردم .پول این ايكبيري رو از كجا بيارم

- الان ميارم اقا

شهاب - اقا حساب خانوم چقدر ميشه

به شهاب و راننده نگاه كردم نمي تونستم مانعش بشم چون پولي نداشتم

جالب بود بعد ظهري اصلا دلم نمي خواست ببينمش ولي حالا فقط مي خواستم بشينم و يه دل سير ببينمش

راننده كه پولشو گرفت دنده عقب گرفت و از كوچه خارج شد حالا من مونده بودم اون

پامو گذاشتم تو حياط و درو بستم

و به در تكيه دادم.                                      http://dokhtaro0ne.blogfa.com

شهاب - این مسخره بازيا يعني چي؟

شهاب - خوب مي خواستي از روز اول كه امدم بگم ببخشيد من فلاني هستم براي انجام ماموريتي امدم اگه ميشه لطف كنيد و بهم كمك كنيد.اره؟خودت فكر كن خنده دار نيست

با خودم گفتم اره خنده داره كه از يه خنگ هم براي رسيدن به اهدافت كمك گرفتي

شهاب - براي چي جوابمو نمي دي

چند بار به در ضربه زد ولي باز نكردم

شهاب - درو باز كن

تو دلم گفتم نه باز نمي كنم

شهاب - باز كن وگرنه مجبور ميشم از بالاي در بيام تو

بازم با خودم گفتم از تو بعيد نيست روي ميمونم بردي جونم

شهاب - صداي منو انقدر بالا نبر

بازم با خودم گفتم بالا هست جناب سروان من توي تن صدات كاره ای نيستم

اون بد بخت پشت در زجه مي زد و فرياد منم با خودم حرف مي زدم

يعني از بالاي در مياد تو چه خوب ميشه مثل این فيلما

يعني براش مهم بودم كه تا الان منتظرم بود

نه ديونه ترسيده كه بري كاراشو به بقيه لو بدي

اره همينه

شهاب - تا سه مي شمرم باز كردي كه كردي باز نكني از يه راه ديگه ميام

به درك برام مهم نيست چرا مهم هستا ولي دوست دارم بدونم مي خواد چيكار كنه

پس چرا نمي شمره حتما داره تو دلش مي شمره منم مي شمرم

1 22.25.2.5.2.75.

شهاب - تو كه پشت در نشستي چرا درو باز نمي كني

-واي تو از كجا پيدات شد

شهاب - گفتم كه دروباز نكني از بالاي در ميام

- تو با چه اجازه ای وارد خونه ي من شدي

درو باز كردم

- برو بيرون وگرنه داد و بيداد مي كنم مردم بريزن اينجا

شهاب - خوب داد بزن

- داد مي زنما

شهاب - بزن كي رو مي ترسومي هان؟ مگه خودت نگفتي ادماي اينجا خيلي زود براي ادم حرف در ميارن

شهاب - اره داد بزن بذار همه بيان بعد منو اينجا تو خونت ببين

شهاب - بعدش اولين چيزي كه مي گن چيه؟خوب فكر كن

شهاب - این كيه؟. اينجا. تو خونه تو داد بزن. داد بزن ديگه

درو محكم بستم و دوباره پشت در نشستم

- باشه داد نمي زنم فقط برو

شهاب - تو چرا نمي خواي به حرفاي من گوش كني

- شما كه فلشو به دست اوردي ديگه با من كاري نداري نگران نباشيد به كسي نمي گم چيكاره ای

دستاشو كرد تو جيب شلوارش و تو حياط كمي راه رفت بعد اروم امد كنار من نشست

شهاب - شايد بايد زودتر ازاينا بهت مي گفتم ولي باور كن نمي تونستم با هزار بد بختي وارد شركت شدم .

شهاب - نمي تونستم به خاطر يه اشتباه كوچيك همه چي رو خراب كنم

- گفتن اينكه شما چيكاره ای يه اشتباه بود؟

شهاب - تو كار من اره نه اينكه بهت اعتماد نداشته باشم ولي شرايط طوري بود كه نمي تونستم به كسي اعتماد كنم.

- من كه با اينكه نمي دونستم كي هستي هر كاري هم كه كردي به كسي چيزي نگفتم.

شهاب - مي دونم

- مي دونستي و ازم سوء استفاده كردي

شهاب - من از تو سوء استفاده نكردم چطور بهت حالي كنم

- باشه باور كردم حالا برو بيرون خوابم مياد مي خوام بخوابم

شهاب - يعني داري بيرونم مي كني ؟

- اره يه همچين چيزي

شهاب - اگه نخوام برم چي

- خوب نرو منم مي رم تو اتاق درو قفل مي كنم و راحت مي خوابم شما هم تا هر وقت دلت خواست بمون

بلند شدم و به طرف پله ها رفتم از پشت بازومو گرفت و منو به طرف خودش كشيد به چشام خيره شد و منم بهش خيره شدم

همونطور كه خيره بودم با خودم گفتم قربون اون چشات گردنم درد گرفت انقدر بالا رو نگاه كردم تو چرا انقدر قد بلندي

حالا چرا حرف نمي زني زود باش يه چيز بگو ديگه دارم از بي خوابي و پا درد مي ميرم

نخير این خيره شدنش تموم شدني نيست كه نيست

-ببخشيد دستم ديگه داره بي حس مي شه ميشه دستمو ول كني

اما حرفي نزد

نمي دونم چي مي خواست بگه كه هي سر زبونش ميومد و دوباره قورتش مي داد

نفسشو داد تو و دوباره داد بيرون

شهاب - من فردا نميام

ای مرض این كه انقدر نگاه كردن و بي جون كردن دستمو نداشت

- خوب نيا چيكار كنم

چشاشو بستو باز كرد

شهاب - پس فردا منتظر باش بيام دنبالت باهم بريم دكتر

- من ديگه دكتر نميام

شهاب - انقدر رو حرف من حرف نزن

- اهان چون سرواني نبايد رو حرفتون حرفي بزنم

شهاب - نه

- پس چي

شهاب - تو چرا انقدر بر خلاف قيافت لجبازي

چيزي نگفتم

شهاب - پس من پس فردا ميام دنبالت

دستمو به زور از دستش كشيدم بيرون

- باشه اگه بگم باشه ولم مي كني . من پس فردا منتظر شما هستم حالا با خيال راحت و وجداني اروم بريد بذاريد منم راحت برم كپه مرگمو بذارم زمين

شهاب - چرا اينطوري حرف مي زني

- من هميشه همين طوري حرف مي زنم

با ناراحتي بهم شب بخير ي گفتو به طرف در رفت

قبل از بيرون رفتن برگشت و بهم نگام كرد

-باشه باشه مي دونم درارو هم قفل مي كنم كه خدايي نكرده كسي پيدا نشه يه گربه رو بدوزده

ولي اون هنوز خيره بود

وا چرا انقدر بد نگاه مي كنه خوب حرف دلشو زدم ديگه مگه نمي خواست همينو بهم بگه من كه كارشو راحت كردم

شايد م از اينكه گفتم كپه مرگمو مي خوام بزارم زمين ناراحت شد من كه كپه اونو نگفتم كپه خودمو گفتم

خوب وقتي مي خواي بخوابي كسي نيست بوست كنه. كسي نيست نوازشت كنه حتي كس نيست بهت يه شب بخير ساده بگه ميشه كپه مرگ ديگه

يعني اينم نمي فهمه

هنوز نگاش مي كردم كه بدون هيچ حرف ديگه ای رفت(

امروز تنهام با اينكه چشم ديدنشو ندارم ولي دلم مي خواست اينجا بود.

هنوز وقت اداري تموم نشده بود و من داشتم وسايلمو جمع مي كردم

هي هي دباغ

فريده بود كه داشت صدام مي كرد

چيه؟

سرشو از لايه در اورد تو .عادت هميشگيش بود هيچ وقت وارد اتاق نميشه فقط سرشو مثل غاز این ورو اونور مي كرد

فريده - مي دونستي اخر این هفته . همه مهموني اقاي رئيس دعوتيم

- واي راست مي گي يعني منم دعوتم

فريده - تو نه

- چرا؟

- چرا؟

فريده - تو كارمند جزي كي تو رو ادم حساب مي كنه

اخمام تو هم رفت

- پس براي چي امدي بگي

فريده - هيچي خواستم بدوني.تازه فرض كن دعوت هم باشي با این سر و وضع مي خواي بياي

مثل بچه ها پرسيدم مگه سرو ضعم چطوريه

فريده - بگو چش نيست.من كه جات بودم اگه دعوتم مي كردن كه عمرا دعوت نمي كنن نمي يومدم .اونجا فقط ادم حسابيا ميان

تو دلم گفتم حتما يكي از اون ادم حسابيا هم تويي

- تو هم دعوتي؟

فريده - پس چي من هر سال دعوت مي شم

لبخند تلخي زدم

- پس بهت خوش بگذره

فريده - نمي گفتي هم خوش مي گذشت

چيزي نگفتم و اونم بدون حرف ديگه ای رفت

كيفمو برداشتم از اتاق زدم بيرون

كه همزمان فريده و مژي هم امدن بيرون

مژده ديگه مثل سابق سر به سرم نمي زاشت ولي هنوز خنده هاي تمسخره اميزشو مي زد .

فريده- هي دباغ مي خواي بياي مهموني

خوشحال شدم اره دوست دارم بيام ولي چطور من كه دعوت نشدم

فريده - خوب يه راه هست كه مي توني بياي

ذوق كردم راست مي گي چه راهي

نگاه معني داري به مژي انداخت و در حالي كه مثل هميشه با تمسخر بهم مي خنديدن

فريده - اگه دوست داري بياي راهي نداره جز اينكه به عنوان يكي از كارگر بياي اونجا براي كار كردن و پذيرايي

و بعد بلند زد زير خنده

از نارحتي سر جام وايستادم بازم رو دست خورده بودم

چند قدمي كه جلوتر از من رفته بودن كه فريده برگشت و گفت

بابا خودتو خيلي تحويل مي گيري دباغ حرص نزن فكر نكنم براي اون كار هم تو رو قبول كنن. مردم كه گناه نكردن موقعه پذيرايي از دست يه خدمتكار زشت ليوان شربت بگيرن و باز خنديد.

زبونم لال شد و نتونستم جوابي بهش بدم عادت كرده بودم جواب همه رو تو دل خودم بدم

اره ولي گناهم نكردن با يه خرس پاندا همنشين باشن

 

با ناراحتي و دلخوري از شركت زدم بيرون و به طرف اتوبوساي واحد رفتم مژي و فريده كه جلوتر از من رفته بودن و تو صف وايستاده بودن

دستام تو جيب مانتوم بود و به صف و ايستگاه نزديك مي شدم كه صداي بوق ماشيني نظرمو به خودش جلب كرد

برگشتم ديدم شهابه وقتي ديدمش تازه فهميدم قد يه دنيا دلم براش تنگ شده با دست بهم اشاره كرد كه برم و سوار بشم

منم كه دوتا پا داشتم 10 تا ديگه هم قرض گرفتم كه خدايي نكرده از سرعتم كم نشه

در جلو رو برام باز كرد و منم زودي سوار شدم

- سلام

شهاب - سلام خسته نباشي

- تو كه امروز نمي خواستي بياي

شهاب - حالا بده امدم

شونه هامو بالا انداختم و فقط لبخند زدم انگار نه انگار كه ديشب اون همه اتفاق افتاده باشه

داشت ماشينو دور مي زد كه چشمم به مژي و فريده افتاد كه دهن دوتاشون از تعجب به اندازه يه بولدوزر باز شده بود

الهي دهنتو باز بمونه كه بسته نشه انقدر دل منو مي سوزونيد

شهاب- با دكترت حرف زدم گفت امروز هم اخر وقت .وقتش ازاده مي تونيم به جاي فردا امروز بريم.

- چرا اينكارو برام مي كني

جوابي نداد

- فقط براي تلافي كارام

شهاب- نه

- پس چي؟

شهاب- به عنوان يه دوست اشكالي داره براي دوستم كاري كنم

-با این كارت من بيشتر احساس حقارت مي كنم

شهاب- احساست الگي احساس حقارت مي كنه يه دوست خوب براي يه دوستش هر كاري كه از دستش بر بياد انجام ميده

- ولي

شهاب- انقدر ولي نيار باشه

چيزي نگفتم و به منظره بيرون نگاه كردم

همين طور كه داشتم بيرون نگاه مي كردم يه دفعه برگشتم طرفش

- ببين درد كه نداره

شهاب- تو هنوز این عادت برق گرفتگيتو فراموش نكردي

سرمو با شرم انداخنم پايين

- ببخشيد

شهاب- نه درد نداره

- مگه خودت ليزيك كردي؟

شهاب- نه

- پس داري بچه گول مي زني

شهاب- مگه تو بچه ای. نترس پرسيدم درد نداره تازه قطره بي حسي مي ريزه تو چشت ديگه اصلا متوجه نمي شي

- هزينه اش خيلي زياده ؟

در حالي كه دنده رو عوض مي كرد تو به این چيزاش كار نداشته باش

- خوب شايد خواستم يه روز پولتونو پس بدم

نفسشو بيرون داد و چيزي نگفت

منم فكر كنم با سكوتش بهم فهموند كه تا مطب خفه شم و منم همين كارو كردم

 

****

هنوز خانوم طاهري به من به چشم قاتل باباش نگا مي كرد و من به اون به عنوان ابدارچي نگاه مي كردم

ما اخرين نفر بوديم بنابراين كسي جز ما تو مطب نمونده بود.

كمي مي ترسيدم رو صندلي راحتي دراز كشيدم

دكتر پرهام چند قطره بی حسی تو چشا ریخت و سر مو زیر دستگاه لیزر قرار داد . با يه چيزي كه نمي دونم چي چي بود پلکاي چشممو باز نگه داشت و شروع به كار كرد

فكر كنم تا روي دوتا چشمم كار كنه نزديك يه ساعتي شد تو این مدت چند باري تلفن همراه شهاب زنگ خورد و اون براي جواب دادن بيرون رفت

 

دكتر ديگه كارش با چشاي من تموم شده بود.

چند بار چشامو باز و بسته كردم چشام شروع كردن بودن به خارش به مهتابيه اتاق كه نگاه كردم انگار دورش يه هاله بود

دكتر- چيه چشات دارن اذيت مي كنن

نه يكم چشام مي خارن

طبيعيه چندتا قطره ديگه برات مي نويسم بگير و به چشات بزن فردا هم حتما اخر وقت يه سر بزن تا ببينم كه ديگه مشكلي نداره

شايد هنوز كمي تار ببيني ولي تا فردا ديدت بهتر مي شه به مرور بهترم ميشه ولي زياد با دستت چشاتو نمالون و از قطر ها هم استفاده كن

اگر هم ديدي خيلي چشات دارن اذيت مي كنن زودي بيا

دكتر داشت حرف مي زد كه شهاب وارد شد

شهاب - چي شد تموم شد

دكتر پرهام - اره شهاب جان تمومه يعني كار من ديگه تمومه

به من نگاه كرد مشكلي كه نداري

- نه

شهاب - پس برو بيرون تا من بيام

از اتاق دكتر كه امدم بيرون خانوم طاهري رو ديدم كه رو مبلي نشسته و يه پاشو انداخته رو اون يكي پاش و يه مجله مي خونه

به اطرافم نگاه مي كردم باور نمي شد كه بتونم يه روز هم بدون عينك همه چي رو ببينم

(كسايي كه بعد از يه مدت عينكو از چشاشو بر مي دارن مي دونن چي مي گم خيلي حس خوبيه ديگه چيزي رو صورتت نيست و احساس سنگيني نمي كني . ولي تا يه مدت دنبال يه گمشده مي گردي به اسم عينك و هر بار كه دنبالش مي گردي مي فهمي ديگه بهش نيازي نداري وكلي ذوق مرگ ميشي شايدم من خيلي بي جنبه ام كه اون موقعها زياد ذوق مرگ ميشدم .بچه ها من دباغ نيستماااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااا من روح سرگردونشم يوهاهاهاهاهاهاهاها)

نگا ههاي كينه توزيانه طاهري برام مهم نبود چون مي دونستم ديگه قرار نيست اونجا زياد بيام

هنوز در حال برانداز كردن مطب بودم

شهاب - بريم

با لبخند گفتم بريم

شهاب - اذيت كه نشدي

نه اصلا فكر مي كردم خيلي بايد وحشتناك باشه .هر چقدر كه مي گذره احساس مي كنم ديدم بهتر ميشه

فقط با لبخند بهم نگاه مي كرد

- راستي كسي كه سروانه خيلي مقامش بالاست

شهاب - نمي دونم

- واقعا نمي دونيد

فقط خنديد

- الان حتما خيليا جلوت خم و راست ميشن

شهاب - براي چي خم و راست

- چون سرواني ديگه

سرشو با خنده تكون داد

 

-راستي حالا ديگه كارت تو شركت تموم شده

شهاب - نه

- يعني بازم مياي شركت

شهاب - اره چون هنوز سوئيچو پيدا نكردم

-از كجا فهميدي سوئيچ مي خواد

شهاب - فايلايي كه كپي كرده براي بچه ها بردن اونا هم حرفاي تو رو زدن

با ذوق گفتم پس هنوز به كمك من نياز داري مگه نه

شايد

- باز داري كجا مي ري

حرفي نزد و جلوي يه خونه جمع و جور ويلايي وايستاد

پياده شد منم به تبعيت از اون پياده شدم در خونه رو با كليد باز كرد

شهاب - بفرمايد

اروم وارد خونه شدم

- چه حياط نازي دارين

شهاب - خوشت مياد

اره خيلي باحاله مي شه حسابي توش دويد كلي هم لي لي رفت

ديدم به طرف ساختمون رفت

شهاب - بابا بابا.كجايي؟ خوابي؟

شهاب رفت تو خونه

به در ورودي ساختمون خيره شدم

ديدم شهاب با يه مردي كه رو ويلچر بود امد بيرون

با تعجب بهشون نگاه كردم

شهاب - ايشون پدر من هستن

بابا این خانوم هم خانوم دباغ از همكاراي منه

- سلام اقاي احمدي

احمدي بزرگ - سلام دخترم خوبي .شهاب این همون خانوم دباغي كه مي گفتي

شهاب - اره بابا

اه چه جالب درباره منم با باباش حرف زده (تو دلم كلي ذوق كردم بي جهت .بس كه سر خوشي ديگه هههههه)

شهاب - خانوم دباغ اگه عيبي نداره اينجا باشيد من بايد برم جايي كاري برام پيش امده. از اون ور هم داروهاتونو بگيرم .ببخشيد تا مي خواستم برم بگيرم و براتون بيارم تا اون سر شهر خيلي طول مي كشيد

- نه اشكالي نداره

شهاب - پس من تا 2 ساعت ديگه ميام

بابا با من كاري نداري

احمدي بزرگ - نه برو از اول هم با تو كاري نداشتيم

شهاب- بابا

احمدي بزرگ- باباو درد برو ديگه هي خودشو لوس مي كنه

شهاب - ببخشيد خانوم دباغ باز يه تازه وارد ديدن به كل منكر من شد

فقط خنديدم

 


 عشق در بایگانی قسمت 2     جن ، ماوراءالطبیعه حقیقی داستان کلیک نمایید

 


قسمت دوم. دباغ بچه 

 

 

 

- نه اقا من خبري از عكس داخل پوشه ندارم

دادگر- شما كه اينجا كار مي كنيد بايد از جيك و پوك پرونده ها خبر داشته باشيد

- هي هي چه خبرته؟ براي من از روز اول رئيس بازي در نياريا كه يهمو كلامون تو هم مي ره

دادگر- ای بابا خانوم من كي رئيس بازي در اوردم

د همينه ديگه براي چي انقدر منو سوال پيچ مي كني من تازه امروز این پرونده رو مي بينم پس انتظار نداشته باشيد از محتويات توش خبري داشته باشم

دادگر- شما از اينترنت هم استفاده مي كنيد ؟

اينترنت . چي هست این اينترنت

دادگر- يه چيزي مثل خوراكي

-اه چه جالب حالا طعمش چطوريه؟

دادگر- بعضي وقتا خوشمزه است و بعضي وقتا تلخ و بعضي وقتا حال بهم زن

سرمو مثل فيلسوفا تكوني دادم

-پس بايد چيز به درد بخوري باشه

چه جمله قشنگي گفت يادم باشه پشت اون كتاب رمان جديدم بنويسم

حرف عارفانه ای بود به به

در حال كار كردن با سيتسم يهو سرشو برد و به مانيتور چسبوند از جام بلند شدم و به طرفش خم شدم

يهو سرشو اورد بالا و منم از ترس سريع سيخ وايستادم

دادگر- چيزي شده خانوم دباغ

-نه نه اصلا ابدا

دادگر- پس براي چي وايستاديد؟

-براي هوا خوري. این بالا هوا عاليه

به بالا سرش نگاهي كرد و بعد اروم بهم خير شد

-چرا اونطوري نگاه مي كنيد

دادگر- من طوري نگاتون نمي كنم

-چرا ديگه انگار مي خوايد مچ بگيريد

دادگر- مگه شما كاري كرديد كه من مچ بگيرم

-نمي دونم از خودتون بپرسيد كه از صبح تا به الان يا سوال پيچم مي كنيد يا عين كارگاهها نگام مي كنيد

دادگر- من؟

در حالي كه لبامو تو هم جمع كرده بودم با تكون سر گفتم اره

بازم يه لبخند و دوباره مشغول ور رفتن با كامپيوتر شد .

منم دوباره اروم داشتم مي نشستم سر جام

دادگر- واي واي واي

دو متر پريدم بالا

-چي شد چي شد

ديدم دستاشو گذاشته رو صورتش

با يه حركت خودمو رسوندم طرفش

- چي شده چي شده چرا اينطوري مي كنيد

دادگر- اینو ببندش ببندش زود زود

دستامو از هم باز كرده بودم و درحالي كه عكسش هنوز تو دستم بود تكونشون مي دادم مي پرسيدم چي رو چي رو

دادگر- اون هيولا رو مي گم

-هيولا؟

سريع به مونيتور خير ه شدم

واي خداااااااااااا ي من يكي منو بگيره

مژي الهي بلاهاي دنيا رو سرت نازل بشه من كه يه همجنستم كم اوردم این بيچاره كه جاي خود داره معلوم نيست الان تو دلش چي مي گذره

دادگر- بستيش ؟

-نه لطفا اروم باشيد و به خودتون كاملا مسلط باشيد ارمشتونو حفظ كنيد و همين طور چشاتونو ببنيد

دادگر- باشه فقط زود باش

-باشه باشه

دادگر- بستش ؟

-هنوز نه

دادگر- چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

-چون موس نيست

با سرعت به طرف بر گشت و دستاشو از روي صورتش برداشت خواست بگه موس

كه چشمش افتاد به تصور فجيح مژي

دادگر- واي خدا تو روجون جدت ببندش

دنبال موس گشتم ديدم زير پرونده هاست اخيش پيداش كردم

دادگر- بستيش؟

تازه فهميدم ايديو رو تو مسنجر ذخيره كردم كه با خاموش كردن بازم بالا امده و مژي دوباره براي خودنمايي و عرض اندام خوش تراشش يه عكس ديگه فرستاده و من تو فاصله ای كه با دادگر حرف مي زدم اون داشته فايل عكسو باز مي كرده

چه ادم فضولي حقش بوده تا اون باشه كه فضولي نكن

سريع ايديو رو حذف كردم و صفحه رو بستم

دادگر- چيكار مي كني دباغ. - دارم مي بندمش. دادگر- چشامو باز كنم

اره جناب پاستو ريزه باز كن. دادگر- اوه ممنون

يعني مي خواي باور كنم تو از ديدن این تصوير انقدر منقلب شدي. دادگر- تو درباره من چطور فكر مي كني. -هيچي؟ دادگر- نه حرفتو بزن

خوب چي بگم رك بگم يا با رو دبايستي بگم

با تعجب و سر درگمي گفت رك بگو. -خوب ركش اينطوري ميشه كه

تا حالا نديدم مردي از ديدن این عكسا فرار كنه تازه حسابي هم لذت مي بره. دادگر- خوب با رودربايستي چي ميشه

در این صورت بايد بگم

تا حالا نديدم مردي از ديدن این عكسا فرار كنه

دادگر- دباغ این چه فرقي با جمله قبلي داشت؟

- د همين ديگه شما با اينكه ديپلم داري ولي از ادبيات سر در نمياري. . ابروهاشو بالا انداخت

-ببينيد من اخر جمله رو حذف كردم بهش نگام كردم هنوز با چشاي گشاد بهم خير بود

بابا منظورم (تا زه حسابي هم لذت مي بره ) بود

دادگر- دباغ تو با این همه استعداد چطور هنوز اينجايي | دست چپمو به ميز تكيه دادم و با ذوق زياد |خوب كار روزگاره ديگه مي دوني من ادم قانعي هستم و خيلي از هنرامو بروز نمي دم

دادگر- دباغ مي ترسم اينطوري پيش بره تو حيف بشي| -اره خودمم همين طوري فكر مي كنم بايد يه فكر درست و حسابي براي خودم بكن| دادگر- -اره موافقم حتما به فكر باش

در حالي كه دست راستمو تو هوا تكون مي دادم و با حركت دست عكس دادگررو هم تكون مي دادم شروع كردم از بقيه محسناتم براي دادگر صحبت كردن| دادگر كه رو صندلي چرخدارش لم داده بود و دست به سينه به سخنراني من گوش مي داد.

سرسشو اروم تكون مي داد و حرفايي كه من تو صحت درستيشون 100 شك داشتم تصديق مي كرد| وقتي حرفام تموم شد يه لبخند عريض زدم

دادگر- واقعا سخنران خوبي هستي حالا لطف مي كني اون عكس منو بياري بهم بدي بزارم لايه پرونده |ای قيافم ديدن داشت بدجوري مچمو گرفته بود |-عكس شما؟| دادگر- نگو اوني كه تو دستته عكس من نيست |-نه مي خواستم بگم هست ولي نمي دونم چرا تو دستمه

دادگر- دباغ دباغ |-چرا چرا البته كه مي دونم ولي نمي تونم الان حرفي بزنم |دادگر- اوه خدايا يعني من بايد با این كار كنم

بعد با خنده گفت خوب اگه دوست داري پيشت باشه بگو يكي ديگه برات بيارم

- يعني چي اقا فكر كردي خيلي خوشگلي نه جونم خودتو خيلي تحويل گرفتي همچين اش دهن سوزي هم نيستي |عكسو محكم رو ميزش كوبيدم |- شما حق نداريد به من توهين كنيد

دادگر- دباغ چت شو يهو اخه ديدم از همون اول كه امدم با هزار جور كلك عكسو برداشتي و بوشم در نمياري براي همين گفتم |-شما بي خود فكر كرديد |دادگر- چشم ديگه فكر نمي كنم

- ايول خوشم مياد ادم حرف گوش كني هستي

دادگر- خواهش. حالا اجازه مي دي به كارمون برسيم |-كي جلوتونو گرفته؟بفرمايد به كاراتون برسيد |دادگر- راستي يه خواهش |-هان؟ |دادگر- هان نه بله |- خوب هان بگو

دادگر- اگه جواب خواهشم مثل بله گفتنته نگم |-حالا تو بگو

دادگر- -خواهشا ديگه سر جاي من نشين و از سيستمم هم استفاده نكن |-ديگه؟

دادگر- - ديگه همين .در ضمن دباغ جان این جا محل كارته نه محل چت كردن و سركار گذاشتن مردم |-كي گفته من مردمو سركار گذاشتم

دادگر- خداروشكر منكر چت كردنت نمي شي |-من گفتم چت كردم؟ |با حالتي حيرون بهم نگاه كرد

-خوب باشه باشه اونطوري نگام نكن باور كن من از اينكارا نمي كنم

ديدم دستاشو گذاشته زير چونش و با شوق به حرفام گوش مي ده |- ولي براي تلافي كار كسي بود براي همين سركارش گذاشتم

دادگر- خوب مي توني بيرون و رو در رو اين كارو كني |- نه بابا جدي گفتي ديگه. خوب اگه مي تونستم اينكارو مي كردم

دادگر- يعني طرف انقدر زورش از تو بيشتره

- زورش كه نه به احتمال زياد من زورم از اون بيشتره |دادگر- خوب جالب شد پس چرا نمي توني رو درو حالشو بگيري

با عجز بهش نگاه كردم | - شما يه لطف كن و تو این كارا دخالت نكن خوب

و خودمو با چندتا برگه به درد نخور رو ميزم سرگرم كردم

واي فكرشو كنيد بهش بگم چون خجالتي تر و ترسو تر از من وجود نداره براي همين نمي تونم رو درو حالشو بگيرم

دادگر- باشه هر جور راحتي فكر كردم مي تونم كمكت كنم |- واقعا |دادگر- اهم |- حالا بايد درباش فكر كنم | دادگر- بازم هر جور تو بخواي

-خوب بسه بسه به كارات برس با این حرفا نمي توني از زير كار در بري

با حالتي با مزه ای سرشو تكون داد |دادگر- چشم بازم هرچي شما بگيد. |چند روز بود كه مشغول به كار شده بود مثل بقيه نبود و اولين موجودي واي ببخشيد اولين نفري بود كه تا بحالا به جز دباغ چيز ديگه ای بهم نگفته بود.

خوب خره بذار يكم بگذره اونم با محيط و بقيه اشنا بشه به لقب گربه اتم مي رسه

خوب برسه چيز غير عادي نيست كه

واي دلم لك زده براي سيستمش

چرا دير كرده يعني اينم نمي خواد ديگه بياد

واي واي چقدر حرفاي مزخرف مي زني مگه هركي دير كرد يعني اينكه ديگه نمي خواد بياد .

از تنهايي چقدر اراجيف سر هم مي كنم

اينم مثل حيدريه تا ميگن فلان چيزو ببر دفتر رياست انگار بهشتو بهش مي دن .

كاش منم يه بار مي رفتم مي ديدم اونجا چه خبره

واي از مژي خبري ندارم نكنه دادگرو تا بحال ديده باشه | نه اگه ديده بود كه گندش در ميومد

از بيكاري دست چپمو گذاشتم زير چونم و با دست ديگه شروع كردم به ضرب زدن روي ميز

این اهنگو ديروز تو اون ماشين سواري خوشگله شنيدم

عشق من، برق چشاي دلربات كشته منو

تا نگام مي كني تو ،وا مي كنه مشت منو

عشق من، رنگ صدات،جادو رو جادو مي كنه

بوي عطر نفست دنيا رو خوش بو مي كنه

لالاي لالاي لالالالالاي

عشق من دل به دل عاشق بي نوات ببر

جاي دوري نمي ره يه دفعه واسه ما بخند

ما زمين خورده عشقتيم،هلاكتيم ببين

جون هر چي عاشقه، ،جون هر چي عاشقه،جون هر چي عاشقه

يه لحظه پيش ما بمون

عشق من برق چشاي دلربات كشته منو

تا نگام مي كني تو ،وا مي كنه مشت منو

عشق من رنگ صدات،جادو رو جادو مي كنه

بوي عطر نفست دنيا رو خوش بو مي كنه

لالالالاي لالالالاي

احساس كردم بوي خوبي مياد

-واي چه بوي خوبي داره مياد انگار بوي عطر نفساش واقعا داره مياد به به

عشق من بوي عطر نفسات دنياي بي بخار اينجارو خفن خوشبو مي كنه

لا لالا لاي عشق مني لالاي عشق مني لالاي

دادگر - خوشبحال طرفت چه عاشق سينه چاكي داره |واي این كي امد دو متر پريدم رو هوا همزمان صندلي هم افتاد| -س س س لام |دادگر - |عليك سلام خانوم دباغ |-شما كي امديد؟ |دادگر - مگه فرقي مي كنه كي امده باشم

-نه يعني اره قبل از اهنگ امدي وسطاش امدي يا تهش؟ |اهان بذار ببينم بعد با خنده

دادگر - از اونجا يي كي اون عاشقه مي گفت عشق من برق چشاي دلربات كشته منو

-واي يعني همشو شنيدي

دادگر - اگه اون اولشه اره

نفسمو با ناراحتي بيرون دادم و صندلي رو كه افتاده بود دوباره درستش كردم

چرا صندليم مثل اون چرخ دار نيست منم چرخدار دوست دارم هر چي خوبه براي از ما بهترونه

نگاش كن تا مياد ميره پشت سيستمش منم مثل این زندونيا بايد بيگاري كنم

دستمو دوباره گذاشتم زير چونم پنجره كه نداشتيم مجبور شدم به در خيره بشم

واي معركه است فكرشو كن بخواي حالو هوات عوض بشه به در نگاه مي كني اخرش فقط يه ديوار مي بيني .این اخر خوش شانسيه

دادگر - چته دباغ باز حالت گرفته است

عينكو كمي بالا كشيدم

- نه چيزي نيست

دادگر - پس لطف مي كني برام پرونده هاي 85 تا 89 برام بياري

-خوب خودت بيار

دادگر - چي ؟

- هيچي گفتم خودم الان براتون ميارم

دادگر - منم ازتون همينو خواستم

با بي قيدي از جام بلند شدم و وارد اتاق بايگاني شدم

اينم از دستور دادن خوشش مياد

ماشالله جوني و پر بنيه پاشو خودت كارتو بكن لااقل اون چربياي شكمتو اب كني

بيچاره كه شكم نداره

خوب چربياي دستاشو اب كنه

دستشم كه چاق نيست

واي چقدر بيكاره 85 تا 89

اصلا اينو چطور راه دادن اينجا از اون روز كه امده فقط داره از لايه پرونده ها برگه بر مي داره يا كپي مي گيره. انقدر براش كپي گرفتم كه نزديكه اشتباهي دست خودمو هم كپي بگيرم

دادگر - از اينكه كپي مي كني ناراحتي؟

- واي چرا اينطوري مي كني؟ |دادگر - چطوري؟ |-هي قايمكي مياي

دادگر - ببخشيد نمي خواستم بترسونمت

-حالا كه ترسوندي . ديدم باز داره مي خنده

دادگر - تو جز خنديدن كار ديگه ای بلد نيستي

دادگر - دباغ چند وقته اينجا كار مي كني ؟

- چه فرقي مي كنه تو فكر كن 10 سال 5 سال 3 سال ولي همون 3 سالو در نظر بگير

دادگر - تو چرا وقتي مي خواي جواب بدي ادمو جون به سر مي كني

مكثي كردم و همينطوري كه پرونده سال 87 دستم بود بهش خيره شدم

دادگر - خوب ببخشيد

پرونده رو انداختم تو بغلش

- فعلا اينو بگير من برم بقيه شو بيارم

دادگر - تو از چي ناراحتي؟چرا هرچي مي گم مي خواي خفم كني ؟ |-مگه برات مهمه؟

دادگر - اره |-انوقت براي چي؟ |دادگر - چون همكارمي |-اوه چه حرف قشنگي زدي

نشستم تا زونكن سال 85 رو بردارم كه فريده از لاي در صدام كرد

فريده - هي هي كجايي؟.دباغي كجايي؟

- چيه چيكار داري؟

فريده - بيا اينا رو برام كپي كن

-مگه خودتون تو اتاق دستگاه كپي نداري

فريده - چرا داريم ولي برگها زياده من وقتشو ندارم انقدر حرف نزن بيا بگير زودي برام كپي كن |- بزار رو ميز م الان ميام

فريده - فقط زودا دوباره لفتش ندي

جوابشو ندادم و مشغول در اوردن پرونده شدم

ديدم دادگر حرفي نمي زنه و ساكته همونطوري كه نشسته بودم به طرفش چرخيدم

- چرا ساكتي تا الان كه داشتيد حرف مي زديد

دادگر - هميشه همينطوري صدات مي كنه

- صدام نمي كنه صدام مي كنن

دادگر - چرا؟ |-چي چرا؟

دادگر - چرا بهت مي گه هي يا دباغي

- عجله نداشته باش اينجا همه منو اينطوري صدا مي كنن |دادگر - براي چي؟ |- نمي دونم از اولش اينطوري بوده |دادگر - تو هم چيزي نمي گي ؟|- نه چي بگم

دادگر - يعني برات مهم نيست درست و حسابي صدات كنن

از ته دلم ناراحت بودم ولي ومي نداشت جلوي يه تازه وارد خودمو ناراحت كنم پس سرمو انداختم پايين و مشغول گشتن شدم

كه ديدم پروندهايي كه تو بغلش گذاشته بودم با شدت به زمين كوبيد و به سمت در رفت |- هي كجا؟ |جوابمو نداد

به سرعت به طرفش دويدم

- ميگم كجا مي ري ؟

جوابمو نداد و برگهايي رو كه فريده اورده بود از روي ميز برداشت و به طرف در رفت

- اقاي دادگر چيكار مي كني ؟

اونا هم اينجا كار مي كنن چرا تو بايد كار اونا روهم انجام بدي

- بابا مگه چندتا برگه است كار دو دقيقه است

دادگر - دباغ چرا نمي فهمي چه يه دقيقه چه يه ساعت هر كس بايد كار خودشو بكنه

-حالا مي خواي چيكار كني؟

دادگر - هيچي فقط مي خوام برگه ها رو ببرم تا خودش كارشو كنه

تازه فهميدم كه مي خواد بره پيش فريده هم اتاقي مژي

- وايييييييييييييي نريا

دادگر - تو چرا يهو برق مي گيرتت

-تو رو خدا نري

دادگر - انقدر ازشون مي ترسي دباغ؟

-نه

دادگر - پس چي

- راستش راستش من يه گندي زدم

دادگر - بهشون بدهكاري يا مديون؟

-هيچكدوم

دادگر - واي خوب حرف بزن

-چطور بگم

دادگر - ميشه دو دقيقه بشيني من تمركز كنم

با بي صبري رو صندلي نشست

-حالا نميشه بي خيال برگه ها بشي و به كارمون برسيم

از جاش بلند شد

دادگر - اينارو مي خواستي بگي

- نه نه تو نه شما بشين

دادگر - بفرمايد خوب بگو

-راستش چطور بگم اونروزي كه تازه امده بودي يادته

دادگر - اره .خوب

-خوب يادته من پشت سيستم نشسته بودم

دادگر - خوب

- خوب به جمالت

دادگر - دباغ جونمو اوردي بالا د يالا حرف بزن

- اخه قابل گفتن نيست

دادگر - يعني چي كه نيست

- يعني همين

با عصبانيت بلند شد كه بره به سرعت جلوش پريدم

- باشه باشه مي گم

با عصبانيت بهم خيره شد

يه نفس عميق كشيدم و چشامو بستم

و با با بيشترين سرعت ممكن شروع كردم به حرف زدن

- هيچي ديگه مي خواستم حال مژي رو بگيرم مي دوني چرا ؟

چون باعث شده بود جلوي ديگرون بيفتم و بقيه بهم بخندن مي دوني چطور؟

با پوست مز

فكرشو كن بايد چطور افتاده باشم .اوه تا چند روز از كمرد درد داشتم ميمردم

تنها راهي كه مي تونستم حالشو بگيرم همين بود كه از طريق چت مسخرش كنم و سر كارش بزارم اون فكر مي كنه من يه پسرم و ازم عكس خواست منم دنبال عكش گشتم عكس تو دم دست بود منم براش فرستادم الانم منتظره من از سفر كاري برگردم و به ديدنش برم

چشامو باز كردم و در حال نفس زدن گفتم همش همين بود حالا ديگه نمي ري ديگه مگه نه

دادگر - تو عكس منو براس فرستادي؟

درحالي كه با ناخونام بازي مي كردم سرمو تكون دارم

دادگر - الانم من برم تو اتاق منو مي شناسه

بازم سرمو تكون دادم

دادگر - دباغ مي دونستي تو اخرشي

سرمو به طرف راست ك ج كردم و شونه هامو بالا انداختم|-حالا اون برگه ها رو به من مي ديد

دادگر - يعني مي خواي تا اخر منو قايم كني؟ بلاخره كه منو مي بينيه دباغ

- خوب مي گي چيكار كنم|دادگر - اولا تو نبايد اينكارو مي كردي|با ناراحتي گفتم حالا كه كردم| دادگر - پس برگه ها رو خودت ببر |-نههههههههههه|دادگر - چرا نه|-راستش. راستش

 


قسمت اول عشق در بایگانی                         کلیک نمایید دلنوشته  کلیک نمایید. 


      دخترکی راه راه قسمت اول . 

 

 

ادما تو زندگي در برخورد با ديگران رفتار و اخلاقهاي متفاوتي از خودشون نشون مي دن و به نوعي با محيط اطراف و اتفاقات پيرامونشون ارتباط بر قرار مي كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره

مثلا بعضيا مي تونن خيلي خشك و جدي باشن مثل باباي خدابيامرزم انقدر خشك و جدي كه اگه يه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمي يوفتاد شام از گلوش پايين نمي رفت

و يا خيلي شوخ طبع و بذله گو مثل اقاي كيهاني دربون شركت

حرافترين و مزخرفترين موجودي كه تو زندگيم مي شناسم

كسي كه بزرگترين ارزوي زتدگيش خريد يه پرايد كار كرده است با نازلتريين قيمته

 

يا مي تونن فوق العاده لوس واز خود راضي باشن مثل مژگان

در واقع مژگان كپي برابر اصل باربيه تازگيا دماغشو عمل كرده و فكر مي كنه زيباترين و بدون نقص ترين دختريه كه تو شركت وجود داره و خواستگار گر وگر از درو ديوار براش ريخته

 

يا انقدر مهربون و دلسوز باشن كه ادم در كنارشون احساس شادي و شعف كنه مثل صاحب خونه عزيزم كه اگه اجاره يك ماهش عقب بيفته علاوه بر داد و بي داد هاي مداوم و گوش خراشش بايد تمام درسا و پروژه ي بچه هاشو يه شب مونده به تحويل بي كمو كاست انجام بدم

 

و در اخر اينكه مي تونن خيلي ساده ،خجالتي،ترسو، بي عرضه، بي دقت، حواس پرت ،زشت و بي نمك، باشن . دقيقا مثل من

به طوري كه اگه كسي براي اولين بار با من برخورد داشته باشه كمتر از 10 دقيقه حاضره كه دست به فجيحترين قتلها بزنه كه از دست من خلاص بشه

البته به 15 دقيقه هم رسيده و این تو نوع خودش يه ركورد محسوب ميشه

اگه از اسمم بپرسيي بايد بگم هـــــــي بهترين گزينه تو تمام گزينه هاييه كه منو باهاش صدا مي كنن

نمونه بارز با بيشترين كاربرد .هي دباغ

براي صميمت در كار .دباغ.

اوج خفت و خواري.هوي

در بين همكاران كه زياد باهاشون صميمي نيستم .ببين

در بين دوستان صميمي .دباغي

به علت شباهت فوق العاده من به این موجود .گربه

 

و

مي تونم بگم

در بسياري از موارد سبيلو هم بهم گفته شده كه بيشتر در جمع اقايون بوده

جايي كه من توش كار مي كنم يه شركت بزرگ خصوصيه كه وارد كننده و صادر كننده قطعات كامپيوتره

و من يه عنوان يه قطره ناچيز از این درياي بي كران همراه با قطره هاي بزرگ و كوچيكش مشغول به كارم

 

محل كار من يه اتاق كوچيك 12 متري بدون پنجره و و تنها شامل يه ميز يه كامپيوتر و چندين كمد كه فقط توش پر شده از زونكنهاي رنگو وارنگ

اوه يادم رفت يه ميز ديگه هم هست كه متعلق به اقاي حيدريه

بايد اقاي حيدري رو از نظر اخلاقي هم رده پدرم قرار داد چون چيزي از اون كم نداره هم از نظر سني و هم از نظر بد دهن بودن

كافيه يكبار همكلامش بشي حرف زدن خودتم يادت مي ره

تو این 3 ساله خوب با اخلاقش اوخت شدم كمتر كسي باهاش راه مياد و يا به قول معروف حرفشو مي فهمه

من زبون نفهم كه تا بحال زبونشو فهميدم و این واقعا جاي شكر داره

امروز بر خلاف تمام روزاي ديگه كمي مهربونتره چرا ؟؟؟؟

چون قبل از ورود خودش براي خودش چايي اورد

كاري كه من هميشه بايد انجام مي دادم تا اون روي مبارك سگش بالا نياد

پس نتيجه مي گيرم امروز مهربونه و نبايد پا رو دم بي خاصيتش بزارم

حيدري- هي دباغ اون زونكن سال 89 زودي بردار و بيار

- چشم الان ميارم بفرمايد اقاي حيدري

با فرياددباغ دباغ

- بله؟

حيدري- تو هنوز نفهميدي وقتي مي گم 89 بايد كلشو بياري. پس فاكتوراش كدوم گورين

- اهان چشم چشم يه لحظه .اي خدا پس این فاكتورا كجان همين دوماه پيش اينجا بودنا .چرا پيدا نميشنواي الان بفهمه هنوز دارم مي گردم سگ ميشه

حيدري- دباغ دباغ چي شد؟

- نيستش

حيدري- چي؟

- فاكتورا نيستن

حيدري- نيستن !!!!!!!!!!!!!! تو غلط كردي كه انقدر راحت مي گي نيستن

خودشو با اون هيكل پخمش به زور از روي صندلي جدا كرد و به طرف قفسهاي اتاق بايگاني امد.

حيدري- مگه اينجا نذاشتيشون

عينكمو كه نيمي از صورتمو پوشونده با دست كمي بالا مي كشم و با ترس بهش نگاه مي كنم.

- چرا ولي الان نيستن شايد تحويل قسمت مديريت شده كه حالا نيستن

حيدري- خفه بمير برو انورو بگرد منم اينورو زود باش تا صداشون در نيومده

خوبه كه امروز مهربون بود كه انقدر فحش حوالم كرد

- خوب بگرد گربه خانوم بگرد كه تا پيداش نكني از اينجا خارج بشو نيستيا

بعد از كلي گشتن و خاك خوردن به مغزم فشار اوردم و به این نتيجه رسيدم كه يا من كورم كه نمي بينم يا حيدري در حال چرت زدنه كه صداش در نمياد

با دهني كج و دستاي خاكي از بايگاني زدم بيرون .پس این كجاست حالا چي بهش بگم

وارد اتاق شدم ديدم داره با ارامش موهاي بد حالتشو كه به زور گريسو و انواع روغن درست نگه داشته رو شونه مي كنه چرا انقدر ذوق زده است

- اقاي حيدري من.

حيدري- ساكت شو حوصلتو ندارم ببين من دارم مي رم دفتر رياست باز دست گل به اب ندي تا بيام

اهان اينو بگو باز داره مي ره دفتر رياست يعني رفتن به اونجا انقدر ذوق كردن داره . چي بگم حالا خوبه حيدري كاريه نيست و گرنه چه ها كه نمي كرد

در حال رد شدن از كنارم

-اه پرونده رو پيدا كرديد

حيدري- اره همينجا رو ميز خودم بوده و خنديد

وا يعني من داشتم اونجا وقت تلف مي كردم

با بي قيدي شونه هامو بالا انداختم و پشت ميزم نشستم.

درست حدس زديد من تو قسمت بايگاني كار مي كنم در واقعه تمام كاراي بايگاني با منه و حيدري نقش لو لوي سر خرمنو بازي مي كنه كه بايد حضور فيزيكي داشته باشه و تنها دلخوشيش بردن پرونده ها به دفتر رياسته

نمي دونم كجاي اينكار دلخوشي داره

جز اينكه بايد جلوشون خم و راست بشه و فقط بهشون بگه چشم قربان بله قربان .در عصرع وقت قربان حتما قربان

و وقتي هم كه مياد ساعتها از حضور بي مصرفش در دفتر رياست حرف مي زنه و براي خودش كلي حال مي كنه

خوب بهتره قبل از امدنش يه سري به كامپيوترش بزنم اونكه عرضه استفاده كردن از این امكاناتو نداره چرا يه كار درستي مثل من باهاش ور نره

دستامو بهم كوبيدم و مثل فرفره پشت سيستمش نشستم

خوراك من كامييوتره به طوري كه مي تونم بدون كوچكترين مشكلي وارد اطلاعات شخصي افراد بشم و يا اينكه اطلاعاتو اونطوري كه دلم مي خواد تغيير بدم

اوه باورتون ميشه حتي يه بار هم اطلاعات شركتو هك كردم

خيلي شانس اوردم كه كسي بهم شك نكرد و گرنه كلكم كنده بود هرچند كار خاصي هم نكردما. فقط اشتباهي تمام اطلاعت سال 85 رو پاك كردم و همين باعث سردرگمي همه شد و تا چند روز كل سيتما رو قطع كردن و من از نعمت داشتن اينترنت محروم شدم

از چند روز پيش شروع كردم و ايدي مژگانو هك كردم خدايا از شير مرغ تا جون ادميزاد تو ايديش پيدا مي شد .

يعني يه ادم مي تونه چندتا دوست داشته باشه نه 10 تا نه 20 تا بلكه 50 تا .چطور اسماشون به يادش مي مونه

چندباري هم به جاش با دوستاي مجازيش چت كردم خيلي حال مي ده سركار گذاشتن افراد به درد نخور و علاف كه وقتشونو فقط تو ياهو و چت تلف مي كنن

امروز مي خوام به جاي يكي از دوستاي مژگان باهاش چت كنم

-سلام عزيزم

مژگان - واي سلام قربونت بشم كجايي نيستي جيگر؟

- ای قربون اون جيگر گفتنت برم

مژگان - :d

مژگان - مي خوام ببينمت

- عزيزم منم بي صبرانه منتظرم كه تورو ببينم

-راستي نمي خواي يه عكس خوشگل ديگه برام بفرستي تا فرشته زيبايي ها مو ببينم

مژگان - واي الان عزيزم اتفاقا همين ديروز يه دونه جديد انداختم

- ای جونم بفرست

واي این مژگان چقدر هرزه رفته چطور اعتماد مي كنه و عكسشو براي هر كسي مي فرسته خاك بر سر احمقش

الان بهترين وقت براي حال گيريه مژگان جونه

راستش نمي خواستم این كارو كنم اما خودش باعث شد چند روز پيش نمي دونيد چه بلايي سرم اورد

داشتم از كنار اتاقش رد مي شدم كه ديدم دست به سينه به چار چوب در اتاقش تكيه داده و منتظره

از همون دور كه بهش نزديك مي شدم سلام كردم و لي حتي جوابمو نداد

خوب من ادبو رعايت كردم اون ديگه ادب نداره مشكل من نيست مشكل ادب خانوادگي و اصل و نسبشه

طبق عادت هميشگيم عينكمو كمي بالا كشيدم

در حال رد شدن از دم در اتاقش بودم كه

مژگان - هي دباغ مي توني برام يه كاري كني

مي دونم بازم سر كارم ولي بزار فكر كنه من نفهميدم با يه لبخند كمرنگ

- چيكار مي تونم برات بكنم مژگان جو.وايييييي چرا پاهام رو هواست اخ كمرم ای دستم

مژگان- واي خدا چه باحال افتاد. بتركي دختر چقدر تو بانمكي

دستاشو گذاشته رو شكمش و با تمام قدرت داره بهم مي خنده

فريده هم از خنده انقدر سرخ شدن كه ديگه نفسش بالا نمياد

همه از اتاقشون امدن بيرونو بهم مي خندن

مژگان -حال كردي حال كردي نه جون من حال كردي. ای خدا این ديگه چي بود خلق كرديحيف گربه كه بهش مي گن

فريده - اره بابا گربه تعادل داده این چي

مژگان - واي واي نگو مردم از خنده

وكلي بساط خنده همكارا و فراهم كرد

با پوست موزي كه انداخته بود جلوي راهم باعث شد چند روز از كمر درد به خودم بپيچم

خوب این كارم درس عبرتي ميشه كه ديگرانو مسخره نكنه

هنوز منتظرم كه عكسشو برام بفرسته

كه يكي از دوستاي ديگش به اسم امير on شد

امير- سلام مژ مژي خودم

- مژگان چرا نمي فرسستي نكنه داري با كس ديگه ای چت مي كني ؟

مژگان - نه هاني جون به جون تو فقط دارم با تو چت مي كنم

- اه اميدوارم پس من منتظرم

مژگان - باشه عزيزم كمي صبر كن حجمش زياده الان مي فرستم

- باشه مژي جونم پس تا بفرستي يه بوس بيا

مژگان- بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

- ای جان فداي اون لبا

امير- مژي این چه عكسيه كه براي ايديت گذاشتيش

مژگان - قشنگه

امير- ای همچي بگي نگي

مژگان -يعني خوشت نميومد امير

امير- اره راستش خيلي با نمكه

مژگان - واي ممنون امير تو هميشه از من تعريف مي كني

امير- از تو؟

مژگان - اره ديگه

امير- تو حالت خوبه مژي ؟

مژگان - منظورت چيه امير ؟

امير- من كه از تعريف نكردم

مژگان - ولي الان خودت گفتي با نمكم

امير- مژي يعني این عكس توه؟

مژگان - اره خوب ديگه عزيزم

امير- هههههههههههههههههههههههه مژي خيلي با نمكي

مژگان - ممنون ولي كجاش خنده داشت ؟هان؟

امير- يعني مي خواي باور كنم تو يه شامپازه ای

مژگان - چيييييييييييييييييييييييي ييييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟

واي خدا مرده بودم از خنده تو ايدي مژگان به جاي عكس اواتارش يه شامپازه گذاشته بودم

كاش بودم و قيافشو مي ديدم الان بايد فشارش افتاده باشه

مژگان خاموش شد .فكر كردم كلا خارج شد كه برام يه عكس امد

- مژي هستي؟

دينگ دينگ

مژگان - اره اره هستم

- عزيزم فكر كردم رفتي

مژگان - نه عزيزم مزاحم داشتم خواستم با تو تنها باشم

- واي ممنون چقدر تو خوبي

مژگان - خواهش ببين چطوره خوشت مياد

- ای به چشم يه لحظه

واي چشمامو بستم بي شعور این ديگه چه عكسيه غيرت ميت تعطيله تو این دختر همون تاپ و شلواركو نمي پوشيدي سنگين تر نبودي بودي جانم

مژگان - چطوره عزيزم پسنديدي

- اوه عاليه عزيزم دارم ديونه ميشم از این همه زيبايي كه خدا در وجود تو گذاشته

مژگان - عزيزم انقدر هم تعريفي نيستم

- نه نگو مژي جون حالا بيشتر از گذشته مي خوام ببينمت

مژگان - تو چي نمي خواي يه عكس خوشگل برام بفرستي

-خاك تو سرم حالا عكس اونم از نوع مذكرشو از كجا گير بيارم

خوب بايد بگردم تو اينترنت و يه عكس پيدا كنم تا براش بفرستم

ای واي صداي حيدري داره مياد چقدر هم عصبانيه

-مژي مژي جونم الان ندارم فردا برات مي فرستم

-بوس بوس باي

مژگان - باي عزيزم

حيدري وارد اتاق شد انقدر عصبانيه كه پرونده تو دستشو چنان مي كوبه به ميز كه همه برگه هاي توش نقش زمين مي شن

با ترس بهش خيرم

چرا بر و بر منو نگاه مي كنه بدو اينا رو جمع كن

سريع بلند شدم و برگه ها رو جمع كردم

كارت كه تموم شد برو برام يه چايي بيار

اخرين برگه رو هم برداشتم و پوشه رو باز كردم كه برگه ها رو بزارم توش كه يه عكس 3در 4 از مردي رو ديدم كه حدودا30 ساله به نظر مي رسيد

اخيه چه با نمكه.موش بخورتت انقدر نمك داره ازت مي ريزه

چي رو داري نگاه مي كني مگه نگفتم برو برام چايي بيار

چشم چشم الان

سريع همه برگه ها گذاشتم روي عكس و به سرعت به طرف ابدار خونه رفتم

نمي دونم اقاي حيدري اونروز چش بود اما هر چي بود بدجوري اعصابش خط خطي شده بود

روز ديگه ای از راه رسيد و من سعي كردم شادابتر و متفاوت تر از هر روز ديگه ای تو محل كارم حاضر بشم .

اقاي حيدري هنوز نيومده بود و این براي من خيلي خوب بود به ساعت نگاه كردم دقيقا 8 بود و این تاخير اصلا از طرف اون باور كردني نبود كسي كه حتي قبل از 8 تو محل كارش حاضرميشد.

از دمه در اتاق تو راه رو سرك كشيدم همه تو اتاقاي خودشون بودن

اگه نمي خواست بياد پس چرا چيزي به من نگفت

بي خيال بابا يه روزم كه نيومده تو هي گير بده بياد.

خوب بياد چه دخلي براي تو داره عين اجل معلق بالا سرته مدامم چرت و پرت مي بافه بهم

دباغ اينا رو تايپ كن

دباغ كاراي منو انجام بده تا برگردم

دباغ. برام چايي بيار

دباغ. نيفتي

دباغ .خيلي مردي به جون سيبيلات

دباغ.تعداد گربه ها امروزچنداست

خلاصه براي من بهترين روز مي شد اگه سرو كلش پيدا نميشد

امروز چندان كاري ندارم از بيكاري دارم مگسا رو مي شمارم بي خيال مگسا برم سراغ مژي جون كه از هر مگسي برازنده تره

خوب ايول مژي جونم كه هست من نمي دونم پس كي به كاراش مي رسه . برم بهش يه عرض اندامي بكنم نه نه صبر كن ببينم اگه ازم عكس بخواد چي از كجا براش عكس بيارم

امممممممممممممممممممم يهو ياد عكس ديروز افتادم دنبال پوشه مورد نظر كشتم

چرا نيست حتما بازم حيدري گذاشته تو كشوي ميزش

اخ جون پيدا كردم

يه بار ديگه عكسو نگاه كردم و سريع اسكنش كردم

 

مژگان - دينگ دينگ سلام هاني جون چطوري؟

-واي سلام به رروي همچو ماهت

مژگان - عزيزم هنوز عكستو برام نفرستادي

-جيگرم تحمل كن الان برات سندش مي كنم-رسيد مژي جون

مژگان - واي این تويي

-نه عمه امه خوب خودمم ديگه

مژگان - هاني جون چه جيگري هستيا

-قربونت به شما كه نمي رسم

مژگان - هاني هاني كي ببينمت

-به همين زوديا ولي عزيزم من يه سفركاري دارم برم برگردم ميام به ديدنت

مژگان - واي كجا مي خواي بري سفر هاني جون

- المان اتيش

مژگان - -اوه خداي من پس من بي صبرانه منتظرم تا تو برگردي

- منم بي صبرانه منتظرم تا ملكه زيبايي هامو از نزديك در اغوش بگيرم

مژگان - واي هاني تو خيلي رومانتيكي

-مي دونم عزيزم

مرده بودم از خنده بيچاره خبر نداشت خفن سر كاره

خدايشم طرف خيلي قيافش ناز بود استغفرالله. دختر بگو جاي برادري ايشون خيلي ناز بودن اره اره همون

سرمو انداخته بودم پايين و با مژي در حال دل و قلوه دادن بودم

اهم اهم ببخشيد خانوم

هنوز سرم پايين بود

-بله كاري داشتيد ؟

بله راستش

-اگه با اقاي حيدري كار داريد هنوز نيومدن. اگه كار ديگه ای هم داريد بنده در خدمتم

نه نه من در خدمتتون نيستم چون تا اقاي حيدري نباشن نمي تونم پرونده به كسي تحويل بدم چون بايد امضاي ايشون باشه

شما هميشه با مخاطبتون همينطوري حرف مي زنيد؟

- چطور مثلا

اينطوري كه اصلا بهش نگاه نمي كنيد

تازه رسيده بودم به اوج سر كار گذاشتن مژي ولي طرف هم حرف حساب مي زد پس با يه بوس باي از مژي خداحافظي كردم و سرمو اوردم بالا

يا قمر بني هاشم

من كه اينو اسكن كردم چرا الان تو فضاست

سريع به عكس دم دستم نگاه كردم و بلافاصله به اون

صدام شروع كرده بود به لرزيدن

-شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من كه چند بار خودمو معرفي كردم يعني نشنيديد

چرا چرا (نبايد متوجه خنگ بودنم مي شد پس به ناچار گفتم چرا چرا)

-بفرمايد امرتون

شما حالتون خوبه خانوم

-بهتر از این نميشه(واي اگه مژي اينو اينجا ببينه كارم تمومه چه ابرو ريزيه ميشه)

-نگفتيد اينجا چيكار داريد؟

برگه ای رو به طرف گرفت

این حكم منه از امروز من به جاي اقاي حيدري اينجا مشغول به كار مي شم

-پس اقاي حيدري چيه؟

ايشون بازنشست شدن

-چيييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟

اوه معذرت مي خوام نمي خواستم ناراحتتون كنم مگه نمي دونستيد ؟

از خوشحالي تو ابرا بودم نمي دونستم حالا تو این ابرا چيكار كنم اصلا كدوم طرفي پرواز كنم خدا كنه با هواپيما تصادف نكنم

من وحيد دادگر هستم و شما؟

-منم دباغ هستم

دادگر- خيلي خوشوقتم خانم دباغ

اه چه لفظ قلمم حرف مي زنه

منم بايد يه جوري حرف بزنم كه بفهمه منم ادم حسابيم

- منم از ديدار حضرتعالي بسيار مفتخر و خرسندم

اوه اوه چه چيزي گفتم الان بابام تو قبر بهم افتخار مي كنه

 

-خوب بفرمايد. اتاق قابل داري نيست شما بشينيد من كارتونو بگم

ديدم داره با خنده و تعجب نگام مي كنه

-چرا وايستادين؟

دادگر- خانوم دباغ شما برگه رو كامل خونديد

- بله چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

دادگر- خوب توش نوشته من مسئول اينجام و همه كارا زير نظر منه

يه ابرومو بالا انداختم و كمي لبمو كج كردم و زير چشمي به برگه نگاه كردم

چي. يعني سه سال من اينجا كار كردم و جون كندم همش كشـــــــــك

این انصاف نيست این دور از مردونگي دور از جوانمرديه

حالا بايد يه چالغوز از راه نرسيده بشه رئيس من

-خوب كه چي؟ حالا مسئولي كه مسئول باشيد من كه جلوتونو نگرفتم بشنيد و مسئول بودنتونو به رخ بكشيد .

دادگر- ببخشيد منظور من از این حرفا این بود كه شما جاي من نشستيد

- بله اقا؟

ای روزگار ای فلك این ميز هم به من وفا نكرد ديديد چطور منو از عرش به فرش رسوندن

يه زري براي خودت مي زني ها كي توي گربه تو عرش بودي كه حالا بياي رو فرش

پاشو پاشو به تو شانس و خوشي و از این چرت و پرتا نيومده

با ناراحتي از جام بلند شدم و اونم با قدماي اروم به ميز نزديك شد

تازه فهميدم هنوز ON هستم و خارج نشدم واي عكسشم كه اونجاست

قببل از نزديك شدنش به ميز داد زدم نهههههههههههههههههههههههه هههه

طرف ده متر پريد بالا از ترس رنگش پريده بود و دستش رو قلبش بود

دادگر- چيزي شده خانوم دباغ

-واي نه يعني اره

دادگر- چي شده چرا داد مي زنيد خانوم دباغ

-شما سر جاتون وايستيد و اصلا تكون نخوريد

طرف حسابي گيج شده بود سريع خودمو به پشت ميز رسوندم نمي تونستم با مو س كار كنم چون حسابي سه مي شد پس تنها راهش خاموش كردن ناگهاني كيس بود و البته برداشتن عكس .

هنوز با تعجب داشت نگام مي كرد خم شدم و دستموگذاشتم رو عكس و با ارنجم دكمه كيسو فشار دادم

مثلا كه كاملا اتفاقي باشه ولي هرچي با ارنج به طرف دكمه ضربه مي زدم تاثيري نداشت

دادگر- خانوم چرا انقدر به كيس ضربه مي زنيد

- من

دادگر- نه من ؟

-اقا خواب ديدي خير باشه من كي به كيس ضربه زدم

دادگر- ببين ببين همين الان دوباره زديد

ببينيد اگه بخوام من كيسو خاموش كنم كه مرض ندارم هي ضربه بزنم

بعد دستمو گذاشتم رو دكمه و فشار دادمببينيد بخوام اينطوري خاموش مي كنم

دادگر- شما هميشه اينطوري كامپيوترو خاموش مي كنيد

-نه هميشه معمولا اكثر وقتا

دادگر- اهان

با يه لبخند پيروز مندانه از پشت ميز امدم بيرون و سر جاي هميشكيم نشستم

دستامو زير چونه زدم و به تازه وارد زل زدم

مثل عكسش بود .هنوز عكسش تو دستم بود كه ديدم پرونده روي ميزو برداشت هموني كه عكسو از توش برداشتم

-با اون پرونده چيكار داري؟

دادگر- هيچي دارم نگاش مي كنم

-اره خيلي خوبه براي اول كار اگه مي خواي فرد موفقي باشي پس خوب نگاش كن

با تعجب بهم نگاه كرد

-شما براي این كار خيلي جونيد

دادگر- بله؟

اخه شما را براي چي براي این كار انتخاب كردن؟ نه تجربه ای داريد نه مي دونيد بايگاني چيه ؟

دادگر- يكي از دوستان منو معرفي كرد

-انوقت مدرك تحصيليتون چي؟

دادگر- مدرك شما چيه خانوم دباغ؟

شونه هامو بالا انداختم و راست سر جام نشستم و با افتخار و اقتدار كامل گفتم

سيكل اقا

چنان زد زير خنده كه انگار بهترين جك سالو شنيده باشه

- چتونه اقا مگه مدركم چشه؟

دادگر- هيچيش نيست خانوم معذرت مي خوام ولي وقتي شما مدرك درست و حسابي نداريد براي این كار انتظار داريد منم داشته باشم

-يعني شما هم سيكل داريد

دادگر- نه من يه سر و گردن از شما بالاترممن ديپلم دارم

-این يعني يه سر و گردن

دادگر- اگه بخوايد مي كنيم نيم سر و گردن

- مي دونستيد خيلي بي مزه اید

فقط خنديد و سيتمشو روشن كرد تا بالا بياد پرونده روي ميزو دوباره زيرو رو كرد

دادگر- خانوم دباغ تو این پرونده بايد يه عكس باشه ولي نيست شما نمي دونيد این عكس كجا مي تونه باشه

-من من از كجا بايد بدونم كه بايد كجا باشه حالا چه عكسي توش بوده؟

به چشام خير شد

( من كه عقلم زياد نمي كشه ولي فكر كنم این خيره شدن يعني خودتي .

راستش وقتي مي گن خودتي رو من خوب نمي فهمم يا معنيش این كه خر خودتي يا گيج خودتي من كه از دوتا معنيش استفاده مي كنم

به قول دبير ادبيات ايهام و از معني دورش بيشتر استفاده مي كنم يعني ميشه همون خر خودتي .با اينكه ادبياتم خوب بود ولي نمي دونم چرا نمره ادبياتم هميشه زير 10 بود بگذريم 

  


 رمان عشق در  بایگانی قسمت 3 .   کلیک نمایید رمانکده  


   

قسمت سوم. هی دباغ 

 

 

راستش. راستش

دادگر - راستش خجالت مي كشي و مي ترسي كه بازم مسخره ات كنن

دستامو از پشت بهم گره زدم و با نوك كفشم به زمين مي زدم

دادگر - از چي خجالت مي كشي يا از چي مي ترسي حالا چطور ايديشو پيدا كردي؟ چطور ايدي دوستاشو پيدا كردي؟

هنوز سرم پايين بود و با كفشم به ديوار اروم ضربه مي زدم

-كار چندان سختي نيست فقط بايد يكم حواست جمع باشه و دقت كني

يه روز كه عجله داشت بره يادش مي ره سيستمشو خاموش كنه منم از سر كنجكاوي وارد سيستمش شدم . كار سختي نبود تو 20 دقيقه همه چيزو شو پيدا كردم

دادگر - دباغ نمي خواي بگي كه تو سيستمشو هك كردي

- نمي دونم معني كارم ميشه هك كردن؟؟؟؟؟؟؟

با ناباوري به صندلي تكيه دادو دستشو گذاشت رو لباش و بهم خيره شد.

- من برم بقيه پرونده ها رو بيارم

با بهت و ناباوري گفت برو

حسابي دير م شده بود سريع مقنعمو سركردم و در حالي كه يه لقمه بزرگ براي خودم درست كرده بودم و نصفش تو دهنم و نصف ديگش اويزون بود لنگ جورابمو پام مي كردم

كه صداي در امد جلدي كتونيامو پوشيدم معلوم نبود كي بود كه پشت سر هم داشت درو مي كوبيد

راستش من با این سنم هنوز بلد نيستم بند كفشامو ببندم براي همينم هميشه بندا رو جمع مي كنم و از كنار كفشم مي زارم توي كفش

از پله ها پريدم پايين و درو باز كردم

پسر صاحب خونه محترم بود. اقا كيوان

سلام

كيوان- ببين من فردا بايد این تمرينا رو حل كنم و اصلا وقتشو ندارم راستش بايد برم سر زمين فوتبال اينا رو برام حل كن شب ميام ازت مي گيرم

بله؟؟؟؟؟؟//

اقا كيوان من كه ديروز پول اجاره رو دادم

خوب كه چي ؟يه چيز ازت خواستما ؟بگير ديگه دستم خسته شد به ناچار دفترو ازش گرفتم و لاشو باز كردم واي 40 تا سوال رياضي. اينو كجاي دلم بذارم

سريع كيفمو انداختم رو دوشم و از خونه زدم بيرون

انقدر ديرم شده بود كه تمام راهو از ايستگاه تا شركت مجبور شدم بدوم

با نفس نفس زدن از كنار نگهباني گذاشتم

كيهاني - هي دباغ چيه نفس مي زني نكنه سگا دنبالت كردن

وبلند زد زير خنده

چيزي نگفتم و با دويدن خودمو به ساختمون رسوندم به نزديك در اتاق كه رسيدم يه لحظه وايستادم تا نفسم جا بياد

عينكو بالا كشيدم و موهامو كه از زير مقنعه ام زده بود بيرون كمي تو دادم

-سلام

دادگر- سلام چرا نفس نفس مي زني

- اخه تمام راهو دويدم

در حالي كه داشت توي يكي از زونكنارو زيرو رو مي كرد خوب كمي صبح زودتر بيدار شود مجبور نباشي تمام راهو بدوي

-چشم نصيحتتون يادم مي مونه

انقدردويده بودم كه عرق از سر و روم مي باريد ناي راه رفتن هم نداشتم خواستم به طرف چوب لباسي برم كه بند كفشم زير اون يكي پام گير كرد و كروبببب با صورت خوردم زمين

دادگر به طرفم دويد چت شد

- ایيييييييييي. هيچي

دادگر- تو چرا انقدر دست و پا چلفتي هستي دختر.جاييت درد نمي كنه

در حال گشتن عينكم بودم نه فقط لطف مي كني عينكو بدي من پيداش نمي كنم

دادگر- دباغ يعني نمي بيني كجا افتاده ؟

- اگه مي ديدم كه از شما كمك نمي خواستم

عينكو اروم تو دستام گذاشت و منم بدون توجه به اون عينكو به چشام زدم

- واي اينكه يه طرفش شكسته

دادگر- عينك ديگه ای نداري

سرمو به دو طرف تكون دادم يعني نه

دادگر- مي توني با این امروز كار كني

در حال پاشودن گفتم اره

مانتومو تكون دادم و كيفمو از چوب لباسي اويزون كردم و دفتر كيوانو از توش در اوردم و پرت كردم رو ميز

دادگر در حال نشستن به كفشام خيره شد حداقل اون بندارو ببند كه دوباره نيفتي

روم نمي شد بهش بگم بلد نيستم ببندم

-باشه مي بندم

دادگر- دباغ لطفا اون برگه ای كه رو ميزت گذاشتم و بردارو اعدادو ارقامشو برام حساب كن

-چشم الان

با اون عينك واقعا سخت بود

من اگه عينك به چشام نزنم حتي نمي تونم دستاي خودمو ببينم

دادگر- اگه سختته بده خودم حساب مي كنم

-نه مي تونم

دادگر- ماشين حساب نمي خواي. بيا از روي ميزم بردار

- نه همين طوري حساب مي كنم

دادگر- دباغ ؟

سرمو اروم از روي برگه بلند كردم و منتظر شدم حرفشو بزنه. بله اقاي دادگر

تو اون اعدادو بدون ماشين حساب مي خواي حساب كني؟ اينطوري كه تا دو روز ديگه بايد منتظر بشم كه برام حساب كني

- نه اقاي دادگر چرا دو روز تا شما چايتونو بخوريد منم اينا رو براتون حساب مي كنم

دادگر- مطمئني دباغ

- بلهخيالتون راحت

وا اين چرا اينطوري حرف مي زنه انگار كار غير طبيعي انجام مي دم تقصير خودشم نيستا

ما ادما خودمونو به راحتي عادت داديم .حتي وقتي توي يه مغازه مي ريم براي جمع دوتا عدد رند مغازه دار از ماشين حساب استفاده مي كنه پس از بقيه انتظاري ديگه ای نيست)

دادگر- راستي تو كه هر روز زود ميومدي چرا امروز انقدر دير كردي

- ديشب دير وقت خوابيدم

دادگر- مثلا چند؟

-5 صبح

دادگر- مگه چيكار مي كردي دباغ؟

- كاري نمي كردم داشتم فيلم مي ديدم

دادگر- فيلم اونم تا 5 صبح ؟حالا فيلمش چي بود كه انقدر طولاني بود

منم عين این نديد بديدا بهش با لبخند عريض و درحالي كه با انگشت اشاره عينكو بالا مي كشيدم گفتم

واي نمي دونيد چقدر دنبال این فيلم گشتم تازه ديروز به دستم رسيد

هنوز داشت منو نگاه مي كرد

- شما هم ببينيد عاشقش مي شيد

دادگر- نگفتي اسم فيلم چيه

جومونگ

دادگر- جومونگ؟

اره ديشب تا به صبح 20 قسمت از 84 قسمتشو داشتم مي ديدم

دادگر- اينو كه هر هفته مي زاره خانوم دباغ ديگه گرفتنش چي بود؟

- وا اقاي دادگر اون كه همش سانسوره هيچيش معلوم نيست بعد دوتا دستمو گذاشتم زير چونم با خوشي گفتم این بدون سانسوره

پس نمي دونيد چه صحنه هايي رو از دست داديد كلاتون بد جور پس معركه است

مي خوايد براي شما هم بيارم تا ببينيد

با تعجب. نه ممنون ترجيح مي دم از تلويزيون ببينم

شونه هامو بالا انداختم

- باشه به قول خودتون هر جور راحتيد ولي از دستتون مي رهها

دادگر- نه ممنون دباغ جان

-خوب اينم از این بفرمايد تموم شد

دادگر- تموم شد دباغ

-گفتم كه تا چايتونو بخوريد تمومه

با بهت برگه رو از دستم گرفت و به ارقام تو برگه خيره شد دوباره به من نگاه كرد وماشين حسابو دم دستش گذاشت و چندتا عددو محاسبه كرد

دادگر- دباغ بايد يه چيزي رو بهت بگم

-مي دونم

دادگر- چي رو مي دوني

-اينكه چي مي خوايد بگيد؟

دادگر- خوب چي ؟

-مي خوايد بگيد دباغ با اين عينك شكستت خيلي بي ريخت شدي

چشاش گرد شد

دادگر- دباغ؟

-بله

دادگر- من نمي خواستم اينو بگم

-پس چايي مي خوايد باشه مي رم الان براتون ميارم پر رنگ يا كم رنگ

دادگر- دباغ؟

-بله

دادگر- مي زاري خبر مرگم حرف بزنم

-واي خدا نكنه اقاي دادگر .من كه نگرفتمتون حرفتونو بزنيد

دادگر- مي خواستم بگم خيلي باحالي دختر تا حالا نديده بودم كسي بدون ماشين حساب این اعداد بزرگو حساب كنه اونم تو كمترين زمان ممكن

این اولين باري بود كه كسي از من تعريف مي كرد حسابي قند تو دلم اب شد انقدر كه مزه شيرينيش داشت دلمو مي زد )

دوباره سر جام نشستم و دفتر كيوانو باز كردم

دادگر- داري چيكار مي كني؟

-هيچي دارم این مسئله ها رو حل مي كنم

دادگر- مدرسه مي ري؟

-نه

دادگر- پس براي كي داري حل مي كني؟

-پسر صاحبخونه

دادگر- چي؟داري تمريناي اونو حل مي كني؟

- اره؟ چيز جديدي نيست

دادگر- دباغ تو با كلمه ای به اسم نه اشنا هستي

-اره

دادگر- تا حالا هم ازش استفاده كردي ؟

-اره

دادگر- اخرين بار كي بوده

-ديروز

دادگر- ديروز؟

-اره يادتون نيست مي خواستيد بريد اتاق مژي واي نه خانوم فردوسي

كه من گفتم نههههههههههههههه نريد

بلند زد زير خنده

دادگر- خيلي با نمكي دختر

هه هه هه براي چي مي خنديد

دادگر- هيچي هيچي

انقدر خنديده بود كه اشك تو چشاش جمع شده بود

اينم منو مسخره مي كنه مهم نيست

 

بعد از اينكه تمام تمرينات كيوانو انجام دادم به بدنم كش و قوسي دادم هو س چايي كرده بودم

بلند شدم برم از ابدارخونه براي خودم چايي بيارم

- چايي مي خوريد براتون بيارم

سرگرم كار با سيستم بود واقعا تعجب داشت تو قسمت بايگاني اون انقدر با سيستم كار كنه حيدري سال به سال نگاهي به كامپيوتر نمي نداخت تازه چندين بار گفته بود كه بهتر بگم بيان اينو از اينجا ببرن و من هر بار كه این حرفو مي زد هزار تا صلوات نذر مي كردم كه كسي این سيستمو از اينجا نبره

به من چه لابد اين يه چيز حاليشه كه داره انقدر كار مي كنه ولي كاراش هيچ ربطي به هم نداره

چقدر فضولي دختر تو خيلي حاليته به كاراي خودت برس

دادگر- اره ممنون ميشم

با این عينك راه رفتن واقعا سخت بود همش مجبور بودم يه چشممو ببندم و راه برم كمي سرم درد گرفته بود.

ليوان چايمو برداشتم در حال ريختن چايي بودم

مژي- هي ببين كي اينجاست

چشمامو بستم و نفسمو دادم بيرون باز این مژي سرو كلش پيدا شد

مژي- اخيه ليوانشو

ليوانو از دستم قاپيد

مژي - نه خوشم مياد خودتم باور داري يه گربه تمام عياري

فريده هم همون موقعه وارد ابدار خونه شد .

ببين فريده ليوان گربه ايشو ببين

(ليوان من يه ليوان زرد رنگ بود كه روي دستش يه گربه ملوس بصورت نازي نشسته و دمش رو روي بدنه ليوان به صورت مارپيچ امتداد داده این ليوانو بدون توجه به شكل و مدلشو خريده بودم توي بازار كه رفته بودم يه لحظه چشممو گرفت و منم خريدمش )

فريده با سر حرف مژگانو تصديق كرد و در حال خنديدن

واي دباغ عينكت چي شده

مژي -نكنه با گربه هاي محلتون در گير شدي

بعد دوتايشون بلند زدن زير خنده

بدون توجه به حرفا و خندهاشون يه ليوان برداشتم و براي دادگر چايي ريختم و در حالي كه ليوانم هنوز دست مژي بود از ابدار خونه زدم بيرون

مژي هم با سرعت دست فريده رو گرفت از ابدار خونه امد بيرون

مژي- هي هي دباغ

به طرفشون برگشتم يه دفعه ليوانو از دستش رها كرد و ليوان به زمين خورد و به چندين تكيه تبديل شد

این دوتا ديگه شورشو در اورده بودن بغض كرده بودم عينكو كمي بالا كشيدم

مژي- واي ببخشيد يهو افتاد این بار خودم يه ليوان ديگه مي گيرم كه روش 2تا گربه داشته باشه و باز خنديد

سرعت قدمامو بيشتر كردم بند كفشام از كتوني زده بود بيرون بيشتر كارمندا به خاطر صداي شكستن از اتاقاشون امده بودن بيرون

و اونايي كه صداي مژي رو شنيده بودن با حالتي مسخره ای بهم مي خنديدن

انقدر تند راه مي رفتم كه متوجه نشدم و این بند كفش دوباره كار دستم دادو محكم خوردم زمين

دادگرهم كه از اتاق زده بود بيرون با نگراني بهم خيره شد تنها كسي بود كه بهم نمي خنديد

زود از زمين بلند شدم و به طرف اتاق كارم رفتم دادگر دم در وايستاده بود سريع خودشو كشيد كنارو من وارد اتاق شدم خودمو پرت كردم رو صندليم

 

سرمو گذاشتم رو ميز نمي خواستم گريه كنم يعني خوب ياد گرفته بودم در برابر ديگران جلوي اشكامو بگيرم

دادگر- حالت خوبه دباغ؟

سرمو از روي ميز برنداشتم

دادگر- با توام دباغ

- ميشه درو ببندي همه دارن مي بينن خواهش مي كنم

صداشو نشنيدم ولي صداي بستن درو شنيدم

با ناراحتي سرمو از روي ميز برداشتم مي دونستم صورتم از شدت عصبانيت سرخ شده

به طرف ميزم امد

دادگر- جايي درد نمي كنه

- نه

دادگر- دستتو ببينم داره ازش خون ميره

به دستم نگاه كردم تكيه ای از شيشه ليوان تو دستم رفته بود ومن اصلا متوجه نشده بودم

از توي جيبش يه دستمال در اورد خواست شيشه رو از دستم در بياره كه دستمو از ش دور كردم و رومو كردم به طرف كمد زونكنا

 

دادگر- بذار درشبيارم

-تو هم مي خواي مسخره ام كني ؟

دادگر- نه

-چرا تو هم مسخرم كن چرا انقدر خودتو نگه مي داري مي خواي درستو حسابي مسخره ام كني نه باشه من حاضرم مسخرم كن

- اره من يه دختر بي عرضه دستو پا چلفتيم ،يه دختر زشت كه فقط به خاطر اصلاح نكردن صورتم همه بهم مي گن گربه . بيا خودم همه چي رو بهت گفتم حالا راحت باش و منو مسخره كن

دادگر- دباغ؟

- چي هي دباغ دباغ مي كني تو هم مي توني بهم بگي هي. بگو. بگو ديگه دي يالا بگو من عادت دارم بگو

دادگر- انقدر حرف مفت نزن صبح بهت گفتم بند كفشتو ببند اگه گوش كرده بودي این چيزا پيش نمي يومد

بلاخره قطره ي اشكي از چشمم در امد

- خوب بلد بودم ببندمش كه بسته بودمش . كه هم صبح زمين نخورم هم حالا. بيا اينم يه سوژه جديد براي مسخره كردنم

برو برو به همه بگو به همه بگو دباغ با 22 سال سنش هنوز بلد نيست بند كفش خودشم ببنده

دادگر- دباغغغغغغغغغغغ؟

- هان؟

نفسشو داد بيرون و سرشو تكوني داد دستتو بده ببينم

-نمي خوام

دادگر- انقدر لجباز نباش دستو بذار اينور ببينم

دستمو گذاشتم رو ميز و اونم شروع كرد اروم به در اوردن تيكه شيشه

دادگر- من از روز اولم مي دونستم بهت چي مي گن ولي قرار نيست همه مثل هم باشن من به اونا كار ندارم

شيشه رو با يه حركت از دستم كشيد بيرون

-ایييييييي

بعد با همون دستمالش دستمو بست

دادگر- خداروشكر زياد زخمي نشده كه نياز به بخيه باشه

وقتي دستمال بست دستمو گذاشتم رو صورتم و قطره اشكي كه از چشمم در امده بود پا ك كردم

و رومو كردم به طرف ديوار

كنارم روز زمين زانو زد

دادگر- كفشتو بذار اينور

- نمي خوام

دادگر- مي گم بذار اينور

پاي راستمو جلوش گذاشتم

دادگر- حالا منو نگاه كن

بهش نگاه نكردم

دادگر- ميگم نگام كن

برگشتم طرفش

دادگر- خوب ببين چيكار مي كنم

كمي خم شدم به طرف پايين

دادگر- ببين اول اينطوري گره مي زني بعد اينطوري اينو از اينجا رد مي كني اونم از اونطرف

خوب ديدي چه اسون بود

- اره خيلي راحته ها

در حال لبخند زدن خوب اون يكي رو خودت ببيند

منم از ذوق شروع كردم به بستن بند كفشم

دادگر- افرين حالا شدمي گم دباغ

-هان؟

با خنده گفت خوبه اونطرف عينكت نشكست

-اره راست مي گيا وگرنه نمي دونستم تا خونه چطور برم

دادگر- تو خونه يه عينك ديگه كه داري

عينكو برداشتم و در حال برنداز كردنش

-نه ندارم

دادگر- پس چيكار مي كني

-هيچي تيكه هاي شكسته شو جم كردم بايد برم با چسب چوب بچسبونمشون

دادگر- دباغ؟

-هان؟

دادگر- خوب ببر درستش كن براي چي اينكار مي كني اونطوري كه چيزي نمي بيني

(خوب عقل كل اگه پول داشتم خودم عقلم مي رسيد ديگه اينكارو نمي كردم )

-نه نيازي به پول خرج كردن نيست طوري مي زنم كه چيزي معلوم نشه

با تعجب شونهاشو بالا انداخت و سر جاش نشست

 

يه ساعت به اخر وقت اداري مونده بود و من در حال مرتب كردن پروندها بودم

دادگر- دباغ تا چه حد با كامپيوتر اشنايي؟

- در حد معمولي

دادگر- در حد معمولي كه راحت مي توني ايدي هر كسي رو هك كني

- خوب این كارچندان مهم و سختي نيست

دادگر- ولي هر كسي هم نمي تونه این كارو كنهمثلا من از ديروز خيلي تلاش كردم وارد اطلاعات مركزي بشم ولي نشد

- چي ؟براي چي اونجا؟

دادگر- خوب براي بايگاني مي خواستم

- ولي تا جايي كه مي دونم قسمت بايگاني نيازي به اطلاعات اونجا نداره

دادگر- كلشو كمي خاروند راستش يكم حس كنجكاويم هم گل كرده

چيزي نگفتم و دوباره با پرونده ها سرگرم شدم

دادگر- دباغ مي توني وارد اطلاعات اونجا بشي

- اخه براي چي؟

دادگر- گفتم كه كنجكاوي

- تونستن كه مي تونم راستش رو بخواي يه بار هم خودم واي نه هيچي من نمي تونم

دادگر- تو چي ؟ يه بار چي؟

- هيچي همين طور از دهنم يه چيزي پريد

دادگر- نكنه تو هم يه بار سر زدي؟

- ببين يه وقت به كسي چيزي نگيا انوقت از كار بي كار ميشم

چشاش برقي زد و با هيجان گفت يعني الان ميتوني بري تو ش؟

به ساعت نگاه كردم نيم ساعتي وقت داشتم

- اره مي تونم ولي شايد كمي طول بكشه چون اخرين بار كاري كردم كه امنيت شبكه رو بالاتر بردن

دادگر- يعني فهميدن تو هكشون كردي

- نه نفهميدن يعني اگه اون گيج بازي رو در نمي يورم اصلا هم نمي فهميدن كه كسي وارد اطلاعات شده

دادگر- مگه چيكار كردي ؟

تمام اطلاعات سال85 رو اشتباهي پاك كردم

دادگر- اوه بعد چي شد

- هيچي تا يه مدت سيستما رو قطع كردن و بعد از اون فقط افراد خاص مي تونن وارد اطلاعات بشن

- هرچند نمي دونم چرا انقدر سخت مي گيرن اخه به جز فاكتوراي و قيمتا و بازدهي و سود سالنه و از این جور چيزا ،چيز ديگه ای نبايد توش باشه

-من كه سه ساله اينجا كار مي كنم از كاراشون سر در نيوردم كه نيوردم چيه به چي فكر مي كني اقاي دادگر؟

دادگر- هيچي بيا ببين مي توني بري ؟

از جاش بلند شد و منم نشستم پشت سيستم . 20 دقيقه ای بود كه در حال ور رفتن بودم

دادگر- چي شد

صبر كن ديگه مگه كشكه مي گم خيلي امنيتش بالاست بايد طوري وارد بشم كه به این زورديا شك نكنن.تو حواست به راهرو و در باشه كسي نياد

دادگر- خيلي طول مي كشه

دست از كار كشيدم وبه دادگر خيره شدم

دادگر- چي شد تموم شد

نه نشد شما چند ماهه به دنيا امدي انقدر عجله داري؟انقدر رو اعصاب من راه نرو ببينم دارم چه غلطي مي كنم

دادگر- چشم چرا عصباني ميشي ديگه حرف نمي زنم

- خيلي جالبه

دادگر- چي ؟حرف نزدن من؟

-نه اون كه از اينم جالبتره

دادگر- ممنون خانوم دباغ

- خواش اقاي دادگر

- اطلاعاتو دو دسته كردن انگار كپي از همن ولي نه اينطوري هم نيست

دادگر امد كنارم و به مانيتور خيره شد

دادگر- چطوريه مگه؟

ببين تو نگاه اول ادم فكر مي كنه كه انگار از اين فايلا كپي گرفته شده

ولي كنار همه ي فايلاي كپي شده يه تيكه . دفعه پيشم همين اشتباهو كردم با كليك روي هر كدوم از این فايلاي تيك دار درواقع فايل اصلي رو حذف ميكني و فقط فايل نمايشي باقي مي مونه و ديگه نمي توني فايل اصلي رو ببيني

دادگر- پس چطور بايد اينارو باز كرد

-خوب بزار ببينم

عينكمو كمي بالا كشيدم چشام درد گرفته بود مخصوصا كه همش يه چشممو مي بستم

- از اينجا نميشه وارد شد

دادگر- حالا بايد چيكار كرد

- اقاي دادگر يعني انقدر مهمه كه بدونيد چطور اينا باز مي شن

كمي ترسيد

دادگر- نه نه اخه خيلي جالب شد كارشون خيلي درسته مي خواستم بدونم تو اگه بخواي وارد بشي چطوري این كارومي كني ؟

- خوب اينا همه از سرور مركزي وارد مي شن كه از طريق همون سيستم مي توني اطلاعاتو ببيني اينطوري ضريب امنيت فوق العاده بالا مي ره و تنها همون فرد مي تونه اطلاعات واقعي رو ببينه

دادگر- انوقت يه سوال

- چي ؟

دادگر- اگه از همون سيستم اصلي وارد بشي. مي شه از اطلاعات كپي برداشت

- البته كه مي شه ولي اگه براي اونجا هم برنامه ای نذاشته باشن

دادگر- يعني چي؟

(اوه فكر مي كردم فقط من خنگم بگو يكي ديگه هم هست كه از قضا دم دستم نشسته )

- يعني اينكه تو شايد بتوني برنامه هارو كپي كني . ولي باز براي باز كردنشون نياز به سوئيچ داري حالاا این سوئيچ مي تونه رمز باشه يا يه نرم افزار

كه معمولا كسي كه از نرم افزار استفاده مي كنه این نرم افزار مثل كليد پيششه

دادگر- منظورتو نمي فهمم دباغ(تو كي مي فهمه دادگر )

- خوب بزار اينطوري بگم مثل این ميمونه كه تو ماشينو با اون همه عظمت و تجهيزاتش در اختيار داري اما تا سوئيچ ماشين نباشه نه مي توني حركت كني و نه از امكانات داخل ماشين استفاده كني در واقع ميشه يه چيز به درد نخور

دادگر- كه اينطور

هنوز به صفحه خيره بود كه سريع از صفحه خارج شدم

دادگر- ای بابا چرا خارج شدي

- وا مي خواستي ببيني كه نشونت دادم به بقيه اش چيكار داري ؟. باور كن تا همينجاشم بفهمن وارد شديم پدرمون در ميارن

واي ديرم شد سرويس حتما رفته .ديدي ديدي حالا من چطور برگردم

دادگر- مي رسونمت

- مگه ماشين داري؟

دادگر- اره

- ايول

با هم از اتاق زديم بيرون دادگر حسابي تو فكر بود

- راستي پخشم داري؟

دادگر- چي ؟

- مي گم ماشينت پخش هم داره

دادگر- اره اره

-مدل ماشينت چيه؟

دادگر- چي؟

-ای بابا شما از من گيجتري؟.ميگم ماشينت چيه

دادگر- اهان پرايد

 

****

سوار ماشينش شديم

- ببين حالا من يه سوال؟

دادگر- بپرس

تو كه وضعت خوبه چرا امدي اونم تو قسمت بايگاني كار مي كني

دادگر- كي من؟ كي گفته وضعم خوبه

- خوب این ماشين

دادگر- مگه هر كي ماشين داشت وضعش خوبه

- تو محله ما اره .مثلا همين جعفر اقا

دادگر- جعفر اقا

- اره مغازه ميوه فروشي داره تازگيا يه پيكان مدل 83 گرفته نمي دوني با چه فخري پشت فرمون ماشين ميشينه .خانومشو كه نگووووووووو. عين این نديد بديا چپ مي ره راست مي ره هي براي خودشو خانوادشو ماشين شوهرش اسپند دود مي كنه

همه ميگن جعفر اقا اينا خيلي وضعشون خوبه

دادگر- شما كجا زندگي مي كنيد؟

- يكم از اينجا دوره ولي راحت ميشه رفت اونجا . شما منو تا اتوبوساي واحد ببري خودم بقيه راهو مي رم

دادگر- نه من باعث شدم از سرويس جا بموني خودم تا خونتون مي رسونم

به ظبطش نگا كردم

- انقدر گفتي ضبط دارم پخش دارم همين بود

در حال رانندگي يه نگاه به من يه نگاه به پخش كرد مگه چشه

- هيچيش گفتم سي دي خوره تا خود خونه اهنگ گوش مي كنيم

دادگر- خوب با نوارم ميشه اهنگ گوش كرد

يه نگاه سر سري به ماشين انداختم مي دوني ماشينت مثل این ماشينايي كه تازه تحويل گرفتن ميمونه

رنگش كمي پريد

دادگر- نه این ماشينو خيلي وقته دارم.براي چي همچين فكري كردي

منم طبق معمول از سر بي خيالي و گيجي چيزايي رو كه مي بينم و يا مي شنوم به زبون مي يارم

- خوب پخشت هنوز برچسباش روشه رو صندلياتم هنوز مشماست اصلا روي داشبود و دندت گرد و خاك نيست پدال گاز ترمز خيلي دست نخورده مونده به نظر مياد كفي زير پاتون هم اصل ساييدگي نداره هر چقدر هم شسته باشيد بازم اگه خيلي وقت باشه كه از ماشين استفاده مي كنيد بايد ساييده شده باشد و از همه مهمتر كيلومترتون اصلا مسافتي رو نرفته فكر كن مثل این فيلما بهم بگي از يه خانوم دكتر ماشينو خريدي كه فقط صبحا باهاش مي رفته مطب و عصري باهاش بر مي گشته

بعد بلند خنديدم چهرهش كمي زرد شده بود

شيشه هاي ماشينت هم از تميزي دارن برق مي زنن

تو هميشه به همه چيز انقدر دقت مي كني ؟

با خنده گفتم نه؟

نفسي كشيد این ماشين پدرمه اون خيلي به ماشينش مي رسه براي همين هميشه تميزه

اهل اهنگ و این چيزا هم نيست به خاطر همين هنوز پخشش اينه

-خوب اگه پدرتون انقدر ماشينشو دوست داره چرا دست شما مي ده

دادگر- ببخشيدا من پسرشم

- خوب باشيد چه ربطي داره

عينكمو از روي چشام برداشتم و با دست كمي چشامو مالوندم و به عينك نگاه كردم

دادگر- چشات خيلي ضعيفه؟

- اره

دادگر- .از بچگي ضعيف بوده؟

- نه راستش يه سال زمستون كه 13 سالم بود داشتم كنار حوض بزرگ خونه بازي مي كردم كه يخاي كف حياط باعث شد ليز بخورم و كله ملق بزنم تو حوض

تا درم بيارن فكر كنم 5 دقيقه ای تو اب بودم .

عمه ام ميگه خيلي خر جونم كه زنده موندم مي گفت وقتي درت اوردن با يه تيكه سنگ هيچ فرقي نداشتي

با زور اب گرم و پاشويه گذاشته بودن زنده بمونم ولي دكتر نبردن كه نبردن وقتي هم بهوش امد م تب و لرز كردم

فكرشو بكن خر جوني تا كجا تا يه ماه داشتم تو تب مي سوختم وككه كسي هم نمي گزيد

بعد از اون ماجرا خيلي به در و ديوار مي خوردم. خدا خيرش بده ننه كلثومو يكي از پيري محلمون بود همه به حرفش گوش مي كردن بازم اون باني شد منو بردن دكتر

انقدر دير رفته بودم كه بينايم دچار مشكل شد

حالا هم كه مي بيني با عينك سر مي كنم بدون عينك مثل يه مرده متحركم. لطفا از این ور بريد

دادگر- خواهر برادر هم داري؟

-نه ببخشيد مي دونم محلمون يكم ناجوره ممكنه ماشينتون خاكي بشه

به زور ماشينو تا نزديك خونه برد

- خوب ديگه دينتونو ادا كرديد لازم نيست جلوتر از این بيايد

راستي بابت امروز هم معذرت مي خوام نمي خواستم سرتون داد بزنم اخه حسابي داغ كرده بودم

دادگر- چرا مي زاري اينطوري باهات رفتار كنن

- مهم نيست ديگه عادت كردم. ولي خيلي باحالي دمت گرم منو از بستن این بند كفشا خلاص كردي

دادگر- راستي مگه تو خانوادتون تو فقط كفش بند دار مي پوشي

- اره

 


نوشته شده توسط شهروزبراری صیقلانی

اپیزود سیاوش یا سوگند 

 

ﺳﺎﮎ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﮕﯿﻨﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ،ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدم‌های کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکه‌ی دوزخ متواری میشد ، پشت سرش خانه‌ای در آتش میسوخت و صدای شکسته شدنِ ستون‌های چوبی گاه سکوت را جر میداد و با هر صدا بر سرعت قدم های ی‌اش افزوده میگشت. شعله های آتش به سرعت قد میکشیدند و از چهار کُنج خانه بالا میرفتند ، پیرمرد به‍ ابتدای کوچه ی خاکی و قدیمی اش رسید ، کنار تیرچراغ برق چوبی و کَج ایستاد ، دستش را ستون بر تیرچراغ گذاشت، خم شد و چند سُلفه‌ی عمیق سرداد ، شعله های آتش دیگر به پشت بام خانه‌ی قدیمی رسیده و لوجَنَک سقف را فتح کرده بود و آنچنان شعله ها زبانه میکشید که گویی بر آسمانِ نیمه شب اسفندماه چنگ میزند .

دیگر آتش آنچنان پُررنگ شده بود که از هرکجای محله‌‌ی قدیمی ضرب میتوانستند آنرا ببینند . عده ای با نگرانی و دستپاچگی به سمت صحنه ی حادثه شتابان شدند و از کنار پیرمرد گذشتند و ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺧﭙلش را ﺯﯾﺮ ﭘﺎی ﻟﮕﺪ ﻣﺎل کردند پیرمرد دستی به ریش بلندش کشید و لبخندی محو در نگاهش موج زد ، لبخندی پلید و زشت بر لبانش نشست . لبخندی که همچون شعله های بیرحم آتش هرلحظه عمیق‌تر و قوی‌تر میشد . پیرمرد روی به آتش ایستاده بود و شعله‌های سَرکِش آتش در نگاهش موج میزد. پیرمرد یک دو جین کتاب قدیمی زده بود زیر بغلش. همان کتابهایی که یک عُمر بروی تاخچه‌ی همان خانه‌ی چوبی خاک خورده بود . همان‌هایی که هرگز نخوانده بودشان. پیرمرد عصایش را تکیه بر تیرچراغ زد آنگاه یک به یک بر کتابهایش بوسه‌ای زد و آنها را درون ساک بزرگش گذاشت. دستانش را روی به آسمان بلند کرد و زیرلب چیزهایی زمزمه کرد. گویی درحال سپاسگذاری از خدایش بود همان خداوندی که با معیارهای کورکورانه و متعصبش میشناخت . همان خداوندی که یک عمر بنامش هرچه خواسته بود کرده بود. سپس دستی بر محاسن و ریش های بلندش کشید و عصابه دست ساکش را به کول گرفت تا لنگ لنگان از برابر جنایتی شنیع عبور کند. او ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻭ ﮐﻤﺪ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﯿﺪ .

درون خانه‌ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ سوگند ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺑﯽ ﺍﻣﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻭﺭﺍﯼ ﻻﯾﻪ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺖ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ نام ﭘﺪﺭش ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻋﺠﺰ ﺍﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﺍﻭ ﭼﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﺕ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ریسمان طنابﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺨﺖ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪ ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ ﺯﺑﺎﻧﺶ لال شد ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻏﻮﺵ ﭘﺪﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﭼﺸﻤﻬﺎ ﻭ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯿﺴﻮﺧﺖ ﻭ ﺳﺮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺎﭘﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﺗﻤﺮﮐﺰﯼ را از وی ربوده بود. او ﺑﺎ ﭼﺸ‍مانی بُغض آلود غرق اندوه با ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﮕﯽ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﻗﯿﺪ طناب ها ﻣﯿﮕﺸﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩﻃﻠﺒﯽ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﭘﺸﺖ ﻭ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻘﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﻭ ﮐﯿﻨﻪ‌ی او ﻭﯼ ﻧﯿﺰ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺍﯾﻤﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻏﻮﺷﺶ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﯾﺎﺭﯼ ﺭﺳﺎﻧﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﻣﻬﺮﺵ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ . ﺍﻣﺎ هرﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﮕﯽ ﺑﺎﺯ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﺩ . ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﺪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺧﻮﺩﺳﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽ ، ﺩﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ،ﺩﻣﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺸﺪﺕ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ سوگند ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺶ ﺗﺒﺨﯿﺭ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﻥ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻪ ﻋﺠﯿﺐ ﻫﻢ ﺑﻮﯼ ﻏﺴﺎﻟﺨﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ‌ب‍ﮔﯿﺮﺩ و ملتمسانه سرش را بسمت درب بسته‌ی اتاق چرخانده و لحظات را به کُندی به انتظار مانده تا بلکه پدر پیرش با عصای چوبی و ریش بلندش لنگ لنگان درب را بگشاید و به کمکش بیاید.

داستان های حقیقی از ماوراءالطبیعه کلیک کنید

 

چند سال قبل

ﺁﻥ ﺷﺐ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ دومین ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﺕ ﻣﻌﺎﻓﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﻋﯿﻨﮏ ﻣﺴﺘﻄﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮔﺬﺭایی ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ، ﺁﻣﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ : ‏سیاوش پسرم ، ﺩﯾﮕﻪ ﻭﻗﺘﻪ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻨﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﻤﺶ !.

ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﯾﻦ ﻟﻮﺱ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻃﻮﺍﺭ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﮐﻨﺎﺭ . ﺗﻤﻮﻣﺶ ﮐﻦ . ﺁﺩﻡ ﺷﻮ . سیاوش ﻣَرﺩ ﺑﺎﺵ .

ﺩﺭ مقابل فرزندش ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﭘﺪﺭ ! ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ،ﻣﻨﻮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﯾﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻫﯿﭻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺭﻭﯼِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻪ. پدر ﻣﻦ ﺍﺩﺍ ﺩﺭ ﻧﻤﯽﯾﺎﺭﻡ . ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﻢ .

ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻀﻼﺕ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﻨﻘﺒﺾ ﻭ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻏﻀﺐ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻣﺰﺧﺮﻓﺎﺕ ﻓﻘﻂ ﺗَوَﻫُم‍ِﻪ، ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺗَوَﻫُﻢ !! از خَشمِ خداوند بترس ، آتش جهنم رو به جون نخر ، از برادرهای دیگه ات یاد بگیر. تو هم مثل اونا باید سروسامان بگیری ، چه معنایی داره که کُنج خونه وَرِ دل پدر پیرت نشستی. مگه تو مَرد نیستی؟ پس لشتو پاشو برو بیرون از خونه و یه کاری واسه خودت مهیا کن. پسرکه‌ی اَلدَنگ نه نماز میخونی نه روزه میگیری ، نه تکلیف شرعی میفهمی چیه ، نه آبرو شرافت سرت میشه .ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﯽ ﮔﻤﺸﻮ ﮔﻮﺭﺕ ﺭﻭ ﮔﻢ ﮐﻦ . ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺣﯿﺜﯿﺖ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ.( ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ) ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﻣﯿﺸﺪﯼ ﯾﺎ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ،ﺑﺎﻫﺎﺵ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪﻡ،ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺠﺰ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻨﺤﺮﻓﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ . ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﭼﯽ ﺑﺪﻡ؟

ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻣﻨﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ ،ﺗﺤﻤﻠﻢ ﮐﻨﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽﺭﻡ ، ﻣﯽ ﺭﻡ ﺟﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﻮ ﻧﺸﻨﺎﺳﻪ ‏»

ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﺳﺪ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺷﺐ ،ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻋﺎﺩﯼ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ‏ ﭼﯽ ﺑﭙﻮﺷﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ،ﻣﺸﮑﻞ ﻻﯾﻨﺤﻞ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﺭﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﻧﺸﺎﻁ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﯼ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﺪ ؟ﻧﻘﺎﺏ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺻﺤﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻘﺸﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ؟ ﻣﻐﺰ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﯼ ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺍﻭﻟﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ . ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﯼ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﮏ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺳﯿﺎﻫﯽ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﮔﻢ ﺷﺪ. سیاوش در بیست سالگی از خانه‌ی امن و پدری اش رانده شد ، گویی که در سکوت فصل جدیدی در طالع‌اش خوانده شد.

روزهای نخست خارج از خانه‌ی پدری سخت‌تر از آوارگی در غربت بود اما هرچه بود از تحقیرهای پدر راحت بود ، ماه‌های سخت و دشوار گذشتند و روزهای سخت‌تر آمدند ، در اوج درماندگی سیاوش ساکت ماند تا بلکه خدا نیز حرفی برای گفتن داشته باشد ، و به یکباره روزنه‌ای از پرتو نور در دل سیاهی تابید و به همان سرعت که روزهای سخت و سرد آمده بودند رفتند و جایشان را به خوش‌بختی های کم‌عمق ولی ممتد سپردند و سیاوش طی ده سال قدم به قدم پله های رسیدن به آرزوی همیشگی اش را پیمود تا همانی شود که میپنداشت.

(تغییر جنسیت) 

 

 

 

اپیزود دوم (یک‌روز‌معمولی) 

در گردش پُر رمز و راز روزگار سوگند(سیاوش) به پیچِ پر شیب و تنده سی سالگیش نزدیک میشود و به لطفِ چرخش پُرتکرار عقربه‌های کوتاه و بلندِ ساعت گرد شهرداری، زمان به پیش میرود .سوگند ثابت قدم و پابرجاست هنوز ، اما ردّ پای جَبر طبیعت و زخم های روزگاری بد و مردمانی ناسازگار بر جسم و روحش پیداست .

غم انگیز بود که خیابان پر بود از قرارهایی که، یکی نیامده بود،

یکی بی قرار و دلشکسته، برگشته بود! اندوه دخترک اما از جنس سوم بود او با هیچ کس هیچ کجای این شهر هیچگاه قراری نداشته. 

سوگند همیشه با افکاری عجیب دست به گریبان است و اسیر تخیلات فانتزی خاص خودش است مثلا در باور او شهر همواره در حاشیه سردتر است

یا که مثلا مسیر آسفالت خیابان‌ به تنِ خاکیِ کوچه‌‌شان فَخر میفروشد

یا اینکه تمام بیوه های شهر موههایشان سیاه و سفید است و در بلاتکلیفی بسر میبرند اما اگر رنگ مویشان را شرابی کنند بخت‌شان بلند و تکلیفشان روشن میشود. 

. تقویم چهاربرگ بروی دیوار به نقطه‌ی قرینه میرسد . آخرین روز شهریور ماه فرا میرسد ، سوگند سوار بر کفشهای شیک و پاشنه دارش بلندتر از بلند بچشم میرسد ، مانتوی جلوی بازش عطر نو و رنگ تازگی دارد، هرچند نسیه و اقساط است اما بقول خودش ،آدم خوش حساب ،شریکِ مال دیگران است . . 

او از اتاق کوچک و اجاره‌ای خود بیرون آمد و از خانه‌ی کلنگی خارج شد ، درون کوچه در اخرین روز تابستان سی سالگیش ایستاد و مات و مبهوت خیره به تنِ خاکی کوچه به فکر فرو ریخت. و ناگزیر خاطرات کودکی یک به یک از پیش چشمان نافضش رژه رفتند که از صدای پارس‌ِ سگِ همسایه ریسمان افکارش گسسته شده و خاطرات نیمه‌کاره از خیالش متواری میشوند.

در این هنگام همسایه‌ی سوگند بناو داوود نیز از درب خانه ‌ی کلنگی خارج میشود و در حالیکه نگاهش را به زمین دوخته و مانند همیشه بیش از حد محفوظ‌به حیاست با خجالت و صدایی آرام : 

–سلام یعنی خداحافظ خانم سوگند 

   سوگند با شوخ‌طبعی و صدای دورگه‌ و لحن لات‌منشانه‌اش : 

_داوود این چه وضعشه ؟ مارو مَچَل کردی ؟ یعنی چی که سلام ، خداحافظ؟ تکلیف منو روشن کن تا بفهمم داری میری یا داری میای ؟ من گیج شدم داوود . ای بابااا عجب گیری افتادیمااا. مگه شلوارت رو پشت و رو یا برعکس پوشیدی که اینطوری حرف میزنی؟   

داوود که باز طبق همیشه از لحن جدی سوگند گیج شده ، نمیداند که سوگند شوخی میکند یاکه جدی با وی حرف میزند!. با سردرگُمی شلوارش را وَرانداز میکند و با صدای لرزان و مُرَدَد ؛ 

 – نه بخدا قصد توهین یا بی احترامی خدمتتون نداشتم ، چون شمارو یهو دیدم گفتم سلام عرض کنم اما چون دیدم شما هم مث خودم دارید میرید بیرون گفتم خدمتتون خداحافظی عرض کنم ، در ضمن هم ، نخیر خانم سوگند. شلوارم رو برعکس نپوشیدم، منو گیج کردید نمیفهمم چرا چنین تصوری کردید ، مدل شلوارم همینجوریه . باور کنید برعکس و یا پشتو‌رو تن نکردمش. 

سوگند که خنده‌اش را موزیانه مخفی کرده ، کمانِ ابروهای نازکش را بالا میدهد و؛ 

_آخه میگن که یه یارویی شلوارش رو پشت و رو و برعکس پوشیده بوده و وقتی که داشته میرفته انگاری داشته می‌اومده و بلعکس ، هروقتی داشته می‌اومده انگاری داشته میرفته و واسه همین هرکی رو میدیده میگفته سلام‌خداحافظ خخخخ (سپس قهقهه‌ی خنده‌ی بلندش تا آنطرف عرض باریک رودخانه‌ی زر میرود ) 

سوگند در چند قدمی که تا سر محله‌ی ساغر باقی‌ست با او همقدم میشود و میگوید؛ 

–داوود میخوای یه پیشنهادی بهت بدم که توی زندگی بدردت بخوره!؟

_چه پیشنهادی خانم سوگند؟

–نترس داوود جان چرا سرخ شدی؟ نمیخوام ازت خواستگاری کنم که ، میخوام بهت بگم از این به بعد هرکی ازت پرسید که اسمت چیه؟ تو نگو داوود

_خب پس چی بگم؟ 

–بگو دیوید  

سوگند اینرا میگوید و سپس نگاهی به آسمان میدوزد و آهی از ته دل میکشد و طبق معمول بسم‌الله زیر لب گفته و راهیِ سرنوشتش میشود. داوود عمیقا بفکر فرو میرود و هیچ دلیل و ربطی برای عنوان نمودن چنین مطلبی نمیابد و از اینکه سوگند اینچنین بی مقدمه نظرش را گفت و رفت حس خوبی به وی دست میدهد و نسبت به سوگند بیش از پیش احساس دلدادگی و صمیمیت میکند. در سوی دیگر اما قدمهای ظریف و نه‌‌ی سوگند بروی سنگفرش خیابان توجه‌ی رهگذران را جلب میکند و یک به یک نگاههای پیر و جوان ، غریب و نانجیب ، به تق و توقِ صدای پاشنه‌ های بلندش دوخته میشود. پیاده رو کمی شلوغ تر از معمول است ،سوگند از کوچه پس کوچه‌هایِ به هم‌گره خورده‌ی شهر میگذرد و بی اعتنا به متلکهای پرتکرار به مسیرش ادامه میدهد تا از محله‌ی ساغر به بازارچه ی قدیمی ای که پُر از دکه‌های قدو نیم قد چوبی‌ست میرسد ، به سراغ کافه‌ی دودگرفته و شلوغی میرود ،همان کافه که در روزگاری نه چندان دور با شکل و شمایل و جنسیتی متفاوت و با پوشش پسرانه در آن آمد و رفت میکرد و پاتوق او محسوب میشد. اینک نیز چیزی عوض نشده و سوگند بی اعتنا به تفاوت جنسیتی اش با تمامی مشتری‌های درون کافه به آنجا میرود و در پوشش نه‌ و غالب شخصیتی‌اش آنچنان راحت و خوشبخت بنظر میرسد که حتی چشم حسود روزگار نیز به وی دوخته شده. سوگند وارد کافه میشود، کافه‌ای باریک و بلند ، که در دو سوی آن ردیف هایی از میز و نیمکت‌های چوبی و زهوار دَر رفته چیدمان شده و قلیان‌های شیشه‌ای در یک خط فرضی به صف ایستاده‌اند و صدای قُل‌قُل و جوش و خروش آب درون شیشه‌ی قلیان به یکدیگر پیچیده‌اند، سوگند را همگان در بازارچه‌ی چوبی میشناسند و هرکس بنحوی هویت جدید و اصلی او را پذیرفته‌ است سوگند خوش‌مَشرِب و زبان‌باز تر از آن است که بگذارد کسی در پاتوقش به وی متلک بگوید و خودش آنچنان دست‌پیش را گرفته که قاب سبقت را از همگان می‌رباید. از نظر برخی او بیش‌از حد تحمل زیباست و آن حجم غلیظ از آرایش بر چهره‌ی شاداب و سرخوشش به او درخشش خیره‌کننده ای میدهد که حتی از فرسنگ ها دورتر نیز توجه‌ی کلاغ‌ها را به خود جلب میکند حال چه برسد به انسان‌ها. لایه‌ای ضخیم از دود قلیان‌ها و ترکیب عطر‌های دوسیب و نعناع بر فضای کافه جولان میدهد ، صاحب کافه در ضلع روبرو پشت پیشخوان و کنار سوت سماور با لُنگی قرمز به گردن و عَرقگیر نازک و سفیدی بر تن ایستاده و به تقلید از رسوم زورخانه‌ای آونگی فی و زنگ‌دار بالای سرش آویخته و به نُدرت زنگ آونگ را بصدا در می‌آورد مگر آنکه به حُرمت سیبیل کلفت‌های محله و یا پیر و ریش سفیدان بازارچه و برای عرض ادب و ارادت بهنگام ورودشان به کافه و لحظه‌ی سلام و علیک با دستش ضربی به آونگ میزند تا صدای منحصربفرد ناقوس مانندش فضا را تسخیر کند تا حُرمتگذاری و ارادتمندی خاصش را به این نحو بیان کرده باشد. اما در این بین از رویِ شوخطبعی و محبتی که به سوگند دارد هرگاه با دیدنش آونگ را بصدا در می اورد تا شاید بدین‌ترتیب به برخی از تازه واردها که سوگند را نمیشناسند بفهماند که او نورچشمی و عزیز کافه است تا مبادا کسی نظر بد و یا فکر کجی به وی داشته باشد. 

 اینک هم صاحب کافه که از ورود سوگند آگاه شده به رسم رفاقت و ارادتی خاص و دوطرفه که طی سالیان اخیر بینشان برقرار گشته ضربی به آونگ میزند و صدای دلنوازش در محیط منعکس میشود همزمان لبخندی بر چهره‌ی سوگند مینشیند. 

سوگند پس از نگاه پُرعِـشوِه‌اش خنده اش را پشت اخم های به هم‌گره خورده ای پنهان نموده و با صدایی بَم تر از معمول میگوید؛ 

 سام‌و علیک آق خلیل  

خلیل که بخوبی از شوخ طبعی سوگند آگاه‌ست و قصد ندارد که برابرش کم بیاورد پاسخ میدهد؛ 

عام و علیک مشتی  

سوگند طبق معمول عادت به کَل‌کَل‌های دوستانه و لات منشانه با وی دارد در پاسخ میگوید ؛

_ اولا که مشتی خودتی. دوما که مشتی توی مشهده. سوما که مشتی گُنبدش از طلاست چهارما که مشتی سرش گِرده ، پنجما که مشتی دوسمتش مناره داره ششما که مناره‌های همیشه شق مونده و دسته بلنده. بازم بگم یا بسه؟ این همه حرف معنادار و متلک رو چطو تنهایی خوردی؟ چطو میخوای هضمش کنی ، میخوای چندتاش رو بپیچم ببری؟ 

خلیل که خنده‌اش را پشت سبیل‌های پر پشتش پنهان نموده میگوید:

_ آخه تو پس کِی میخوای آدم بشی ها؟ پینی‌کی‌یو توی بیست و چهار قسمت آدم شد ولی تو سی سال داری هنوز آدم نشدی! چای کوچیک میخوری یا بزرگ؟  

 سوگند با طعنه و لحنی کنایه‌آمیز با عشوه‌ای طنزآلود پاسخ میدهد؛

 والا من که خودم از چیزای بزرگ خوشم میاد ولی خب همیشه اولش که کوچیکه بعد یواش یواش بزرگ میشه ، مگه نه آق تیمور؟ تیمور که شدیدا محو در حل کردن جدول یک مجله شده و اصلا نمیداند که بحث در چه موضوعی‌ست ، سری به مفهوم تایید تکان میدهد و میگوید : 

_بله فرمایش شما متینه .

سوگند هم با شیطنت و زیرکانه از حواس‌پرتی تیمور سوء استفاده کرده و او را دست می‌اندازد و میپرسد؛ 

_آق تیمور شما میخوری یا میزاری بزرگ شه؟ میتونی بزاری لای پات بچه شتر شه!.   

مجددا تیمور سری به مفهوم تایید تکان میدهد و زیر لب میگوید؛

  بله بله حق با شماست کاملا فرمایشتون متینه.

  سپس انفجار خنده‌ی مشتریان داخل کافه که تا ده حجره آنسوتر فضا را میشکافد.

 

اپیزود پایان     

 

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ،ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻗﺒﻞ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﭘﯿﺪﺍﯾﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ،ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻣﻨﺪﺭﺱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﺎ دﺳﺘﺎﻥ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﺪ ، ﮐﻪ پسرش ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺩﺭ ﺧﻠﻘﺖ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻩ،ﺑﺎ ﻫﻮﺭﻣﻮﻥ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﻭﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﺭﮔﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺪﺭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ . ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﮐﻼﻣﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ . ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .

ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻏﺮﯾﺒﻪﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ .

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﻫﺮ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑَﺮﺯَﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ زیرچشمی و موزیانه به اطرافش نظری بدبینانه می‌انداخت تا واکنش جدید اطرافیان و اهالی محل را رسد کند ، او در خیالات و افکاری بیمارگونه اسیر بود و میپنداشت هرکجای رشت در هر راه و بیراه مردم مشغول مضحکه کردنش هستند و هر چه را میدید و میشنید به بدبینانه‌ترین حالت ممکن تعبیر مینمود و وجود سوگند را لکه‌ی ننگی بر شرافتش میدید او ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﻫﺎ ﻭ ﭘﭻ ﭘﭻ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ را در ﺳﺮﺵ به ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺻﻮﺭ ﺍﺳﺮﺍﻓﯿﻞ میﺷﻨﯿﺪ ﻭ یک صبح که از خواب برخواست تصمیمش را گرفت و ﻣﺼﺮّ گشت ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ چنین لکه‌ی ننگی را از روزگارش پاک کند و صداهای منفی و خند‌های تمسخر انگیز و تمام پچ پچ هایی که در سرش میچرخیدند ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻨﺪ .

ﭘﺮﺩﻩ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﯿﺮﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭﯼ ﺗﻦ ﮔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﯼ سوگند ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺪﺍﺧﺖ . قطرات اشکی ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ سوگند ﺭﻭﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎ ﻋﻄﺶ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﭘﺪﺭ ، ﯾﺎ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺧﺸﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ . ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ .

ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﮐﺴﺎﻥ ﻣﻦ ،ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﻨﻨﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ،ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؟ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺡ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﻗﻔﺲ ﺟﺴﻢ ﻧﺎﻫﻤﺎﻫﻨﮕﺶ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ . ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻨﺪ ، ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻢ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺩﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﭼﺸﯿﺪ . ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ یا بلکه شاید من روح یک دختر بی پناه بودم که در کالبدی اشتباهی حلول یافته بود ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻔﺮ ﺩﺍﺷﺖ .

ﺍﯾﻦ ﺟﻬﻨﻢ،ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .

ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺎﻟﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﭘﻠﮑﻬﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ .

سوگند ﺩﺭ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﺵ ، ﺩﻭﺩﯼ ﻏﻠﯿﻆ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﯿﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﻣﻨﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﻮﺫﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ .

ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ محله‌ی ضرب ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ آن ﺧﺎﻧﻪ ﺧﯿﺰ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪﻧﺪ . ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻤﯽ ﺩﻭﺭ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﻼﻏﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ، ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﮐﺶ ﺁﻥ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻮ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﺮﻡ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ،ﺭﺍ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯼ ﭘﺮ ﺑﻐﺾ سوگند ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﻫﺠﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻧﯿﺶ ﻧﮕﺎههای ﺳﺮﺯﻧﺶ ﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﺸﺴﺖ .

 

 

 

بخش چهارم اپیزود سیاوش

 

صبح همچنان از آوار و چوب های نیم سوخته دود بلند میشود ، مامور های اتش نشانی در رفت و آمد هستند ولی شعله های اتش فروکش کرده است اما جزء تلی از آوار سوخته چیزی باقی نمانده ، پیرمرد لنگ لنگان نزدیک میشود کتابی زیر بغلش است ، و از رهگذران میپرسد که؛ 

چی شده؟ اینجا خونه ی منه ، چرا سوخته ، کسی هم سوخته؟ 

سرآخر گذر پیرمرد به نزد پلیس می افتد 

پلیس؛ پدرجان آروم باش، خونسردی خودتو حفظ کن ، باز خدارو شکر کن ک فقط تلفات مادی بوده و جانی نبوده 

پیرمرد؛ چی؟ جانی نبوده؟ مگه میشه؟ پس پسرم ، کجاست؟ چی شد؟ 

پلیس؛ پسرتون؟ مگه پسرتون دیشب موقع آتش سوزی داخل خونه بوده؟  

پیرمرد؛ آره روی تخت میخوابید ، توی اتاق کوچیکه . روی تخت فی  

مامور آتش نشانی فراخوانده میشود ، و سوال جواب هایی جدید آغاز میشود؛ 

شما کامل اتاق کوچک رو بررسی کردید؟

بله جناب سروان اما تلفات جانی گزارش نشده . البته فقط

سکوت

نگاههای مرموز و چشمانی که از حقیقتی مجهول تفره میروند

سروان ؛ فقط چی؟ 

مامور اتش نشانی؛ فقط از ظواهر امر موقع اتش سوزی یک خانم لاغر اندامی با گیس موی طلایی رنگ با شماره پای 38 داخل اتاق کوچک بودند

_ چی؟ یعنی چی ؟ کو؟ کجاست؟ کی بوده؟ این اقا ک مالک خانه ست میگه فقط پسرش درون منزل بوده؟ در ضمن هر شخص رو با نام خانوادگی معرفی میکنند ، نه اینکه از شماره پای طرف و رنگ گیس موی طرف ، ! از شما بعیده که سرپرست اتش نشانی هستید .

جناب سروان ما حدس میزنیم چنین شخصی بوده ، چون یک گیس بریده به پایهء شکسته شده ی تخت خواب پیدا کردیم و یک سری لباس مجلسی نه که تا نود درصد سوخته شده بود ولی رد لباس ها از کمد درون اتاق کوچک بصورت آشفته ای سمت حمام خانه ادامه داشته در این حین پیرمرد با حالتی پرخاشگرانه قصد فرار میکند و با قدم های گشاد و کوتاه بلند از لابه لای آوار و شلنگ ها ی آتش نشانی پیش میرود ، کتابش را بعد عمری به گوشه ای پرت کرده و از صحنه میگریزد

سروان رضایی به سرباز دستور میدهد تا جلوی فرار پیرمرد را بگیرد و به او دستبند بزند . 

مامور پلیس بررسی صحنه ی جرم وارد بحث میشود و میگوید؛ چی میگی اقا؟ توی این جهنم میان این همه خروار خروار آوار چطوری شما لباس زنونه ی سوخته شده رو با ماباقیه اسباب های سوخته تشخیص دادی.        

_ مامور اتش نشانی پاسخ میدهد ؛ قربان آخرین لباس لای درب فی حمام گیر کرده بوده و درب از داخل بسته شده ، نیمه ی بیرونی کاملا سوخته و محو شده اما وقتی درب را باز کردیم نیمه ی دیگرش که داخل بوده کاملا سالم مونده ، چون سطوح دیوار و سقف و کف حمام کاملا عایق کاری شده ست و سقفش هم از بتون ساخته شده مقابل سرایت شعله های اتش عایق شده و ظاهرا آتش بهش راه پیدا نکرده ، حتی تکه ی شکسته شده ی پایه ی تخت خواب رو هم درون حمام پیدا کردیم ، و نیمه ی گیس طلایی رنگ گره ی کوری خورده بوده بهش ، که با جسم تیزی مثل شیشه شکسته شده گیس رو بریده فرد مورد نظر . آب دوش هم باز بود تا لحظه ی ورود ماموران ما.

در این لحظه سرباز همراه پیرمرد با دستان دستبند خورده وارد میشود ، سروان با مشاهده ی چهره ی اوراق و خونین پیرمرد متعجب میشود و نگاه تندی به سرباز میدوزد که سرباز با اضطراب میگوید ؛ 

قربان خودش موقع فرار پاش گرفت به شلنگ اتش نشانی و با صورت خورد زمین ، ما فقط دستور را انجام دادیم و دستبند زدیم بهش

مامور پلیس میپرسد ؛ خب پس اینطور طرف توی حمام پنهان شده بوده ، الان کجاست؟ 

پیرمرد با اضطراب میپرسد؛ از دود خفه شده حتما ، درست میگم نه؟ اون مرده ؟ 

مامور ویژه ی بررسی صحنه ی جرم میپرسد ؛ الان کجاست؟ کی هست؟ 

اتش نشان؛ نخیر قربآن کسی نبودش. چون هرکی بوده اندام ظریف و امادگی جسمی خوبی داشته که موفق شده از دریچه ی پشت رختکن خودشو بکشه بیرون و فرار کنه ، منتها فقط یه لنگه کفشش پیدا شده ، ایناهاش اینجاست.

یک لنگه کفش پاشنه بلند سفید رنگ با        

 

mobil şħªħřų +989³876²²8

¤²³" پیرمرد بابت پاره ای از توضیحات و فریب مامور قانون ، و ادعای ضد نقیض و تناقض گویی و افروختن آتش عمدی و دستبند خورده و کت بسته داخل ماشین گشت تجسس صحنه جرم چپانده میشود تا حقیقت گیسوی گره خورده به پایه ی تخت روشن شود

در همان لحظات ، آنسوی محله ی امین الضرب رشت ، پشت درختان کاج بلند درون پستوی باغ سیاه ، دختری لاغراندام و ژولیده با لنگه کفشی در دست بسوی پسرکی رهگذر و مزاحم هجوم برده بود و بدنبالش درون مسیری باریک و طولانی میدوید و پسرک هم پشیمان از متلکی که گفته بود هراسان و مضطرب از تمام وجود فریاد میکشید ؛ غلط کردم ، عسل خوردم ، .

 

دخترک نیز پا در تعقیبش میگفت؛ پتیاره ی مادر جیغو به من میگی گیس بریده؟ واستا الان حالیت میکنم یه منع ماست چقدر ه داره!؟. پسرک لنگه به لنگه ی لاشی ، یجور میزارم خط قرینه ات که نفهمیده دولا بشینی و تا شی، نگبت تو اگه خیال کردی که لشی ، پس بزار بهت فرو کنم که من خودم سرلشگر لشم . پسرک دوزاری ، بهم میگه که چرا یه لنگه کفش پا کردی؟ مگه سیندرلایی؟ 

آخه الاغ بیک ، اون سوسن خانم بود که کفشاش یه دونه باشه ، کفشاش سفید باشه ، اگه جرآت داری واستا تا دستم بهت برسه. 

 

اتمام این اپیزود

 داستان بلند اما ادامه دارد

 

بقلم شهروز براری صیقلانی

 


پارت سوم از رمان پستوی شهر خیس . بقلم شهروز براری صیقلانی

             

خزان 

همواره پاییز برای افسردگان ِ شهر رشت ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشم‌بافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنین سکوت سردی برای پاسبان پیر آشناست. این سکوت بمنزله ی نهیب و عربده ایست که رسیدن طوفان را بیصدا فریاد میزند. 

تاریکی شب را جرقه‌ی کبریت صاعقه ای روشن میکند ، عمود شب در گلوی افق فرو میرود ، باد سرکش و کهلی وارد شهر میشود و در هر کوچه پس کوچه ای میوزد و از فراز رودخانه ی زر میگذرد وارد مسیر پرپیچ و خم محله ی ضرب میشود و راهیِ دل تاریک و خوف انگیز باغ ابریشم‌ میشود برگ برگ شاخسار درختان توت را هرس میکند شاخه های ضعیف و خشکیده را میشکند و به هر گوشه ای پرت میکند ، به ساختمان نیمه مخروبه ای میرسد که دیرزمانی کارخانه ابریشم بافی بود و سالهاست که از کار افتاده و مطرود و دوراز نظرها به حال خودش رها شده ، باد از هر شکاف و دروازه ای به داخلش هجومی ناباورانه میبرد پنجره های کهنه و چوبی را بر هم میکوبد ، صدای جغد در عمق باغ میپیچد و بر اضطراب دخترک نوجوان بنام نیلیا می افزاید شیشه ای از چهارچوب چوبی پنجره اش جدا گشته و بروی زمین می افتد و با صدای شکستنش دلهره ‌ی دخترک را صد لحظه میکند. باد بی مهابا و آشوب زده خودش را به هر درب و دیواری میکوباند و وحشیانه خودش را به پنجره ی چوبی و ترک خورده ی اتاقی متروکه میکوباند ، آنسوی پنجره‌ ، دستان معصوم نیلیا از خواب بیرون مانده از صدای طوفان ناگزیر بیدار میشود ، دستانش را که خواب رفته کمی با دست دیگر تکان میدهد، مادربزرگش بیدار و مشغول خواندن نماز است ، او چند صباحی ست از آغوش مادرش جا مانده قطره اشکی در چشمانش حلقه میزند بغضی لجباز و همیشگی در گلویش خانه میکند ، سفیر باد در عبور از باغ متروکه ی ابریشم‌بافی زوزه میکشد ، نیلیا دستانش را جمع کرده و خودش را دو دستی در آغوش میکشد ، و در عالم خیالاتش برای خودش رویا میبافد ، در تخیلش درون دشت سبز و بی انتهایی قدم میگذارد اسبی سفید در دوردست بچشمش مینشیند ، در لابه لای انبوهی از شکوفه های گل او شکوفه ی گل همیشه عشق را میابد و همزمان عطر شیرین و خوشی به مشامش میپیچد ، و در خواب از سر خوشحالی بی اختیار لبخندی میماسد بر لبش ، و به خیال خامش میپندارد که این عطر خوش شکوفه ی گل همیشه عاشق است. بیخبر از انکه آنرا مدیون عطر نفتالین های زیر رخت خواب مادر بزرگش است. 

لحظاتی بعد اولین قطرات باران بر سر بی چتر شهر میبارد و سرانجام ابرهای سیاهی که مدتها بالای شهر ایستاده بودند بر سر شهر میبارند وزش باد بورانی شدید همه جا را پرآشوب و پریشان میکند . آخرین برگهای درختان درون باغ محتشم نیز زیر شلاق و تازیانه ی بیرحم طوفان از شاخسار درختان جدا میشود و سنگفرش های باغ از ریزش برگریز های زرد و خزانزده تن پوشی جدید میپوشد . طوفان نیمه شب اولین قربانی اش را درون باغ محتشم میگیرد و ناغافل جوجه کلاغی نگون بخت را از درون لانه اش در نوک کاج بلند می رباید.

جوجه کلاغ که از درک حادثه عاجز مانده بخیال خامش موفق به پرگشودن و پرواز شده ، اما دریغ که پروازش توهمی بیش نیست و در حقیقت امر او همچون برگ خشکی که از شاخه اش رها گشته، اسیر دستان بادِ سرگردان و خشمگین شده و طوفان بیرحم‌تر از آن است که اورا به لانه اش برگرداند او که در حال سقوطی آزاد سمت عمارت چوبی کلاه فرنگی است به لوجنک بالای شیروانی برخورد میکند و برای لحظاتی چشم در چشم گربه ی زیر شیروانی میماند ، محو سبیل های بلندش در فکر فرو میرود و نمیداند که چنین رویارویی و دیدار سرزده ای خوب است یا که بد؟ گربه سمتش خیز برمیدارد و جوجه کلاغ از ترس با دستپاچگی و سراسیمگی خودش را از شیب سقف سُر میدهد و پس از سقوط هایی کوتاه و بلند بروی بوته ی شمشاد در حاشیه ی رودخانه‌ی گوهر پرت میشود. او درمانده و هراسان به زیر چتر و دامنه ی شاخسار شمشادها پناه میگیرد و بی اختیار از شدت ترس تمام پر و بال خیسش شروع به لرزیدن میکند ، بی وقفه باران بروی شمشادها میبارد و قطارتش دو به دو و گروهی بر سرش میچکند و از انحنای منقار کوچکش سر خورده و پایین میروند نگاهی با دلهره به بالای سرش میکند ، در سیاهی شب بسختی میتواند لانه اش را نوک کاج بلند تشخیص دهد ، صدای قار قار مادرش را در میان زوزه های باد تشخیص میدهد اما افسوس که هنوز قادر به سردادن قارقار نیست. غمی بی انتها سراسر وجودش را در بر میگیرد نگاهی به پایین و سمت مسیر رودخانه ی گوهر میکند شدت عبور جریان آب او را وحشتزده میکند باورش سخت است گویی در دره ای از ناباوری ها سقوط کرده باشد . لحظاتی بعد بچه موشی از عمق سوراخِ زیر درخت ظهور کرده و با دیدن جوجه کلاغ ترسیده و با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود. جوجه کلاغ به شباهت و تفاوت ها می اندیشد ، و اینکه موش نیز همچون گربه ی زیر شیروانی سبیل دارد اما این کجا و آن کجا . 

هاجر درون باغ هلو مشغول ایفای نقش خودش است. دیبا بیشتر شکاک شده. 

 

طوفان فروکش میکند و صبح آرام و دل انگیزی اغاز میشود   

 

 پسرکی دخترنما از اتاق کرایه ای اش، خارج شده و روانه ی روزمرگی ها در روز جدیدی میشود، تا با قدی بلند ، نگاهی گیرا در تک تک لحظات جاری شود. او درد بی انتهای خود را ، پشت چهره ی دخترانه خوشرو و خندان خود، پنهان میکند . شهر پر شده از قرارهای دو طرفه ای که یکطرفش نیامده ، طرف دیگر نیز دلشکسته و خیره به بازوی جاده ماتش برده و به کُندی ثانیه ها را طی میکند تا بلکه چشم انتظاری هایش ته بکشد . 

توجه ی سوگند به دخترکی خردسال نشسته در ایستگاه اتوبوس جلب میشود ، دخترکی دانش اموز که پاهایش را در هوا تاب میدهد و خیره به‍ کفشهای کتانی سفیدش مانده ، گویی نگاهش از تازگی کفشهایش راضی و سرمست است . درون اتوبوس درون شهری دخترکی دبیرستانی سرش را تکیه به شیشه ی بخارگرفته ی اتوبوس زده و ناگاه در ذهن ناخودآگاهش سوالی میشود مطرح ، سوالی سخت تر از هر کنکور . او از خودش میپرسد که درون مدادرنگی مداد سفیدرنگ چه کاربردی دارد و در نهایت در یک تحلیل احساسی میگوید؛

سفید یعنی زلال و پاک ، همچون دل من . به جرم زلال بودن هرگز دیده نمیشود و بلامصرف میماند. شیشه هم اگر لک نداشته باشد دیده نمیشود.

آهی از ته وجود میکشد و چهارراه علم و ادب پیاده میشود 

 

 

  پشت دیوارهای بلند و آجرپوش در نوک کاج بلند سمت باغ محتشم کلاغی با بیقراری پیاپی قارقار میکند . گویی که به سمت دکل مخابراتی که بتازگی کنارش نصب گردیده قار قار فحاشی میکند شایدم میپندارد که شب پیش این دکل بوده که جوجه کلاغش را ربوده . 

 

در محله‌ی ضرب در پستوی باغ ابریشم‌بافی درون فضایی محصور و مطرود پشت دیوارهای آجرپوش و بلند بنای فرسوده ی کارخانه ی قدیمی و مرموز همچنان باقی ست ، که از تیرس نگاه اهالی محل دور مانده و سالهاست که پس از تعطیلی باغ ابریشم بافی تمامی مسیرهای ورود و خروج به باغ مسدود و بن بست شده ، حرفهای مبهم و دلهره آوری از اتفاقات درون باغ بین اهالی نقل میشود ، که هر فردی را از کنجکاوی و حضور در انجا باز میدارد ، اما برخلاف تصور عامه ی مردم زندگی در شکل و شمایلی متفاوت در آنجا جریان دارد و پیرزنی بهمراه نوه اش (نیلیا) در آنجا ساکن هستند ، نیلیا دخترک یتیم و نوجوان چشمانش را بروی روشنایی صبح میگشاید مادربزرگش نشسته بر سجاده ی نماز و پس از اقامه ی نماز صبح مشغول دعا خواندن برای شفاء بیماران است و نیلیا طبق روال معمول شروع به صحبت کردن برایش میکند ؛

راستی.مادرژون اینو یــادَم رفتش تا بگم اگه بدونی ، چــــی شده! باورت نمیــــشه! من تازگیا با یه خانم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم که باهاش حرف زدم و اون هم برام از خودش کلی حرف زد

مادربزرگ سر و ته دعایش را سریعا سرهم می آورد و یک؛ الهی آمین. نیز زیرلب زمزمه کرده و با تعجب سوی نیلیا میپرسد؛ 

– خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافتی؟ پس کــِی میخوای بزرگــ بشی؟ تا از این کارات دست برداری !  

_ ؛ نه.نهباوَر کُن اینبار رویا نبافتم ، و این‌یکی دیگه دوست خیالی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش هاجـرِ و خیلی مهربونه، خیلی هم از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی قشنگی میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست هماهنگ خودشم خیلی خوشگله.

 _: خُب ، از کجا میدونی اسمش هاجرِ؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟  

_: توی صَفِ نانواااایی! (کمی مکث و نگاهی زیرچشمی به مادربزرگش میکند و سریعا حرفش را تغییر داده و میگوید) ؛ نه! نه! من که هرگز نانوایی نمیرم تا بخوام توی صف نانوایی با کسی آشنا بشم منظورم کنار چشمه ی آب بود ، آره اونجا باهاش آشنا شدم 

_یعنی اون حرفاتو شنید و باهات حرف هم زد؟

_آره آره باور کن مادرژونی . برای خودمم عجیب بود اولش . بعد فهمیدم هاجــَـــــر تازگیا اومده ، توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها، هاجر خیلی ساده و خوش‌قلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگفت نورییا ، یه‌بار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه که منو میبینه. 

_مگه چند بار تا حالا دیدیش؟ مطمئنی که با تو همکلام شده بودش؟ شاید داشت با کسی حرف میزد و تو به اشتباه خیال کردی که مخاطبش خودتی 

_اره اره مطمئنم ، مگه من چه مشکلی دارم که برات عجیبه اینکه کسی باهام دوست شده باشه! 

_وقتی داشت حرف میزد تو شنیدی که اسمت رو برده باشه؟

_ پس چی! معلـــومه که اسمم رو گفت و با من حرف زد . تازه همش حرفای جالب‌انگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بو . انشالله بری خاج ، و خاج خنوم بشی. من گفتم : آین چرت و پرتا چیه میگی هاجر؟ گفت: مگه داری نمیری زیارت ؟ گفتم؛ نه! گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟ گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنی چه؟ باید بگی مرقد آقا. درضمن ،خاج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم. گفتش: هــا ، آره هامونی که تو گوفتی درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟ خندیدم گفتم که نانوا که خودشو باز نمیکنه ، بلکه نانوایی را باز میکنه بعدشم چون امروز سینزدهم هستش و نانوایی تعطیله . بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ، منم خندیدم گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله و فقط نانوایی سمت چشمه باز هستش که اونم چون تازه وارده ازم پرسید که چشمه دیگه کجاست؟ بعدشم تا چشمه قدم ن رفتیم. 

(مادربزرگ از بالای عینکش نگاهی مشکوک به او انداخت و سری تکان داد) و گفت؛ 

  نیلیا تو که گفته بودی لب چشمه اونو میبینی ، پس چطور آدرس چشمه رو بلد نبود؟ نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم .   

 

 

 

کمی بعد .

درون شهر ، گربه‌ی حنایی رنگ ،از خواب برگشته به هوشیاری .و از شکاف سقف زیر شیروانی ، خارج میشود ، بدنش را کشو قوسی ، میدهد ، و خمیازه‌ای میکشد. از روی سقف به لبه‌ی دیوار می‌رسد . از آنجا به بازارچه‌ی چوبی زرجوب ، نگاهی میکند . ظاهرا زندگی درون بازارچه جریان ندارد و همه جا سوت و کور است.اما بازارچه که جایی نمیتواند برود. پس هنوز سرجایش مانده. اما پس چرا ، اثری از دکه های چوبی و جنب‌و‌ جوش همیشگی نیست! تنها رفته‌گر با جاروی دسته‌دارش ، آنجا ایستاده. پس بی‌شک باز بازارچه‌ی میوه و سبزیجات ، به روز جمعه‌ی خلوت رسیده. گربه‌ی حنایی به مسیرش ادامه میدهد . و از لبه‌ی باریک دیوار به پایین می آید. رخ‌در رخ دکه‌ی کباب‌فروشی ، صاف و بحالت ، ایست خبردار می ایستد. نیلیا درون افکارش سرگرم اندیشیدن به تناقضات میشود و خودش را به دستان ذهن ناخودآگاهش میسپارد    

نیلیا: مادرژون راستی ، من دیروز غروب ، هاجر رو دیدم . یه چیزی بهم گفت! ولی من جوابی نداشتم بهش بدم. اون نگران بود و همش نگرانیش رو مخفی میکرد. همش این دست و اون دست میکرد. آخرش دوتایی قدم زدیم رفتیم سمت اون درخت بزرگ بید و مجنون .توی مسیر هاجر بهم گفت که یه چیزایی فهمیده!  

مادربزرگ: چه چیزایی ؟ راجع به کی ؟ 

 نیلیا؛ راجع به زمان. اون میگفت که از شب حادثه‌ی آتشسوزی ، دیگه ساعت مچی‌ اش ازکار افتاده. و حتی داخل باغ هلو هم ، عقربه‌های هیچ ساعتی نمیچرخه . اما فقط راس ساعت شش عصر ، صدای زنگ آونگ ساعتی قدیمی بگوش میرسه. اون میگفت داره به یه چیزایی شک میکنه. 

 مادربزرگ: تو که بهش چیزی نگفتی؟  

نیلیا؛ نه. اما چرا! یه چیزایی گفتم راجع به مادربزرگ؛ به چی؟  

نیلیا: به اینکه منم یه چیزای عجیبی رو فهمیدم که هرگز به کسی نگفتم .  

مادربزگ: چه چیزای عجیبی؟ خب میتونی به من بگی؟  

نیلیا: اینکه وقتی کوچولو بودم ، و هنوز م بودم ، مادرم همیشه قد منو اندازه میگرفت . وزن منو هم میکشید و مینوشت. 

مادربزرگ: خب این کجاش عجیبه؟ 

 نیلیا : آخه. آخه بعد از اون من قدم بلند شده ولی وزنم ، نه! 

مادربزرگ: خب اینکه عجیب نیست. 

نیلیا؛ آخه. آخه چطور بگم !. ما دیروز رفتیم توی بازارچه و خودمون رو مادربزرگ؛ خودتون رو.چی؟

  نیلیا؛ خودمون رو. خودمون رو وزن کردیم. (مادربزرگ با شنیدن این حرف ، با ناراحتی و افسوس چشمانش را بست و نگاهش را برگردانید و با عصبانیت ، آهی کشید) 

 نیلیا: و اینکه آخه ، اونم مثل من. مثل من مثل من ۲۱ گرم بود. این عجیبه! خب عجیب نیست؟ 

 مادربزرگ: تمومش کن این حرفای بی ربط رو. نیلی: بعدش هاجر رو بردمش لب چشمه ، از پله ها پایین رفتیم اولین باری بود که چشمه ی ما رو دیده بود. لب چشمه یه دوست جدید دیگه ، هم پیدا کردیم. ( مادربزرگ با حالتی متعجب و چشمانی درشت ، خیره به نیلیا ماند، گویا اصلا از چنین مسئله‌ای خوشحال نبود. ) 

 نیلیا؛ اسمش آمنه بود. میگفت اهل ، یه شهر دوره . غریبگی میکرد . اما میگفت ، توی محله‌ی ساغر ، زندگی میکنه. اصلا معلوم نبود که چی میخواد بگه . چون مث دیوانه‌ها با خودش حرفایی میزد. هاجر گفتش که ، احتمالا آمنه ، از حرفای بی ربط و پاره پاره.اش منظوری داره.   

مادربزرگ: خب مگه چی میگفت؟

  نیلی؛ میگفتش که ”یه غروب ، بعد نانوایی، وسط خیابون، گربه‌ی حنایی ، صدای ترمز، راننده‌ی مست، یه ماشین قرمز ، شوهرم رفته، کلیدام گمشده، اینجا چی میخواستم؟ بعدش میرفت توی فکر. درضمن میگفت ؛ از، تاریخ روزی که تصادف کرده ، بیست سال به عقب برگشته. راستی مادرژون برام یه سوالی پیش اومده اینکه ساعت دیواری ما چرا کار نمیکنه ؟ 

_کی گفته که کار نمیکنه؟

–منو گول نزن مادرژونی من دیگه بچه نیستم ، و هاجر بهم گفته که ساعت باید سه تا عقربه هاش همیشه تیک تاک کنه و بچرخه ، تا زمان جلو بره ولی ساعت ما اصلا تیک تاک نمیکنه و صدا هم نمیده و حرکتم نداره تازه عقربه هاش افتاده پایین ، وااای مادرژونی تازه فهمیدم که عجب بدشانسی هستیم ما . واای چه مصیبتی گریبان‌گیر ما و این باغ شده 

_چی بدشانسی؟ مصیبت؟ چی چی میگی دخترجون ؟ 

–چطورتا حالا متوجه‌ی این نشدی مادرژون! الان که ساعت ما عقربه نداره و نمیچرخه ، زمان چطوری جلو بره؟ ها؟ اگه زمان نتونه تیک تاک تاتی تاتی کنه و راه بره چطوری میخواد از پاییز و زمستون رد بشه تا به بهار برسه؟ ما توی زمان گیر افتادیم مادرژون. بیچاره پروانه ها چون دیگه این باغ سبز نمیشه و شکوفه نمیده ، گل در نمیاد ، درختا توت نمیدن ، کرم های ابریشم از پیله هاشون در نمیان ، بال در نمیارن ، پرواز نمیکنن ، پروانه نمیشن . بازم بگم مادرژونی یا بسه؟ 

_دخترجون بزرگ تر از دهنت حرف میزنی ، و من جوابی برات ندارم امیدوارم هرچه زودتر حالت خوب بشه و برگردی پیش مادرت 

– من که حالم خوبه! اما خودمم دلم براش تنگ شده ، اصلا نمیدونم چی شد که یهویی مادرم غیب شد و من سر از این باغ ابریشم بافی در آوردم و شما هم برای اولین بار دیدم و فهمیدم مادرژونم هستی آخه مادرم بهم گفته بود که مادربزرگم فوت شده و توی این دنیا نیست ، میگمااا نکنه من یهویی مُرده باشم؟ و اومده باشم پیش شما!؟ ممکنه مادرژونی نه؟

_وااای سرم درد گرفت چه حرفای عجیبی میزنی آخه دخترجون 

–مادرژونی تورو خدا برام یه قصه ی درسته بگو تو رو خدا

_باشد

  

 

کمی بعد 

نیلیا از اتاق نمور و وهم آورش پشت ساختمان مخروبه و نیمه متروکه ی کارخانه وارد باغ میشود و آواز کودکانه ای را سرخوش و بی غم زیر لبی زمزمه میکند - با تن‌پوشی بلند و سفید –در عمق چشمان جغد مینشیند و میرود در دل باغ ‌. گویی پس از شبی طوفانی ، اینک هوای خوش صبحدم، امیدی نو در قلب او ریخته. _شاخه های خشکیده و شکسته ی درختان توت طی گذر سالها بروی هم انباشته شده و پیچک های رونده از همه ی تنه ی درختان در باغ بالا رفته ، نیلیا از گوشه ی پنهان سمت ضلع سوم و فرسوده ی باغ ابریشم‌بافی بروی شانه ی دیوار میرود و با روشی نامعمول و غیر عادی به کمک تیرچراغ برقی چوبی و کج از آن پایین می آید ، و وارد کوچه ی پر شیب و خلوت میشود . کوچه ای که در نظر وی دروازه ی ورودی به دنیای خارج از باغ محسوب میگردد . ابتدای کوچه گربه ای دم بریده همچنان خیره در سردی ِ صبح مانده – نیلیا در ذهن و تخیل رویاپرداز و تصورات فانتزی اش ، در تجسمی از افکار غریب و ناشناخته ی گربه، شروع به رویاپردازی میکند ، که گربه ی کنار تیر چراغ در چه فکری فرو رفته! 

 در نظرش گربه غرق در چنین افکاری میتواند باشد ؛ اینکه گربه اگر یک شب بتواند ماشین حمل کیسه های زباله را تعقیب کند و دریابد که ان همه کیسه‌ی پُر از استخوان های مرغ و ماهی بکجا میروند ، میتواند به رنج این روزهای سخت و بارانی و عذاب گرسنگی پایان دهد _

سپس از غالب گربه بیرون آمده و غرق در تخیلاتش سرخوش و شاد پیش میرود ، غافل از پشت سرش است که مادربزرگش با کوله باری از شک و تردید ، از کنار تیرچراغ و گربه رد شده – و پابه پای نوه اش از دور ، به او خیره مانده که مبادا در پیچ وخم کوچه های محله ی ضرب او را گم کند . حتی به چشمان خواب آلوده گربه نیز پُر واضح است که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.، و مادربزرگ به قصد تعقیب نوه اش ، قدم در مسیر صبح گذارده. زیرا چند صباحی ست که با وزیدن باد از سمت بازارچه ی چوبی در حاشیه ی رودخانه ی زر عطرهای شیرین و غیر معمولی با وزش هر نسیم سمت باغ ابریشم بافی می اید که سبب جذب نوه‌ی کنجکاوش به آن سمت میشود . 

  در افکار نیلیا ، همه چیز رنگارنگ و کودکانه است او اسیر تخیلاتش است و در نظرش همه‌ی چیزها جان دارند و در خیالش قادر به همصحبتی با آنان است او برای همه چیز اسم میگذارد نبش کوچه به صندوق صدقات که رسید در دلش به او گفت؛

سلام گدا آهنی ، هنوزم که اینجا واستادی . خجالت بکش برو کار کن ، مگو چیست کار، آخه تا کی میخوای گدایی کنی؟ 

 .او درطی مسیرش خیره به گربه ای سفید با دم خال خالی ، شد که از روی سقف خیس فولوکس کهنه ای به روی دیوار پرید. 

آنسوی دیواری سیاه‌پوش و عزادار ، بیوه زنی جوان و غریب پس از چهل شبانه روز عذاداری خسته از بلاتکلیفی هایش شده و در لحظه ی خاص بطور غریزی و ناگهانی تصمیم میگیرد رنگ موههایش را شرابی کند ، بلکه تکلیفش روشن شود و بختش بلند شود. سپس به سلامت روانی خود شک میبرد و بی دلیل لنگه ی دمپایی را بسوی گربه ی روی دیوار پرت میکند و به پستوی خانه بازمیگردد تا تکیه به کنج خلوت تنهاییش بزند . 

در مرکز شهر رشت _

زمان سوار بر عقربه های کوتاه و بلند ساعت گرد بالای برج شهرداری تیک تاک کنان به پیش میرود . 

تنها یک تکه ابر کوچک از طوفان شب پیش در آسمان جا مانده و در نظر گربه سیاهه ی محله ی ضرب ، بارش باران حتمی ست. 

نیلیا به رودخانه ی زَر رسیده و از روی پل باریک و زهوار در رفته اش با اضطراب عبور میکند تا به بازارچه ی حرمت پوش و قدیمی ای برسد که پر شده از دکه های کوچک چوبی که همگی شان عطر خوش میوه و سبزی جات میدهند ، او شیفته ی گذر کردن از راهروهای باریک و تاریکی ست که در بین دکه های متعدد قرار دارند ، او برای استشمام عطر خوش میوه های تازه و محلی سراسر شوق و شعف گردیده اما بتازگی عطر شیرین و سرمست کننده ی ناآشنا و مرموزی از انتهای بازارچه به مشامش میخورد عطری که در تمام بازارچه میپیچد ، نیلیا به یاد قصه ی پریان دره ی گلمرگ می افتد ( پریان و فرشتگانی که که از عطر خوش گلها تغذیه میکردند ولی عاقبت از استشمام عطر تند و قوی ای که توسط کارخانه ی ادکلن سازی تولید شده بود همگی ‌شان جان دادند و از بین رفتند) ، در همین حین دخترکی بلند قامت و باریک اندام را دید که با ورودش با بازارچه حین عبورش از جلوی هر دکه و هجره ای با همگی شان با شوخ طبعی و دوستانه خنده شوخی میکند و تقریبا همگی را از پیر و جوان دست می اندازد ، و گاه از الفاظ رکیک و ممنوعه استفاده میکند نیلیا زیر سایبان هجره ی یک مغازه ی تعطیل بنظاره ایستاد و خیره به معاشرت های خاص و صمیمانه ی اهالی بازارچه ماند ، بسرعت دریافت که اسم دخترک سیاوش است و در نظرش بشدت یکجای کار سیاوش میلنگد زیرا هرگز هیچ دختری با چنین صدای دو رگه و خشداری همچون سیاوش را ندیده که با قدی بلند این چنین غلیظ و افراطی آرایش نه کند و کفشهای پاشنه دار و مانتوی کوتاه و روسری تن کند ولی در عین حال اسمش سیاوش باشد  

لحظاتی بعد سیاوش را دید که از درون یک کافه قلیان بدست بیرون آمده و بخاراتی عطرآگین و غلیظ از دهانش بیرون می آید و در فضا میپیچید ، او عطر غلیظ سیب و لیمو را براحتی حس کرد و چنین حجم وسیعی از بخار و دود های عطرآگین لرزه بر اندامش انداخت و سمت باغ ابریشم‌بافی شتابان بازگشت ‌.

تمام طول مسیر به تناقضات و تفاوت های موجود بین خودش با انسان های دیگر اندیشید . یک جای کار میلنگید. اما کجا؟ 

در نیمه ی راه بزرگش مواجه شد کمی بعد پرسید؛

مادرژونی ، چرا تعقیبم میکردی؟ 

_نگرانت بودم که بارون بباره و تو چتر نداشته باشی

_مادرژونی چرا هیچکی با من دوست و همصحبت نمیشه؟ 

_بعدا خودت میفهمی 

_یه سوال دیگه بپرسم مادرژونی 

_بپرس؟

–سیاوش اسم دخترانه‌ست؟

_نه، مگه خول شدی دخترجون

–ولی آخه. هیچی . مادرژون چرا نگرانی همش که بارون بیاد و من چتر نداشته باشم؟ 

_منظورت چیه؟ 

_هیچی ، ولش کن. مادرژون یه لحظه واستا واستا 

_دیگه چیه؟

_نگاه کن اونجارو اون خورشیده مگه نه؟

_خب؟

_اونم یه درخته مگه نه؟ 

_خب؟

–مادرژونی بعد اینی که روی زمین افتاده چیه؟

_سایه ی درخته دیگه ، این‌که معلومه

–خب حالا برگرد پشت به خورشید واستا 

_خب؟

–ببین ببین توروخدا نیگاه کن! پس چرا من سایه ندارم؟ 

_تو خل شدی دختر جون زده به سرت، رفتی ته بازارچه ی کوفتی از اون دود و دَم جهنمی که عطر میوه ای میده خورده به مشامت و عقلت رو یده 

–مادرژون میدونی چرا چتر نمیارم هرگز؟

_بس کن این چرت و پرت هارو  

–چ‍‌ون هرگز زیر بارون خیس نمیشم ، مادرژون تورو خدا جلوی این مغازه ی آیینه فروشی واستا

_چی کار داری؟ 

–نیگاه کن مادرژونی ، ببین ، پس چرا من توی آیینه نیستم

 _چی میگی آخه آیلین ، مگه زده به سرت؟ 

–چی؟مادرژونی الان منو چی صدا کردی؟

_آیلین

–من که اسمم نیلیا هستش ، مادرژونی چرا اسمم رو از آخر به اول تلفظ میکنی؟ یه چیزی بگو دیگه مادرژون جون ، چرا هیچی نمیگی پس؟ من اسمم نیلیا ست

_چی؟ نیلیا دیگه چه کوفتی هستش؟ مگه خول شدی دخترجون ، تو دیوانه شدی ، اولش که میگی سیاوش اسم دخترانه‌ست الان هم که میگی اسمت آیلین نیست و لوبیا‌ست و

(دخترک درحالیکه دست در دست مادربزرگ وسط پیچ و خم محله ی ضرب جلوی ویترین آیینه فروشی ایستاده بود چشمانش سیاهی رفت و تار و تیره گشت دنیایش . همه جا در نظرش شروع کرد به چرخیدن در دور سرش و سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد)

 

یک‌هفته بعد .

آسایشگاه روحی و روانی شفا رشت ،

دخترک بروی تخت سفید تکیه به دیوار زده 

و خیره به نقطه ای نامعلوم مانده نگاهش بی روح و افسرده است ، بروی تخت دیگری که در اتاق است پیرزنی بنام ننه قمرانی مشغول کاموابافی ست و کلاف هایش همگی سفید و خاکستری ست و به شکل ناخوشایندی در همدیگر گره ی کوری خورده ، در این حین زنی میانسال ریز نقش خوش چهره و زیبارو با مانتوی سفیدی برتن از درب داخل میشود یک خال از زولف موههایش را که سفید شده بروی چهره اش انداخته و با حالتی دوستانه و پرمهر پیش می آید و؛

_سلام دختر خوشگل اسمت چیه دخترم؟

–من نیلیا هستم شما خودت اسمت چیه؟

_من مریم سادات هستم ولی خیلیا منو مریم گلی صدا میکنن و اینجا پرستارم ، ببین لباسم با بقیه بیمارا فرق میکنه و یکدست سفیده ، اما لباس‌های شما خطوط آبی رنگ داره

– اینجا عطر چی میاد چقدر تنده

_عطر مواد ضدعفونی کننده و شوینده ست عزیزم

مریم از اتاق خارج میشود و بلافاصله ننه قمرانی نگاهی زیر چشمی میکند و ؛

_دخترجون حرفشو باور نکن ، مریم گلی خودش اینجا بستری هستش ولی چون هیچ مشکلی نداره ادای پرستار ها رو در میاره در حالیکه فقط سه شنبه ها اجازه ی پوشیدن لباس پرستاریش رو داره ، به خطوط محو آبی رنگ لباسش دقت کنی میبینی ک لباسش بظاهر مث لباس پرستارهاست اما با لباس پرستارهای واقعی فرق داره 

دکتر وارد اتاق میشود و با تعجب نگاهی تلخ به پیرزن می اندازد و میپرسد

-با کی داری حرف میزنی ننه قمرانی؟ 

–با این طفل معصوم که روی تخت مریم نشسته

-اینجا که کسی نیست ننه قمرانی. کدوم دختر بچه ؟ ما توی اسایشگاه بیمار کمتر از سی سال نداریم .

 

ادامه دارد 

 


رمان شهر خیس پارت دوم بقلم شهروز براری صیقلانی 

 

مشکل مریم السادات از آنجایی آغاز شد که فردی قانونمند و سختگیر بعنوان رییس جدید آسایشگاه روحی روانی منصوب گشت و.

 

تقویم چهار برگ دیواری به اواسط اسفند رسید و رشت سردش شد. در سکوت غمزده ی شبهای آسایشگاه ، مریم سادات نجوایی آشنا را میشنید گویی روح پسرک خردسالش از پشت بیست تقویم همچنان او را میخواند ، گاه در عالم خواب و رویا صدای پسرش داوود را آنچنان واضح و رسا میشنیدش که با صدای بلند پاسخش را میداد و ناگزیر به بیداری میرسید 

 مریم السادات در آستانه ی پنجاه سالگیش است ، او تنها داوطلب برای کمک کردن به پرستارهای آسایشگاه ست و چنان پر انرژی و با نشاط ، سرزنده و با شوق در انجام کارها به پرسنل کمک میکند که گویی یک عمر آرزوی پرستار شدن را در سر پرورانده ، او بی وقفه با شیطنت های کودکانه ، و قلبی رئوف و نگاهی پاک با لبخندی همیشگی بر لب و بهمراه صدایی لطیف و دلنشین و سرزندگی خاصی که در حرکات و رفتارش دیده میشود براحتی به قلب هرکسی رخنه میکند و مهرش را در خاطر همگان مینشاند.

   مریم در جوانی یکبار ازدواج کرد ولی تنها پس از چهل روز زندگی مشترک بنا برتکلیف شوهرش عازم جنگ شد و او هرگز نتوانست خبر خوش باردار بودنش را به وی بدهد ، زیرا وضعیت او مفقودالاثر اعلام گردید مریم نیز فرزند پسری بدنیا آورد و اسمش را داوود گذاشت و تا هفت سالگی او را در غیاب پدرش به تنهایی بزرگ کرد و روانه ی مدرسه اش کرد که اما او نیز تنها یکماه پس از اغاز مدرسه اش یک شب دچار تب شد و نیمه شبی بر اثر تشنج فوت نمود مریم به همراه مادربزرگ پیرش در خانه ای کلنگی و وارثی رخت سیاه به تن کرد و هنوز چهل روز از فوت پسرش نگذشته بود که در عین ناباوری خبر رسید که شوهرش پس از هفت سال مفقودالاثر بودن پیدا شده و کاشف بعمل آمده که اسمش جزء زندانیان یک زندان کوچک در ابوغریب عراق است که بدلیل نامعلومی نام این زندان و اسیرهایش در هیچ کدام از لیست های سازمان ملل قید نگردیده ، و سبب هفت سال بیخبری و چشم انتظاری گشته ، خون تازه ای در رگهای مریم به جریان میافتد که خبر تازه ای مبنی بر تبادل زندانیان بین دو کشور ایران و عراق از اخبار سراسری اعلام میگردد . از همه بهتر آنکه اسمش شوهرش را نیز جزء اسامی آزاد شدگان میابد ، او خانه را آب جارو میکند سراسر شور و شعف اشک شوق میریزد ، در هنگام ورود همسرش را به رسم ادب برای عرض احترام به خانه ی مادر چند شهید میبرند که از آنجا، در تماسی تلفنی و کوتاه با مریم همکلام میشود ، مریم ثانیه شماری میکند تا هرچه زودتر یوسف گم گشته اش را ببیند او لباس مشکی اش را در میاورد تا مبادا در ابتدای امر بد یومنی کرده باشد ، و روز موعود فرا میرسد که!

 مریم سادات پیکر بی جان همسرش درون تابوتی که پرچم سه رنگ وطن به دورش پیچانده اند را بر دوش اهالی شهر میابد که انبوه جمعیت با فرستادن سلام و صلوات در حال وداع و تشیع جنازه اش تا قبرستان شهر میباشند ، بناچار باز لباس مشکی اش را تن میکند سپس در میابد که گویا شوهرش در بدوه ورود به وطن از مرز خرمشهر با استقبال بی سابقه ای مواجه گردیده و توسط جمعیت مشتاقی که به پیشوازش آمده بودند دوره میشود و شور و شوق ها و خوش آمدگویی ها به حلقه ی گل ختم نمیشود و تشویق حضار در سالن خانه ی آن شهید سبب شده جمعیت او را همچون قهرمانی بر روی دوششان بلند کنند که از بد روزگار سرش به شدت به تیغه های چرخان و پر سرعت پنکه ی سقفی گرفته و در دم جان به جان آفرین تسلیم میکند.

از آن پس برای مقطعی کوتاه مریم دچار فروپاشی روانی میشود.

 

حال پس از گذشت سالهای بسیار ، مریم همه ی خاطرات تلخ زندگیش را به دست فراموشی سپرده و حتی او در این روزها از سر شیطنت و خلق و خوی شوخ و شیطنت امیزی که دارد خیلی ها را سر کار میگذارد و وانمود میکند که هرگز ازدواج نکرده و حتی اینکه برخلاف عامه‌ی مردم از اینکه پیردختر خطابش کنند ناراحت نمیشود . چشمان درشتش از خیره شدن به نگاه دیگران عبایی ندارد و نگاهش گیرا و سحرانگیز است بطور حتم خودش نیز از چنین خاصیتی در نگاهش آگاه‌ست که سعی در چشم در چشم شدن با دیگران دارد . اکثرا یک نوع حس طراوت و امید به زندگی در وجودش به وضوح دیده میشود .  

او ریز نقش و با چهره ای زیبا و دوست داشتنی در عین حال ساده و بی آرایش ‌ست که بطرز اعجاب انگیزی معصومیت نهفته در چهره اش بر دل همگان مینشیند او مدتهاست که در آسایشگاه روحی روانی شفاه بستری ست و هربار که او را سالم و بی نیاز از درمان اعلام میکنند به طریقی خودش را به آسایشگاه تحمیل میکند و طی گذر سالها تبدیل به یکی از ستون های آسایشگاه شده که در همه ی امورات تاثیرگذار است و به نحوی آچار فرانسه ی آسایشگاه محسوب میشود و آنچنان خوش مشرب و شیرین بیان است که همه ی پرسنل و بیماران دیگر با او دوست و صمیمی هستند. او تنها سنگ صبور و محرم راز اکثر افراد حاضر در آسایشگاه است و در ظاهر امر که براستی نسبت به برخی از پرستاران و پرسنل آسایشگاه نیز سالمتر و نرمال تر بچشم می آید. خودش هم نیز بخوبی از این نکته آگاه ا‌ست که تنها بواسطه ی تفاوت لباسش با لباس پرستاران میتوان دریافت که او یکی از بیماران بستری در آسایشگاه است

مریم از بدو کودکی و هفت سالگیش تنها یک آرزو داشته و نتوانسته از راه اصولی و حقیقی بدان دست یابد او ارزو داشته که پرستار شود اما این روزها در پنجاه سالگی توانسته به مرور زمان میانبری برای رسیدن به ارزویش بیابد ، و بلطف تایید صحت سلامتیش اینکه یک روز در هفته در کنار پرستاران دیگر اسایشگاه در انجام امور به آنها کمک کند . آنهم تنها در روز سه شنبه ی هر هفته ، چون به دلیل عیادت ها و افزایش رفت و آمدها کل آسایشگاه دچار نوعی هرج و مرج و آشفتگی میشود و تنها مریم سادات قادر است با حوصله و صبورانه چنین موردی را مدیریت کند.   

  روز سه شنبه رسید و ساعت ملاقات آغاز شد ،مریم السادات که طبق معمول از آمدن روز سه شنبه سرخوش و شادمان است ازسر خوش‌قلبی و مهرِ خواهرانه‌ای که نسبت به دخترک نوجوان و تازه وارد ( نیلیا ) دارد او را نیز با خودش همراه میکند ، و سریعا به رختکن ویژه ی کارکنان میرود و لباس مخصوص و قرضی پرستاری اش را که فقط ویژه ی سه شنبه هاست بر تن میکند و با شوق و شعفی کودکانه با قدم های ریز و هم‌اندازه تا انتهای اتاق رختکن رژه میرود و جلوی آیینه‌ی قدی و قدیمی مکثی میکند ، کمی نیم رخ و بی حرکت می ایستد ، در چشمانش برقی از حس رضایت میدرخشد ، از گوشه‌ی چشمش یک‌وری به تصویر خود خیره میماند ، برای اینکه بتواند نیم رخ چهره ی خود را ببیند آنقدر زاویه ی نگاهش را متمایل به چپ میکند تا عاقبت چشمش سیاهی و سرش گیج میرود سپس با وسواس دستی به خط اتوی مانتوی سفیدش میکشد و یک گام به تصویرش درون قاب آیینه‌ی دیواری نزدیک میشود و سرش را جلو میبرد و به چروک های پیشانی اش دقیق میشود ، کمی چشمان درشت و نافضش را کوچک و بزرگ میکند , ، و در آخر هم با انگشت اشاره اش یک رشته از تار زولف سفید موههایش را از زیر مقنعه بیرون میکشاند و بروی چهره اش میاندازد ، لبخندی نامحسوس بر چهره اش نقش میبندد. گویی که دنیا بر وقف مرادش شده . 

 

 

برای آنکه سکوت نیلیا را بشکند و حرفی با او زده باشد تا بلکه کمتر احساس غریبگی کند تصمیم میگیرد که جوکی برایش تعریف کند و تا لب میگشاید که چیزی بگوید در تصویر آینه ی دیواری میبیند که نیلیا سرجایش نیست و سریعا برمیگردد و پشت سرش را نگاهی میکند تا او را بیابد اما در کمال تعجب او همچنان سرجایش ایستاده ، مریم یکه خورده و دلش از اضطراب ضعف میرود با کمی سردرگمی و دستاپچگی میپرسد؛

_نیلیاجون کجا رفته بودی یهو؟ چه جوری اینقدر سریع برگشتی یهو؟ من ندیدمت اولش ،ولی بعد دیدمت یهو

_مریم ژون چی میگی شما ؟ منم که متوجه نمیشم منظورت چیه 

_آخه اول نبودی ! بعدش بودی ! کجابودی که نبودی؟ 

_وای مریم ژون چی چی بودبودبودی راه انداختی ، چرا رنگت یهو پریده ؟ شما هم که مثل دوستم هاجر داری حرف میزنی

_ آخه راستش اول نبودی توی تصویر آینه و برگشتم دیدم پشت سرم هنوز سرجات وایستادی ، یکم گیجم کردی والا

_مریم سادات ژون آخه من همش دارم میگم که یجای کارم میلنگه ، اینکه چیزی نیس ، من حتی زیر بارون خیس نمیشم ، توی آتیش نمیسوزم اما راستش از آب جوش خیلی وحشت دارما. راستش رو بخوای خیلی هم میترسم همیشه که یهو ناغافل یکی آب جوش بریزه سرم

_این چه حرفای مسخره ای هست که میزنی دخترجون ، عیبه تو که دیگه بچه نیستی ، دست از خیالبافی بردار، حتما همین حرفارو زدی که مادربزرگت تو رو آورد اینجا و بستری کرد 

مریم کمی بفکر فرو رفت و نگاهش خیره به کفپوش رختکن ماند و غرق در افکاری ناشناخته شد تمام طراوت و شوق و شعفی که داشت پر پر گشت و چهره اش بی روح و غمناک شد و لحظاتی بعد سرش را بالا اورد و رو به نیلیا گفت ؛ 

_نیلیا احتمالا بخاطر زندگی در کنار مادربزرگت دچار چنین تصورات غلطی شدی به نظر من که مادربزرگت هم به درمان نیاز داره 

_مریم ژون چرا اینو میگی؟

_آخه ماشالله با اون سن و سالش یه سری چیزای عجیب و باورنکردنی میگفتش که من خنده ام گرفته بود 

_خب مگه چی میگفتش مادرژون

_یه چیزایی مث اینکه اسمت آیلین هست و چون الان توی کما هستی و بین این عالم و اون دنیا سرگردانی اسمت را برعکس تلفظ میکنی و میگی نیلیا ، فقط باید بهت بجای غذا و دارو درمان گلهای معطر بدیم تا عطرشون کنی و عود و کندور بخار کنیم تا فضا خوش عطر بشه و تنها با دعا خوندن برات میشه بهت کمک کرد تا به زندگی برگردی و یه چنین چیزایی 

لحظاتی بعد

پس از گذشتن از طول آسایشکاه بر سر جای همیشگی اش یعنی کنار اولین ستون در ابتدای سالن ورودی ملاقات میرود لبخندی به چهره ی شیرینش می نشاند و همچون ستون کمرش را صاف کرده و سلفه ای میزند تا صدایش را صاف کرده باشد آنگاه برای ساعاتی همچون فرشته ای مهربان و دوست داشتنی به تک تک خانواده ها خوش آمد میگوید برخی از ملاقات کننده ها را میشناسد و برخی را نه . اما بیشتر به همکلامی با افراد غریبه و ناآشنا تمایل نشان میدهد چون آنگاه راحت تر میتواند در نقشش فرو رود و از طرفی دیگر نیز پس از هر راهنمایی و پرسش و پاسخ و تعاملی که روی میدهد وی احساس خوشبختی را در عمق وجودش لمس میکند و از اینکه توانسته مُسمر ثمَر واقع شود خوشنود میشود . خانواده های بسیاری بمنظور ملاقات و عیادت از بیمارشان در رفت و آمدند اما اینک برخلاف سابق مشکل جدیدی بوجود آمده چون از آنجایی که بتازگی شماره و ردیف اتاق ها و نام‌های هر کلیدور و بخش بنا به دستور رییس جدید آسایشگاه تغییر کرده ، اکثر مراجعه کنندگان گیج و سردرگم شده اند و بی هدف به این سو و آنسوی سالن در حرکتند و مریم السادات با رویی گشاده و لحنی دلسوزانه و صدای دلنشینش یک به یک هرکس را به مکان صحیح و مورد نظرش راهنمایی میکند ، چیزی نمیگذرد که همچون دایره ای چند لایه به دور تا دورش جمع میشوند تا نوبتشان بشود و با راهنمایی او به سالن و اتاق مورد نظرشان هدایت شوند ، در این لحظات مریم خوشبخت ترین فرد درون این شهر بارانی ست و احساس میکند نقطه‌ی پرگاری‌ست و درون دایره ای پیرامونش ، عاقلان سرگردان .   

.

روز سه شنبه به شب میرسد و  

صبحدم یک چهارشنبه‌ی سرد و معمولی در اواسط اسفند ماه آغاز میشود و مریم السادات را به اتاق رییس جدید آسایشگاه فرا میخوانند تا پاسخ کمیسیون پزشکی را اعلام کنند و در نهایت امر برگه‌ی ترخیصش را به وی ابلاغ میکنند و به دستور ریاست آسایشگاه به او فرصت داده شد تا قبل از ظهر فردا آسایشگاه را ترک کند. 

صبح فردا

مریم نمیخندد و اخم هایش در هم گره خورده بروی تختش روبه آیینه ی دیواری نشسته و ناخنش را میجود گاه بطور وسواسگونه ای با زلف موی سفیدش بازی کرده و بی وقفه از پیشانی رشته مویش را با انگشت اشاره پیچ و تاب داده و تا زیر لبانش میکشاند ، آخرین روز حضورش در آسایشگاه است و او که تمام شب را بی قرار و مضطرب بوده لحظه ای هم خواب به چشمانش نیامده . سپس نگاهی به ساعت گرد دیواری میکند و ناگه جای خالی نیلیا را حس میکند و میپندارد که بی شک به اتاق دیگری منتقل شده سپس پابرچین از اتاقش بیرون آمده و سوی رختکن پرسنل میرود .

یکی از کارگران بخش خدمات بنام خانم مظلومی با قد و هیکل درشت و ظاهر ی تهی از ظرافت نه با چکمه ها و دستکش های لاستیکی و سطلی از آب و کف و اسفنج حین عبور از رختشورخانه صدایی به گوشش میرسد و چند گام به عقب باز میگردد و نگاه دیگری به داخل اتاق رختکن می اندازد و با صدای نخراشیده اش میپرسد؛

_کی اونجاست؟ آهای با شمام . کی داخل اتاقه؟

_خانم مظلومی سلام ، منم ، خسته نباشی ، صبح زیبات بخیر.

_شما کی هستی آخه ؟ بیا اینور ببینمت 

(مریم با لبخند همیشگی‌اش و برق چشمانش در حالی که در حین تعویض لباسش است از پشت کمد لباسها سرش را بیرون میاورد و زلف زیبایش از روسری اش بیرون آمده و در هوا پیچ و تاب میخورد که کارگر آسایشگاه با دیدنش به یکباره اخم هایش از هم باز شده و گل از گلش میشکفد) و میگوید؛

_الهی بمیرم واست مریم گُلی، ببخش بخدا ، صدای خوشگلت رو نشناختم مهربونِ من 

(سپس انگار که دنبال کسی برای شنیدن حرفهایش بگردد و حال دو گوش شنوا یافته باشد ، به داخل رختکن می آید و جاروی بلندش را به دیواره ی اتاق پرو تکیه میدهد و بروی نیمکت چوبی مینشیند نیمکت قدیمی و زهوار در رفته تر از آن است تا بتواند وزن سنگینش را تحمل کند و از هر زاویه ی فرسوده اش صدای ناله ای بلند میشود اما خانم مظلومی بی تفاوت است و نفسی از ته وجودش میکشد و بی مقدمه شروع به صحبت میکند .)

_مریم گلی شنیدم قراره از پیش ما بری؟ 

_آره ، آخه دیروز جواب کمیسیون پزشکی بهم ابلاغ شد . چون هفته ی پیش سه تا روانشناس جدید از تهران واسه کمیسیون پزشکی من اومده بودند که با زیرکی سرم رو گول مالیدن و منم که ساده و زود باور ، راحت بازی خوردم و دستم رو شد 

_یعنی چی؟ تعریف کن ببینم 

_من همش ادا اطوار دیوانه ها رو در اوردم و از بدو ورود به اتاق زیرلبی شعر خوندم ؛ شب که شَما بَخانه ، زَنای گیره بهانه(یک ترانه ی محلی گیلانی) و وقتی اسمم رو پرسیدند گفتم که ؛ سوسک دیوونه توی هندوونه 

_خخخ وای خدای من تو باید بازیگر میشدی جون خودم خب بعد چی شد؟

_یکیشون پرسید چند وقته اینجا بستری هستی و چند بار بهت شوک الکتریکی داده شده ؟ خندیدم در جوابش پرسیدم؛ سایز ۴۶ هم داره؟ یا نه لنگه به لنگه مُد شده . بعد یکی به اون یکی گفت که اسمش رو توی لیست شوک الکتریکی اضافه کن و با خانواده اش تماس بگیرید تا واسه رضایت نامه قبل از شوک حضور پیدا کنن . 

_که من یهو ترسیدم و حرفشون رو باور کردم سریع گفتم ولی آخه شوک چرا ؟ 

بعد گفتند که پرونده پزشکی من توش هیچ نوع مشکل روانی ای ثبت نشده بعد گفتم که من بیمارم و ناراحتی اختلال دوقطبی دارم اونا پرسیدند که یعنی چی؟ منم براشون توضیح دادم که دچار دوره های سرخوشی و شیدایی میشم و بعدش دچار افسردگی شدید و یهو با دیدن لبخندشون فهمیدم که دستم رو شده و بهم رَکَب زدن و منم که پاک یادم رفته بود که باید ادای دیوانه ها رو در بیارم و یهویی جوگیر شده بودم و به خیالم داشتم بهشون درس روانشناسی هیلگارد میدادم

_خب دیروز رییس چی گفتش بهت؟ تو به رییس چی گفتی؟

_ دیروز بهش گفتم که رییس قبلی حتی بهم اجازه میداد سه شنبه ها طی ساعات ملاقات من لباس پرستاری تن کنم و من که در قبال کمک به پرستارها و یا کارگرای اشپزخونه یا بخش خدمات هیچ پولی هم طلب نمیکنم و حتی تمام هزینه هام رو ماه به ماه پرداخت میکنم توی کَتِش نرفت که نرفت

_مریم یه راهنمایی میکنم بهت ، ولی ازم نشنیده بگیر ، سربسته میگم تا خودت باید لپ مطلب رو بگیری ، چون نمیخوام مشکلی واسم پیش بیاد

_چی میخوای بگی؟ بگو دیگه ، جون به سرم کردی

_تو باید یه برگه ی قانونی و یا حکم و دستور قضایی داشته باشی. تا نتونند از اینجا بیرونت کنند 

_یعنی چطوری؟ 

_ مثلا اگه یه جُرم کیفری مرتکب بشی به دادگاه احضار میشی و بعدش هم با توجه به سابقه‌ی بستری بودنت در آسایشگاه روانی ، از تمام اتهامات تبرئه میشی و بنا به دستور قاضی تو رو انتقال میدند به اینجا و مثلا میگند که باید هفت سال یا یکسال یا تا زمان پایان دوره‌ی درمانی اینجا بستری بشی.اون وقت دیگه هیچ کسی حق نداره اخراج یا مرخصت کنه  

(نظافتچی با اتمام راهنمایی اش برای عوض کردن حرف ،بی مقدمه و با کنجکاوی میپرسد )

_مریم گُلی چرا اینقدر وسواس داری توی پوشیدن لباس آسایشگاه. اینی ک الان تن کردی اصلا اندازه ات نیستااا . سرشانه هاش افتاده پایین

_آخه میدونی چیه!!. من دنبال لباسی میگردم که خطوط موازی آبی رنگش کمرنگ و پاک‍‌ شده باشه تا بلکه کمی شبیه لباس فُرم پرستارها بنظر بیاد و فقط این یکیش خوبه ولی خیلی برام بزرگه . حالا میگی چیکار کنم؟.

دقایقی بعد سر میز صبحانه 

مانتوی مریم بطور واضحی با تمام بیماران تفاوت دارد و گویی یکی از پرسنل در میان مریض ها نشسته است . او میداند که آخرین لحظات حضورش را سپری میکند و تا ساعتی دیگر برخلاف میلش ترخیص خواهد شد . او طی آخرین ساعت پایانی حضورش بطرز مرموزی ساکت و مبهم شده و مصنوعی بودن لبخندهایش بر کسی پوشیده نیست.  

مریم قبل از خروج از آسایشگاه به اتاق پرو درون رختشورخانه میرود و لباس ویژه ی پرستاران را که از صبحدم زیر لباس گشادش مخفیانه پوشیده است را در آورده و پنهانی درون ساک کوچکش کنار کلیپس و شانه و آیینه ی کوچکش میگذارد.

دو هفته بعد

آخرین روز اسفندماه نیز تمام شده و نیمه شب مریم بروی ایوانِ خانه ی کلنگی و قدیمیِ پدری‌اش میرود تا ستاره ها را تماشا کند ولی به رسم این شهر بارانی آسمان ابری‌ست و خبری از سوسو زدن ستاره ها نیست ، با بی حوصلگی و پا به وسط حیاط میرود و گوشه ی حوضچه ی قدیمی مینشیند ، کمی با آب بازی میکند و چهار کنج حوضچه و کاشی های آبی رنگش دقیق میشود تا عاقبت ماهی گلی را پیدا میکند سپس لبخندی بر کنج لبانش به مهر مینشیند و شروع به ناز دادنش میکند ناگه صدای چهچه‌ی بی موقع و بی وقت قناری فضای خانه ی قدیمی را پر میکند و سکوت شبانگاه جر میخورد ، مریم از ترس قرقرهای خان جون سریع از سرجایش برمیخیزد و پابرچین پابرچین سمت ایوان میرود تا هرچه زودتر خودش را به رختخواب برساند که با صدای لرزان و حنجره ی خشک و مریض خان جون درجا خشک میشود 

_مریم!! مریم باز کجا رفتی ذلیل مرده ؟ برام یه لیوان آب بیار ببینم

_رو ایوانم خان‌جون رفته بودم دسشویی ، الان یه لیوان آب میارم براتون 

_دختره‌ی چشم سفید بیا بگیر بخواب ، نصف شبی منو زابراه کردی 

صبح که رسید شهر در عطر بهاری پیچیده شده بود ولی قناری در قفس با گردنی شکسته برای همیشه تا ابد خاموش شده بود و درون کوچه ی آجرپوش و قدیمی حین سلام و علیک همسایه‌ها با خان‌جون بود که تمام هوش و حواس مریم به شکم برآمده‌ی دخترک همسایه جلب شد لحظاتی بعد وقتی سر سفره ی گلدار درون اتاق نمور کنار خان‌جون نشسته بود همچنان نگاهش به روبرو و جایی نامعلوم در همان اطراف خیره و مات و مبهوت مانده بود و درحالی که چشمانش گشاد و نگاهش عمیق گشته بود با لحنی متفکرانه و عمیق پرسید

_باردار بود!؟نه؟

_آره ، خب که چی! دخترجون بشین غذاتو بخور ، چند ساعت دیگه سال تحویل میشه ، نمیخوای هفت سین بچینی ؟ 

مریم غرق در افکارش ساکت ماند

در این لحظه ماهی قرمزِ از درون حوض به بیرون جهید و به روی کاشی های حیاط تقلا کرد و به این طرف و آن طرف کوباند خودش را و عاقبت جان داد  

 هنوز نگاه مریم محو و خیره به گل های سرخ قالی غرق در حسی حسدورزانه بود که درِ هال باز شد و نسیم، آرام صورت مریم را ‌بوسید. 

خان جون خوب میدانست که مریم باز نقشه ای در سر پرورانده.

کمی بعد

مریم عرق‌کرده چشمانش را باز کرد و یک‌راست چشمش به گل شمعدانی غریبۀ لب حوض افتاد. که گلبرگ های صورتی اش در وزش نسیم می‌لرزید. سپس به آرامی پشت سرش را نیم نگاهی انداخت تا از خواب بودن خان جون مطمئن شود ، پاهای پرانتزی‌ خان‌جون باز مانده بود و لب‌های چروکش که مثل نان بیات از دهن افتاده بود، جمع شده بود. جایی خشک و جایی خیس شده بود. مریم که برخلاف خان جون تخت نداشت و بروی تشک کهنه اش بروی زمین میخوابید بی وقفه بدنبال یافتن راهی برای سرگرمی و سرنرفتن حوصله اش بود ، او از بس که به چهار کنج فرسوده ی اتاق نگاه کرده خسته و بی رمق گشته یکبار به تمام حرفهایی که در آخرین روز حضورش در آسایشگاه از دهان خانم مظلومی شنیده بود فکر کرد سپس ،او از پنجره ی چوبی و زهوار دررفته ی اتاق به بند رختش در حیاط نگاه کرد ، او لباس مانتوی سفید مخصوص پرستاری را که مخفیانه به خانه آورده را شسته و لابه لای رخت های دیگر بروی بند آویزان کرده ولی نگرانی و دلهره امانش را بریده ، که مبادا خان جون حواسش به آن جلب شود و دستش رو شده و رسوا شود ، نگاهی به خان جون میکند که با لباس‌های نو روی تخت آهنی زنگ‌زده‌اش دراز کشیده ، دامنش را که بالا رفته بود، برایش پایین انداخت در همین لحظه او در خواب به‌قدری تند تند نفس نفس می‌زد که از شدت خِرخر گلویش به سرفه افتاد.

مریم خودش را به خواب زد اما درونش حسی لذت‌بخش آمیخته به درد و سوزش داشت. یک گوشش به صداهای درون اتاق بود و اینطور از صداها بر می‌امد که خان‌جون دندان‌های عملی‌اش را از کاسۀ آب بیرون کشیده. عصایش را که به تخت تکیه داده بود را، به دست گرفته تا رادیو را روشن کند و لحظه ی تحویل سال پای سفرۀ هفت سین بنشیند ولی همان ملغمۀ احساسات او را واداشت پنج دقیقه روی سنگ توالت فرنگی بنشیند. وقتی خان‌جون از دستشویی بیرون آمد، چند دقیقه‌ای می‌شد که رادیو منفجر شده بود و سال، تحویل شده بود. اشک در چشمانش حلقه زد. لب حوض وضو گرفت. مریم در اتاق نبود همچنین گل شمعدانی و لباس سفید پرستاری و ماهی قرمز درون حوض و صدای قناری در قفس سر جایش نبود، ولی پایبند به حرف خودش که می‌گفت: در پیری هیچ چیز زیاد عجیب نیست» بی‌اهمیت بلند شد. قاب عکس شوهر مرده‌اش را با گوشۀ‌ چارقدش پاک کرد و آن را وسط سفرۀ هفت‌سین گذاشت. سپس عکس نوه‌‌ی مرحومش را از لای بقچه اش در زیر تخت درآورد و از روی شیشه ی ماتش کمی آنرا نوازش کرد و مجددا همانجا پنهان کرد تا مبادا چشم مریم به آن بی‌افتد و باز دچار آشفتگی روحی روانی و پریشانی شود خان‌جون به‌زحمت روی زمین کنار سفره نشست. قرآن را از روی رحل برداشت و زیر لب دعا خواند. مریم غیبش زده بود و غیبتش طولانی شده بود همان وقت که مشغول شمردن اسکناس‌های لای قرآن بود که همان‌جا کهنه شده بودند، حتی هفت سین هم مانند هرگوشه ی خانه بی رنگ و فرسوده بنظر می آمد گویی ۱۳ سال در آنجا خاک خورده باشند مریم با دستپاچگی وارد اتاق شد ، نگاهش همه چیز را لو میداد و خان‌جون بجای قرقر زدن اینبار به او سال جدید را تبریک گفت و سپس پرسید

_ذلیل مرده باز چه دست گلی آب دادی که اینطور هراسون وارد اتاق شدی؟

_هیچی ارواح خاک آقاجون 

در همین لحظه تلفن زنگ زد ، فامیل ها یکی یکی زنگ زدند و عید را از آن طرف دنیا به پیرزن و مریم تبریک گفتند. اول عمه بزرگه بعد عموهای مریم و آخر سر هم خاله‌ی مریم یک به یک سلام و احوال پرسی کرده و تبریک سال نو گفتند . و طبق معمول دوباره همه از خان‌جون و مریم به ترتیبی که زنگ زده بودند، خواسته بودند که بیایند آن‌جا و با آن‌ها زندگی کنند و باز پیرزن چندبار عصایش را به زمین کوبیده بود و مخالفت کرده بود، و وجود مریم را دلیلی برای نرفتن و ماندن در وطن برشمرده بود 

در این لحظه مریم دستش روی شکمش و حواسش ناکجا است گویی بدنبال چیز غیر معمولی در شکمش میگردد و یا اینکه ادا اطوار زن های حامله را در میاورد هرچه است برای کسی اهمیت ندارد چون خان جون امسال با دخترِ خواهرزاده‌اش که فقط سه سال داشت، تلفنی حرف زده بود. و نوه‌ی خواهرش شیرین‌زبانی کرده بود و خارجکی چیزهایی گفته بود و پیرزن ذوق کرده بود و یک عالمه قربان صدقه‌اش رفته بود.

مریم که گوشی را گرفته بود و شیرین زبانی بچه‌ی دخترخاله‌اش را شنیده بود دلش حسابی حوص بچه کرده و برای داشتن بچه دلش پر کشیده بود. همان موقع یاد قدیم‌ها افتاده بود. همان‌ موقع که همسرش در جنگ مفقود گشته بود و آن روزهای سخت که او دلخوش بدنیا آوردن فرزندش بود ، وهفت سال پس از ان که در کنار پسرش احساس خوشبختی می‌کرد. و امان از جبر روزگار . عاقبت آن روز نأس و حادثه ی شوم به وقوع پیوست و یک شب سرد و تیره دیواری از جنس فاصله ها بین او و فرزندش فاصله انداخت .

یادآوری خاطرات تلخ مریم را آشفته کرد و پریشان خاطر و آشفته حال به حیاط رفت و مثل بچگی هایش از بی حوصلگی چفت درب را باز کرد و مخفیانه از درز باز مانده ی درب به رفت و آمدهای همسایگان زول زد و عاقبت مریم از صدای خندۀ چند بچه که با لباس‌های نو توی کوچه می‌دویدند، سر نشاط آمد ، چشمش به جوجه کلاغ آواره ی شهر افتاد که غمگین و افسرده گوشه ی بن بست کوچه کِس کرده و گردنش را کج بروی بالش گذارده ، کمی دقت کرد ، ناامیدی را در چشمانش دید ، دلش به‌رحم آمد و جوجه کلاغ را گرفت و در قفس قناری گذاشت. 

کمی استراحت کرد ، و در چرت بعداز ظهرش بود که خوابی شیطنت وار دید وقتی به بیداری رسید برّاق بلند شد قوطی وازلین را پیدا کرد و یک مشت وازلین برداشت و خوب لولای زانوهای خان‌جون را روغن‌کاری کرد تا موقع راه رفتن نرم‌تر صدا دهند. 

شش هفته از سال نو گذشته بود. پیرزن برای چهارمین بار وقتی که برای نماز صبح بیدار شده بود در عین تعجب مریم را روی ایوان نقش زمین یافته بود که شبانه حالت تهوع و استفراغ پیدا کرده بود. شکم مریم بطرز مشکوکی ورم کرده بود و کمی سفت شده بود که اوایل برای علاجش بادرنجوبه نوشیده بود که بسیار بادشکن است، ولی ابداً افاقه نکرده بود. خان جون با شمع کارگاهی اش دریافته بود که مریم به تازگی‌ها با اشتهایی سیری‌ناپذیر ترشی‌های چند سال مانده در انبار را می‌خورد و گاهی به شوق لواشک و آلوچه ترش‌هایی که کیلو کیلو از مغازه‌ای ناآشنا خریده بود، از خواب بیدار می‌شد. یواشکی به دور از چشمان او دربِ یخچال را باز می‌کرد و همان‌طور سرپایی مقابل یخچال می‌ایستاد و آتش درونش را سرد می‌کرد.

خان‌جون وقتی دریافت که یکی از ملاحفه هایش گم شده به تفتیش مخفیانه ی انبار پرداخت ، و شیشه ی مربایی خالی را کنج انبار یافت که درونش تست بارداری بود ولی هنوز از آن استفاده نشده بود، خان جون چند مشت آب سرد، محکم به صورتش کوبید و به تصویر چروکیده‌اش در آینه نگاه کرد. عرق از پیشانی صاف آینه سرازیر شده بود. همه چیز درست بود جز آن که خودش زنده و دختر عزیزش باردار بود.

 

وقتی برای درد سر نداشت پس به کسی چیزی نگفت و به روی مریم هم نیاورد ، در عوض روز به روز از چشمان مریم افتاد و کمرنگ و محو شد ، آنقدر که دیگر وجودش برای مریم قابل لمس نبود درمقابل اما مریم ابداً حس سرخوردگی نداشت چون برای هر چیزی حتی بازخواست شدن زیادی دیر بود.

 برعکس هر بار که مریم به یاد خواب شیطنت‌آمیز شب عیدش می‌افتاد، به قاب عکس نوجوانی اش، زیر زیرکی نگاهی می‌کرد و از شدت خنده مجبور می‌شد تظاهر به سلفه کند تا خان جون باز برای خندیدن های بی موردش قرقر نزند 

اوایل پاییز بود که مریم بی مناسبت و بی مقدمه خانه‌تکانی مفصلی کرده بود و همان موقع بود که از میان خرت و پرت‌های انبار همان گهوارۀ قرمز گل‌دار را که برادر کوچکش در آن تاب می‌خورد، بیرون کشیده بود و آن را گوشۀ اتاقی گذاشته بود که پرده‌هایش را انداخته بود تا کاملاً سری بماند. مریم هر بار که به بهانه‌ای از خانه بیرون می‌رفت، زیر چادرش به دور از چشم همسایه‌ها اسباب‌بازی‌ بچه‌گانه ‌می‌خرید و چون نمی‌دانست بارش پسر است یا دختر، هم عروسک می‌خرید و هم تفنگ و حتی این روزها جرأتش زیاد شده و با اعتماد به نفسی عجیب بروی صندلی راحتی‌ خان جون لم میداد و، هم دخترانه می‌بافت و هم پسرانه. مریم با هیجان زیاد کانال‌های تلویزیون را عوض می‌کرد و روی هر شبکه‌ای که صحبتی از ن و زایمان بود می‌ایستاد و با دقت نگاه می‌کرد. دیگر بدون مصرف داروهای ضد میگرن سر دردهای مرگ‌آورش را تحمل می‌کرد و خودش سرخود قرص‌های زیر زبانیِ فشار خونش را در سنگ مستراح ریخته بود تا مبادا به نوزادش صدمه‌ای وارد کند. مدتی بود لباس‌های گشادتر می‌پوشید و بسیار مواظب بود چاک چادرش قدِ تنگ‌نظری مردم از هم باز نشود. به طوری کاملاً آشنا سنگین بود و از شنیده هایش در طی زندگی آنقدر می‌دانست دیگر زمان زیادی باقی نمانده است و باید به‌تنهایی آماده می‌شد .مریم بشکۀ قیر کنار حیاط را با همۀ حلال‌ها و مواد پاک‌کنندۀ مغازۀ اکبر آقا شسته بود. آن را به‌تنهایی تا حمام غلتانده بود و تا کمر از آب داغ پر کرده بود. و با ترس خودش را از روی چهارپایۀ آهنی در بشکۀ قیر غوطه‌ور کرده بود. دقایقی را در سردر گمی گذرانده بود و عاقبت مریم بی‌حال بچه را از آب گرفته بود و مثل دندان‌های عملی‌ خان جون به زحمت سمت دهانش برده بود. پیشانی‌اش را بوسیده بود و نافش را با قیچی که روی اجاق گاز، استریل شده بود بریده بود. نوزاد را جایی امن میان ملحفه‌های تمیز گذاشته بود. و با قیچیِ آهن‌بر زنگ‌زده ای بشکه را بریده بود. و از شدت ضعف بی‌هوش کف حمام افتاده بود.

 

چند ساعت بعد مریم و پسر بچه‌ای ملوس هر دو سالم روی تخت زنگار زده ی خان‌جون دراز کشیده بودند. مریم قاب عکس قدیمی پسر کوچکش داوود را مقابل نوزاد گذاشت و بچه را با شوق به اسم او یعنی داوود صدا ‌زد. امتحانی چند مرتبه تلاش نمود تا به نوزاد شیر دهد اما شیری درکار نبود ولی طوری وانمود نمود که نوزاد سینۀ او را به دهان نگرفته. صدای آشنایی به گوشش رسید ، گویی یک صدا از درون حیاط پرسید؛

 کی اونجاست؟ 

مریم نگاهی به حیاط کرد اما کسی را ندید اما چشمش به یک چوب دستی افتاد که هرگز ندیده بودش تاکنون . چوب دستی روی ایوان تکیه به دیوار زده که پلیس زنگ خانه را زد. همسایه‌ها و پیرمرد دوچرخه سوار که خودش به پلیس زنگ زده بود، دور خانۀ ی او جمع شده بودند. مریم با شیشۀ شیر در را باز کرد. جمعیت از دیدن مریم و نوزادی که در بغل داشت شوکه شدند و مریم کاملاً خون‌سرد به جمعیت نگاه کرد. چند پلیسِ مسلح با احتیاط وارد خانه شدند و یک افسر پلیس داشت به مریم چیزهایی می‌گفت که همۀ پلیس‌ها این موقع‌ها می‌گفتند. مریم بدون آن‌که چیزی شنیده باشد، سرش را توی خانه برد و بغض کرده سیزده بار اسم خان جون را صدا زد در حالیکه خودش بهتر از هرکسی میدانست خان جون سینزده سال است که فوت شده و تنها یاد و خاطراتش است که همچنان در خانه باقی ست. سرانجام در لحظات آخر بود که توانست شانه ی چوبی موههایش را در کنار آیینه ی کوچکش لابه لای مانتوی سفید و اتو کشیده ی مخصوص پرستاران بپیچد و بدون معطلی دست بسته و چادر پیچ، عقب ماشین پلیس چپانده شد تا همه چیز در مورد نوزادی که به تازگی در محل یده شده بود روشن شود. 

سپس در متن غمزده ی حیاط ، شیشه ی شیر شکسته کنار لبه ی حوض بود و شیر سفیدی که از شکافهای بین کاشی ها پیش رفته و مسیرش سرآخر به زیر پای گلدان شمعدانی ختم شده بود. شمعدانی نیز بی جان و خشکیده ، زیر سایه بان درخت بید و مجنون به خواب رفته بود ، کمی بالاتر نیز گربه سیاهه خانه بر شانه ی دیوار نشسته و چشم به قفسی بی پرنده دوخته بود و حوضچه بی آنکه ماهی گلی داشته باشد خشکیده بود و لبالب از برگهای زرد و غمگین سرریز بود .

 

 

ادامه دارد.

 


بوی خاک می دهند. نفس می کشم. نفس عمیق. می روم کنار حوض و استفراغ می کنم. دلم انار می خواهد. رحیم می خندد. مادرشوهرم می گوید مبارک است انشاالله. انگار آسمان با تمام سنگینی بر سرم سقوط می کند. آه خدا نکند. دیدی! باز حامله هستم! به دایه نمی گویم. نمی خواهم درد پدر و مادرم را سنگین تر کنم. دردم برای خودم کافی است. رحیم جسورتر شده. حالا خوب می داند دست و پا بسته اسیرش هستم. آخ! پس دعای خیر پدرم چه طور شد؟ من که دست و پا بسته در بند این دیو اسیر مانده ام. هر روز شریرتر می شد. صبح ها سرکار نمی رفت. ظهرها ناهار به خانه نمی آمد. شب ها دهانش بوی مشروب می داد. می ترسیدم عاقبت تریاکی هم بشود. - رحیم ظهر کجا بودی؟ - کجا بودم؟ دنبال بدبختی. سرکار. باغ دلگشا که نرفته بودم! - تو که ظهرها توی دکان نمی ماندی! - یادت رفته؟ پس آن وقت ها کی به سراغم می آمدی؟ یک بعدازظهر نبود؟ از وقتی تو زنم شدی ظهرها پایم را از دکان بریدی. - پس چرا صبح ها تا لنگ ظهر می خوابی؟ خوب، زود بلند شو برو به کارت برس. عوضش ظهرها بیا خانه. - بیایم که چی؟ تو را تماشا کنم که یا عق می زنی یا مثل عنق منکسره بق کرده ای؟ - خوب، حامله هستم. حال ندارم. - حامله نبودنت را هم دیدیم . با هفت من عسل هم نمی شود خوردت. - تو سیر شده ای. - می زنم توی دهانت ها! آن قدر سر به سر من نگذار. آقا بالا سر من شده! وقتی تنها می شدم گریه می کردم. محبوب دیدی چه به سر خودت آوردی؟ دیدی چه غلطی کردی؟ ذره ای رحم و مروت در دل رحیم نیست. اصلا انصاف ندارد. مردانگی ندارد. تازه یک ماهم تمام شده بود. از صبح زود بقچه حمامم را بسته بودم. مادرشوهرم پرسید: - کجا؟ - می روم حمام. بیا پسرم. می خواهم او را هم ببرم. - نخیر، نمی شود. دست بچه را کشید و او را در آغوش گرفت: - الماس با خودم حمام می آید. پدرش غدقن کرده که با تو بیاید. بی حال از استفراغ صبح، از استسصال، از سختی حاملگی و فشارهای روحی به راه افتادم و از منزل خارج شدم. دیگر از حمیم رفتن با بقچه زیر بغل، از خرید کردن، از رد شدن از کوچه های تنگ و سر و کله زدن با این و آن عار نداشتم. عادت کرده بودم. کم کم در لجن زاری فرو می رفتم که نامش شویی بود. از هر دری وارد می شدم، باز رحیم درست نمی شد. دلم می خواست ترقی کند. پیشرفت کند و برای خودش کسی شود. او دلش نمی خواست. زجرم می داد. عذاب می کشیدم. این بود زندگی شویی من. می رفتم و غرق در تخیل بودم. با وجود حال نزاری که داشتم، هوای بخار گرفته حمام شلوغ را تحمل کردم. سربینه آمدم و نشستم. لباس پوشیدم. لچک چلوار سفید بر سر کردم تا آب موهایم را بگیرد. بعد، ناگهان حالم دوباره به هم خورد. دیگر نمی توانستم خودداری کنم. به یکی از کارگرهای حمام که روی لنگ چادری به سر افکنده و رد می شد اشاره کردم. متوجه حالم شد. برایم لگنی آورد تا استفراغ کنم. بعد خندید و گفت: - مبارک است انشالله. ویار داری؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. خندید. - این شادی شیرینی هم دارد ها! . با دلی گرفته گفتم: - این که برای من شادی نیست. عزاست. - چرا؟ خدا نکند. با شوهرت نمی سازی؟ ناگهان اشکم سرازیر شد. کسی را یافته بودم که درد دل کنم. لازم نبود از او احتیاط کنم. زیرا مادرشوهرم نبود. لازم نبود به دروغ در برابرش بخندم چون دایه ام نبود. چون به گوش خانم جانم نمی رسید. چون او نمی دانست تا غصه بخورد. دیگر ملاحظه ای در کار نبود. این زن که مرا نمی شناخت، چه خوب غم و اندوه را تشخیص داده بود! چه طور با یک جمله همه چیز را حلاجی کرد! با او می شد درد دل کرد. می توانستم پیش او سفره دل را بگشایم و امیدوار باشم که صبح فردا بلوا به پا نخواهد شد. اشک امانم نمی داد.

قسمت های قبلی بامداد خمار را از اینجا بخوانید کلیک نمایید

اذیتت می کند؟ سر تکان دادم. - کتکت می زند؟ - آره. هق هق می کردم. من، دختر بصیرالملک، مثل بچه ای که شکایت همبازیش را پیش مادرش می برد، گریه می کردم و اشکم را با گوشه چارقد پاک می کردم که بی فایده بود زیرا که اشکم قطره قطره نبود سیلاب بود. - پس چرا گذاشتی حامله بشوی؟ - چه کنم، دست خودم که نبود! اگر بدانی چه قدر چیز سنگین بلند می کنم! دیگ سه منی را پر از آب می کنم از پله های مطبخ بالا و پایین می برم. گل گاوزبان می خورم که روی خون بیفتم. از بلندی پاین می پرم. هر کار که هرکس گفته کرده ام. هر حیله و ترفندی را به کار بسته ام. هرچه به دستم رسیده خورده ام. افاقه نکرده. نمی دانم تریاک بخورم درست می شود یا نه! - تریاک بخوری چی چی درست می شود؟ خودت از بین می روی دختر. نگاهی به چپ و راست انداخت و آهسته گفت: - این کارها فایده ندارد. این طوری درست نمی شود. باید یک نفر بچه را برایت پایین بکشد. سر بلند کردم. روزنه امیدی در دلم پیدا شد. اشکم بند آمد و پرسیدم: - کی باید پایین بکشد؟ - آره، راستی راستی می خواهم. مگر تو کسی را می شناسی؟ - آره. آدمش را سراغ دارم.

از شوق و هیجان دستش را گرفتم: - کی هست؟ - تو چه کار داری کی هست؟ یک زن است که کارش همین است. ماهی ده تا بچه می اندازد. - بیا همین الان پیشش برویم. با هراس دو طرف را نگاه کرد: - الان که نمی شود زن. باید اول با او حرف بزنم. ولی دندان طمعش خیلی گرد است. - باشد. هرچه باشد قبولش دارم. شیرینی تو هم پیش من محفوظ است. گفت: - وای، من وجود خودت را می خواهم. این حرف ها چیست؟ صد کرور پول فدای یک موی سرت. خندیدم. یک ساعت بیشتر نبود که مرا دیده بود و کرور کرور پول را فدای یک تار موی من می کرد. پرسیدم: - کی با او حرف می زنی؟ - یکی از همین روزها می روم سراغش. اگر قبول کند، دفعه دیگر که می آیی حمام با هم می رویم پیش او.

- ای وای، دیر می شود. همین الان هم یک ماهم تمام شده. دستم به دامنت، نمی شود فردا به سراغش بروی؟ - آخر من این جا گرفتارم. مشتری دارم. سه تومان کف دستش گذاشتم. مبهوت به پول خیره شد. گفتم: - پول تمام مشتری هایت را می دهم. پول یک روز کارت را می دهم. برو و با او قرار بگذار پس فردا برویم پیشش کار را تمام کنیم. نرم شده بود. با این همه گفت: - آخر با این عجله که نمی شود! من فردا عصر می روم با او قرار و مدار می گذارم. امروز چند شنبه است؟ - یکشنبه. - می توانی صبح چهارشنبه بیایی اینجا؟ - آره. هرطور شده می آیم. - دیر نکنی ها! چهارشنبه منتظرت هستم. صدایش کردند رقیه بیا. مشتری داشت. خداحافظی کرد و رفت. سه روز بعد چهارشنبه بود. باید بهانه ای برای رفتن به حمام جور می کردم. شب با رحیم و مادرش و پسرم شام خوردیم. از شوق نقشه ای که داشتم، اشتهایم باز شده بود و سعی می کردم خوب غذا بخورم. می خواستم فردا جان داشته باشم. رمق داشته باشم. مادرشوهرم از زیر چشم با تعجب مرا می پایید. در عین شوق، وجودم خالی از وحشت نبود. می ترسیدم. می خواستم فردا صبح اختیار حیات و زندگی خود را به دست یک زن عامی که او را نمی شناختم، بسپارم. دلم برای پسرم می سوخت. نگاهش که می کردم، دلم مالش می رفت. قلبم از فکر بی مادر شدن او فشرده می شد. بغض گلویم را می گرفت. شاید بیست بار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم. دست هایش را. موهایش را. آن صورت گرد و تپل را که از خاک بازی پوستش خشک شده بود پرسیدم. - الماس جان، دیگر دست به خاک نزنی ها! ببین چه قدر دست و صورتت خشکه زده؟ یک وقت خدای نکرده کچلی می گیری. الماس جان، دیگر با آب حوض بازی نکنی ها! آب را به دست و صورتت نزن مادر، آب حوض کثیف شده لجن بسته. یک وقت خدای نکرده تراخم می گیری. انگار به او وصیت می کردم. مادرشوهرم به طعنه گفت: - آره ننه، هر روز از آب شاهی برایت یک سطل آب می خرم که با آن طهارت بگیری! منتظر بود که مثل ترقه از جا بروم. ولی من از کلاهی که می رفتم بر سر او و پسرش بگذارم، شادامان تر از آن بودم که خشمگین شوم. به علاوه راستی که حرف با مزه ای زده بود. غش غش خندیدم. من هم جفت خود او شده بودم. هنوز پسرم بیدار بود و داشت بازی می کرد که رویم را به رحیم کردم و گفتم: - رحیم جان، من خوابم می آید. نمی آیی برویم بخوابیم؟ مشغول نوشتن خط بود. بی توجه جواب داد: - خوب، تو برو بخواب. - بی تو؟ سر بلند کرد و به چشمانم که خمار کرده بودم نگریست و گفت: - تو که حالت از من به هم می خورد! دندان هایش را با لبخندی وقیح به نمایش گذاشت. من هم به زحمت لبخند زدم: - خوب، ویار همین است دیگر. آدم امروز از یک چیز بدش می آید و فردایش همان را می خواهد. مادرشوهرم با اشمئزاز سر تکان داد و بچه را با خشونت بغل زد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت: - قباحت دارد به خدا! این زن اصلا شرم و حیا سرش نمی شود. بقچه حمام را بستم. یک دست لباس اضافه برداشتم. مقداری تکه پارچه یک چادر اضافه و هر چه پول که در خانه داشتیم. حدود شصت هفتاد تومانی می شد. دایه تازه آمده و ماهیانه را آورده بود. بقیه آن هم از پس انداز خودم بود. مدت ها بود که رحیم دیگر پولی برای خرجی به من نمی داد. گه گاه سری هم به صندوق من می زد و پول های مرا برمی داشت. اگر این کار را نمی کرد، من باید خیلی بیش از این پول ها پول می داشتم. پول را در بقچه ام پنهان کردم. چادر به سر افکندم و به راه افتادم. مادرشوهرم مطابق معمول بر سر راهم سبز شد: - کجا؟ بر حسب دستور رحیم و بعد از آن دعوا و مرافعه کذایی، من باید برای خروجم از منزل به او توضیح می دادم. - می روم حمام.

 

با تعجب دست به دندان گزید: - ا ، چه طور؟! تو که سه روز پیش حمام بودی! خنده جلفی کردم و با وقاحت پاسخ دادم: - چه طورش را دیگر باید از رحیم بپرسید. تقصیر من که نیست! یکه خورد و کنار رفت: - خیلی بی حیا شده ای محبوبه. مثل پرنده ای از قفس بیرون پریدم. - با او حرف زدی؟ بیا برویم. - صبر کن یک مشتری دارم. باید راه بیندازم. عجله داشتم. گفتم: - ولش کن. من پولش را می دهم. - نه، نمی شود. از اعیان است. اگر نروم به سراغش، یک کارگر دیگر می گیرد. فقط چرکش مانده. می گیرم و می آیم. در حمام به انتظار نشستم. خوشحال بودم که می روم تا از شر بچه او خلاص شوم. رویم را بسته بودم. ولی تنم می لرزید. از آن می ترسیدم که کسی سر برسد و مرا بشناسد. حمامی ها می رفتند و می آمدند و چپ چپ نگاهم می کردند. عاقبت رقیه آمد. پیراهن چیت کهنه و وصله داری به تن داشت و چادر مربوطش را به دور خود پیچیده بود. گفت: - زود باش برویم. دیر شده. - درشکه می گیریم. از کوچه پسکوچه ها گذشتیم. به جنوب شهر نزدیک می شدیم. خانه ها فقیرانه، محقر و به یکدیگر فشرده تر می شدند. اغلب مردم سر و وضع نامناسبی داشتند. با لهجه مخصوص صحبت می کردند. برخی از جوان ها پاشنه ها را خوابانده، دست ها را از بدن دور نگه داشته، با پاهایی گشاده از یکدیگر راه می رفتند. زانوهایشان خمیده بود و هنگام راه رفتن انگار که پا بر فنر می نهند، بدن خود را حرکت می دادند. برخی دیگر کت ها را به دوش افکنده دستمالی در دست داشتند. به تدریج که به جنوب تهران نزدیک تر می شدیم، رفتار و عادات مردم تغییر می کرد. همه چیز برای من نامانوس بود و با این همه با اشتیاق می رفتم. بدنم یخ کرده بود. به دستور رقیه درشکه بر سر کوچه ای ایستاد. پیاده شدیم. نفسم تنگی می کرد. می لرزیدم. نفس عمیقی کشیدم. رقیه پرسید: - می ترسی؟ اگر پشیمان شده ای برگردیم. انگار خود او نیز می ترسید. گفتم: - نه، نه. تو جلو برو. یادم هست که در چوبی آبی رنگی بود. رقیه دستگیره را گرفت و در را کوبید. فریاد زد: - گلین خانم! زنی با لهجه عامیانه پاسخ داد: - بی تو. در وازه. ازپله ای پایین رفتیم و وارد حیاط آجری شدیم. خانه کوچک و محقری بود. در مقابل ما ایوانی قرار داشت که مسقف بود و با دو ستون گچی به رنگ آبی محافظت می شد. در آن ایوان دو در وجود داشت که هر یک به اتاقی منتهی می شد. حوض کوچکی در کنار دیوار حیاط نزدیک آشپزخانه قرار داشت که از یک طشت رختشویی اندکی بزرگ تر بود. زنی حدود سی سال که چارقدی به سر داشت و پیراهن آبی گلدار آستین بلندی پوشیده بود و روی هم رفته قیافه تر و تمیز و خوشایندی داشت، سر بیرون آورد و با دست به ما اشاره کرد. خواستم وارد اتاق رو به رو شوم گفت: - این جا نه. اتاق کنار حیاط و جنب آشپزخانه را نشان داد که کثیف و تیره بود. اندازه یک انباری کوچک. بوی تریاک از در و دیوار اتاق به مشام می رسید. وارد آن شدیم. گلین خانم می رفت و می آمد و بلند بلند با پیره زنی که نمی دانستم در حیاط بود یا توی زیرزمین راجع به کارهای روزمره حرف می زد. دستور می داد مواظب باشد آب دمپخت که تمام شد دم کنی را بگذارد. من معذب بودم. این تصور را داشتم که در منزل افرادی غریب مزاحم هستم. عاقبت وارد اتاق شد و خنده کنان به من گفت: - خوب، هرکی خربوزه میخوره پا لرزشم میشینه. یک دندان طلا داشت. ناگهان تکان خوردم. به نظرم رسید نباید سر و کارش با زن های نجیب باشد. او هم به من خیره شد و خطاب به رقیه گفت: - زکی، این که از اون آدم حسابیاس! و رو به من سوال کرد: - شوور داری؟ - باهاس بت بگم من حوصله عر و تیز شوور تو رو ندارم ها! نخاد برا ما قال چاق کنه ها! . رقیه به میان حرف او پرید: - شوهرش ولش کرده رفته یک زن چهارده ساله گرفته. مطمئن باش هیچ خبری نمی شود. - پول مول چقد داری؟ پرسیدم: - چه قدر می خواهی؟ - خوب، من ا سی چل تومن کمتر نمی گیرم. رقیه آهی از سر شگفتی کشید. من گفتم: - باشد، قبول دارم. چون چشمان نگران مرا دید، گفت: - قبوله؟ به خواب خوشگله. نترس. درد نداره. اگه می ترسی، یه عدس تریاک بخور تا هیچ چی نفهمی. احتیاط را از قابله مادرم که پسر خودم را نیز به دنیا آورده بود یاد گرفته بودم. پارچه های تمیزی را که آورده بودم به او دادم و به دستور او گوشه اتاق روی یک مشمع بزرگ که پارچه ای بر آن افکنده بود دراز کشیدم. این وسائل و آمادگی او نشان می داد که در این کار تجربه دارد و تازه کار نیست. از اتاق خارج شد و با یک کاسه آب وارد شد و چیزی را کف دست من گذاشت و گفت: - بخور. پرسیدم: - این چیه؟ - تریاکه دیگه. بخور تا دردت نیا. بدون تامل تریاک را خوردم. او منتظر نشست و خونسرد به صحبت با رقیه پرداخت.در میان صحبت هایش مرتب از من می پرسید: - خوابت نیومد؟ من نگران خانه بودم. نزدیک ظهر بود. کم کم خوابم می گرفت. دیدم که پر مرغی در دست دارد. با بی حالی پرسید: - این چیه؟ با تمسخر آن را بالا گرفت و در حالی که ادای مرا در می آورد گفت: - هان! چیه؟ لولوخورخوره نیست، پر مرغه. دردی احساس کردم و نالیدم. دستش از حرکت باز ماند: - چیه ناز نازی خانوم؟ من که هنوز کاری نکردم! درد را حس می کردم ولی بی رمق تر از آن بودم که حال فریاد زدن داشته باشم. به خود گفتم الان تمام می شود. الان تمام می شود. رقیه نیز تماشا می کرد و نچ نچ می کرد. گلین خانم گفت: - خب، به گوشت چسبیده. با چسب که نچسبوندن. کمرتو بلند نکن. گفتم آروم بتمرگ. کمرتو بلند نکن. درد امانم را برید. مثل گاو نعره ای زدم. گلین خانم گفت: - خب، تموم شد. انقدر کولی بازی نداشت! پر در دستش غرقه به خون بود. خوابیدم. یک نفر صدایم می کرد: - پاشو. پاشو. نمیخای بری خونت؟ ظاهرا رقیه و گلین خانم ناهار خورده و قلیانشان را کشیده بودند و چای نوشیده بودند. بلند شدم. بی حال بودم.

 

چیزی می خوری بیارم؟ - نه. می خواهم بروم خانه. ساعت چند است؟ - دو ساعت بعدازظهر. اگه ولت کرده بودم تا شب می خوابیدی.

با صدایی کشیده و بی حال گفتم: - آخ . دیر شده. از جا برخاستم و نشستم. انگار مثل بچه ها قنداق شده بودم. به محض این که نشستم، ه خون از بدنم خارج شد. از قنداق بودن خودم خوشحال شدم. به زحمت از یقه پیراهنم کیسه ای را که پول را در آن نهاده بودم و در درشکه به گردنم آویخته بودم بیرون کشیدم و سی تومان به گلین خانم دادم. چشمش به بقیه پول ها افتاد و پولی را که به او داده بودم پس زد. - نه جونم. کمه. - ولی تو گفتی سی چهل تومان. - شومام باهاس سی تومنو بدی؟ یه روز لنگ کار تو شدم. صب کی حالا کی؟ ی دیگه میان این جا. کارشون فوری تموم میشه و بلند میشن میرن خونه. تو خیلی ناز نازی هستی. بی حال تر و شادمان تر از آن بودم که جر و بحث کنم. پرسیدم: - حالا شما مطمئن هستی که کار تموم شده؟ - به، دس شوما درد نکنه. شانس آوردی یه مات بیشتر نبود. چیزی که نبود. یه ه خون. پس ندیدی من چیکارا می کنم! ده تومان دیگر را از من گرفت و پرسید: - درشکه میخای؟ - بله. چادر سرش کرد و با کمک او و رقیه تا سر کوچه آمدیم. برایم درشکه گرفت. با هر حرکت درشکه یک مشت خون از بدنم خارج می شد. تا نزدیک حمام محله خودمان برسیم، داشتم از حال می رفتم. ترس رقیه را گرفته بود. آهسته پانزده تومان کف دستش گذاشتم. گفت: - خانوم جون من همین جا پیاده می شوم. مکثی کرد و پرسید: - حالتان خوب است؟ - نترس. حالم خیلی هم خوب است. برو به سلامت. پیاده شد. از دست و دلبازی من تعجب می کرد. ذوق زده شده بود. نمی دانست این کمک او چه قدر برای من گرانبها بوده است. وارد حمام شد و در حال رفتن با تردید به عقب برگشت و مرا برانداز کرد. کرایه درشکه چی را دادم و گفتم مرا تا نزدیک خانه برساند. دیگر جان نداشتم. دردی که در شکم شروع شده بود که کم کم اوج می گرفت. - همین جا نگه دار. درشکه ایستاد. من همچنان سر جای خود نشسته بودم. نمی توانستم خیز بردارم و پیاده شوم. درشکه چی برگشت: - پس چرا پیاده نمی شوی؟ - نمی توانم. حالم خوش نیست. دست راست را دراز کردم تا لبه جلوی درشکه را بگیرم و پیاده شوم. ولی هر چه تکان می خوردم حتی نمی توانستم خود را از جایم جلو بکشم. کروک درشکه عقب بود. با دست چپ بقچه حمامم را می فشردم. نمی دانم درشکه چی ترسید یا دلش سوخت. یک دفعه از جا بلند شد و پایین پرید و پرسید: - خانه ات کجاست؟ با دست اشاره کردم: - همین در است. از روی چادر دو طرف کمرم را گرفت و مرا مثل عروسک از جا بلند کرد. چرخید و مرا پشت در گذاشت و کوبه در را یک بار کوبید. روی صندلی سورچی پرید و به سرعت دور شد. صدای مادرشوهرم را شنیدم که می گفت: - آمد. آمد. پس رحیم به خانه آمده بود. زانوهایم از ترس رحیم و از شدت خونریزی لرزیدند. تا شدند. به در تکیه دادم. لیز خوردم و بر زمین نشستم. بقچه حمام از دستم افتاد. ضعف کرده بودم. در باز شد و مادرشوهرم سر خود را بیرون آورد. ابتدا مبهوت به کوچه نگریست و چون کسی را نیافت، به راست و بعد به چپ نگاه کرد. مرا دید. ناگهان با دست به سرش زد. - رحیم بیا. بیا. رحیم ظاهر شد و مرا دید. - چی شده؟ چرا افتاده؟ - مثل این که غش کرده. ببرش توی اتاق. رحیم با دستی زیر زانوها و دست دیگر زیر سرم را گرفت و مثل پر کاه از زمین بلندم کرد. در همان حال گفت: - اسباب حمامش ننه. اسباب حمامش را بیاور. مادرشوهرم بقچه مرا برداشت و در را بست و جلوتر از ما به سوی اتاق دوید. وقتی رحیم که مرا در آغوش داشت به آن جا رسید، او تشک مرا میان اتاق خواب ما پهن کرده و شمد بر آن افکنده بود. رحیم همچنان که مرا در آغوش داشت نگاهی به پیشانی عرق کرده ام افکند و گفت: - محبوبه جان چی شده؟ توی حمام حالت به هم خورد؟ مادرشوهرم گفت: - بگذارش زمین. او که حمام نبوده! رحیم با غضب رو به او کرد و پرسید: - از کجا فهمیدی؟ - از موهایش که خشک است. از این که همان لباس های صبح تنش است. از این که بوی حمام نمی دهد رحیم آهسته مرا روی تشک گذاشت. با این همه از نکانی که به من وارد شد دردی در شکمم پیچید و باز ه ای خون از بدنم خارج شد. مادرش چادر از سرم برگرفت. به خاطر گرمای هوا پیراهن سفید بلندی با دامن دورچین به تن داشتم که تا نزدیک ساق پایم می رسید و نقش های صورتی رنگی داشت. مادر رحیم به او گفت: - بلندش کن شمد را از زیر بدنش بیرون بکشم. رحیم مرا بلند کرد و آه از نهاد مادرش درآمد و گفت: - رحیم ببین، خونریزی کرده! رحیم کنار تشکم زانو زد و به خونی که دامن و ملافه مرا سرخ کرده بود خیره شد و بعد با وحشت به صورتم نگریست. لای چشم هایم باز بود. انگار در میان مه و غبار بودم. صدای آن ها را از دور می شنیدم. گفت: - محبوب جان چه شده؟ زمین خورده ای؟ آخر، آخر چرا؟ مادرش با دست هایی لرزان دامن لباس مرا بالا زد و ناگهان به همان حال خشک شدو با غضب گفت: - دختره آب زیر کاه! زمین خورده؟ نه جانم، زمین نخورده. رفته داده بچه اش را پایین کشیده اند. رحیم مثل صاعقه زده ها ماتش برد. با دهان باز به مادرش نگاه می کرد. دو سه بار آب دهانش را فرو داد و سپس پرسید: - چی؟ چی گفتی؟ - هیچی. رفته بچه اش را انداخته. ناگهان رگ گردن رحیم برجسته بود. حالت چشملنش برگشت. دست خود را بالا برد تا به صورتم بکوبد: - ای عفریته هفت خط! ای جادوگر حرامزاده! مادرش دست او را میان زمین و هوا گرفت: - چه کار می کنی؟ می خواهی او را بکشی؟ خودش دارد از زور خونریزی می میرد. برو حکیم بیاور. آخر شهریور بود ولی هوا هنوز گرم بود. با این حال من می لرزیدم. سردم بود. درها را بستند. لحاف رویم انداختند. خوابیدم. بیدار شدم. شب بود. بالای سرم رفت و آمد بود. درد داشتم. یک نفر دستم را گرفته بود. در سرم درد داشتم. در شکمم درد داشتم. ولی دیگر چندان شدید نبود. با هر حرکت ه ای خون از من می رفت. چیزهایی به خوردم می دادند. کهنه ها را عوض می کردند. عرق از پیشانی ام پاک می کردند. صبح شد. نالیدم: - شت دری ها را ببندید. می خواستم اتاق تاریک باشد. دیگر نمی فهمیدم کی شب می شود و کی روز. ولی دردم اندک اندک فروکش می کرد. دیگر سردم نبود. دیگر ناله نمی کردم. از خواب بیدار شدم. چه آفتاب خوبی بود. گرسنه بودم. مادرشوهرم برایم کاچی آورد. رنگ به چهره نداشت. لاغر شده بود. چشمانش از فرط بی خوابی سرخ بود. توانستم بنشینم و به پشتی تکیه بدهم. با ضعف پرسیدم: - امروز چند شنبه است؟

 

شنبه. - من این همه خوابیده بودم. - شانس آوردی که زنده ماندی. خدا می داند چند تا حکیم بالای سرت آمد. بیچاره رحیم. پدرش درآمد. چهار شب آزگار نه او مژه زده نه من. خدایی بود که زنده ماندی. با آرامش خاطر سرم را به پشتی تکیه دادم و از خوشی لبخند زدم. رحیم آمد. وقتی فهمید که حالم بهتر شده، قدم به اتاق نگذاشت. چه قدر خوشحال بودم. به سرعت بهبود می یافتم. روزها پسرم کنارم می آمد و من شاد و سرحال با او بازی می کردم. شب ها رحیم می آمد. در اتاق تالار می نشست. شام را به اتفاق مادرش در همان جا می خورد. مادرش غذای مرا می آورد. رحیم در همان تالار می خوابید. چه قدر خوشحال بودم. حالم رو به بهبود بود. یک ماه گذشت. راه افتادم. ولی دایه نیامده بود. اندک اندک نگران می شدم. رحیم از در اتاق وارد شد. بی هیچ خوش و بشی در چشمانم نگاه کرد. مانند کوه آتش فشان آماده انفجار بود. این را از نگاهش فهمیدم. گفت: - من پول لازم دارم. - این ماه دایه هنوز نیامده. پول ندارم. - گفتم من پول لازم دارم. پول ها را چه کار کردی؟ - خرج کردم. - خرج آدم کشی؟ رفتی بچه مرا انداختی؟ تمام دار و ندارت را به کی دادی؟ بگو پیش کی رفته بودی؟ دیدم الان است که کار بالا بگیرد. سرم را با بی حوصلگی برگرداندم و لب پنجره نشستم. - هر چه پول داشتم، زیر چراغ لاله گذاشته ام. بردار و برو. بدون یک کلام حرف، لاله را از جای خود بلند کرد. پول را برداشت و لاله را به جای خود گذاشت و رفت. مثل مرغ سرکنده بودم. شب و روز انگشت ندامت به دندان می گزیدم. روزی نبود که به خود نگویم: - عجب غلطی کردی محبوبه. کم کم نگران می شدم. دایه خیلی دیر کرده بود. یعنی چه؟ فکرم هزار راه می رفت. خانم جان مریض شده؟ اتفاقی برای آقا جانم افتاده؟ رحیم می پرسید: - این دایه نیامد؟ - نه، نمی دانم چرا؟ دلم شور میزند. به طعنه می خندید: - نترس. هیچ خبری نشده. پول ها را برداشته و زده به چاک. روابط ما سردتر شده بود. رحیم قرتی شده بود. کلاه به سر می گذاشت. کت و شلوار و جلیقه می پوشید. سبیل گذاشته بود. موها را روغن می زد و یک روی شانه می کرد. به نظر من قیافه اش مسخره شده بود. صد بار جلوی آیینه عقب و جلو می رفت. هنوز بعد از یک ماه با هم سر سنگین بودیم. تعجب می کردم. چه طور چیزی به روی من نمی آورد؟ چه طور قشقرق راه نمی اندازد؟ او مشغول خودش بود. خود را در آیینه تحسین می کرد و به وضوح منتظر بود که من نیز به نحوی شیفتگی خود را به او ابراز کنم، ولی حالا دیگر حالم از دیدن چهره مسخره این مرد عامی، کوته بین به هم می خورد. مردی که قدرت تمیز نداشت. کمال نداشت و جمال او، اگر هم واقعا حسن و جمالی در بین بود، دیگر در چشم من جلوه ای نداشت. اکنون مردی برای من مرد بود که آراسته باشد. متین باشد. فهیم و دانشمند باشد، مثل عمویم، مثل پدرم، مثل منصور، مثل پسر عطاالدوله که من احمق او را رد کردم، که عجب غلطی کردم. حالا در آرزوی مردی بودم که شریف باشد. غیور باشد. سلیم النفس، ضعیف نواز و حمایتگر باشد. مردی که دردها را تسکین دهد. که بتوان به او تکیه کرد. دیگر سر و زلف و قد و قامت مرا گمراه نمی کرد. من به دنبال یک انسان بودم. رحیم نمی فهمید چرا و چه گونه از چشم من افتاده است. اهمیتی هم نمی داد. همان طور که بود و نبود او نیز برای من مهم نبود.

ادبیات داستانی دریچه کلیک نمایید رمان داستان کوتاه از شهروز براری

یک روز صبح سرحال و شاد از این که در نقشه خود موفق شده بودم، از خواب برخاستم. لباس مرتبی به تن کرد. بزک کردم. سرمه کشیدم و لپ هایم را سرخ کردم. آن قدر دست دست کرده بودم که رحیم رفته بود. مادر شوهرم به محض دیدن من گفت: - امروز کبکت خیلی خروس می خواند! چه خبر شده؟ - هیچی، فقط خوشحالم. - چرا؟ - هیچ، همین طوری. - باز نقشه ای داری؟ صدای در بلند شد. دایه آمد. با وجود آن که می کوشید به زور لبخند بزند، باز حالتی داشت که دل من فرو ریخت. بی اراده پای از پله ها با پایین دویدم و باران سوالات را یک ریز بر سرش باریدم. - دایه جان کجا بودی؟ چه شده؟ دروغ نگو. از چشمانت می فهمم. آقا جانم طوری شده؟ خانوم جان؟ پس چه شده؟ می دانم یک اتفاقی افتاده. زود بگو. دایه گفت: - بر شیطان لعنت دختر. زبان به دهخان بگیر. نه آقا جانت طوری شده، نه خانم جانت. هیچ خبری نیست. یک چای به من نمی دهی؟ نشست و چای خورد. دل توی دلم نبود. پول مرا که یک ماه هم عقب افتاده بود، دو دستی در مقابلم گذاشت. دلم شور می زد. - باید ببخشی که دیر شد. گرفتار بودیم. گفتم: - دایه، دل از حلقم درآمد. تو که مرا کشتی! بگو ببینم چه شده؟ سرش را پایین انداخت و با گل های قالی بازی کرد. - چی بگویم محبوب جان. ناراحت می شوی اما، اما، اشرف خانم - اشرف خانم؟ زن منصور؟ چی شده؟ بگو دیگر! - سر زا رفت. با گوشه چارقد اشکش را پاک می کرد. من و مادرشوهرم به او زل زده بویم. بی اراده با کف دست ماتیک را از روی لبم پاک کردم. - سر زا رفت؟ یعنی چه؟ - هفت ماهه دردش گرفت. از بس چاق شده بود. خدا بیامرز می خورد و می خوابید. قد کوتاه هم بود. این آخری ها شده بود عین بام غلتان. دست و پایش عین متکا ورم کرده بود. انگشت می زدی، جایش فرو می رفت و سفید می شد. باید صبر می کردی تا دوباره به حال اولش برگردد. هیچ کفشی به پایش نمی رفت. این آخری ها یک جفت از کفش های آقا منصور را می پوشید. هر چه می گفتند کم بخور، پرهیز کن. راه برو تا راحت زایمان کنی، گوشش بدهکار نبود. چهل پنجاه روز پیش یک دفعه دردش گرفت. سر هفت ماهگی افتاد به خونریزی. سه شبانه روز درد کشید. هر چه حکیم و دوا در شهر بود، منصور خان برایش آورد. نیمتاج خانم را می گویم. با آن همه برو و بیا و خدم و حشم، خودش شده بود کمر بسته هوو و خدمتش را می کرد. ولی چه فایده. روز سوم تموم کرد. - بچه اش چه طور؟ او هم مرد؟ - نه. یک پسر کپل و تپل و سفید مامانی. قربان کارهای خدا بروم. بچه هفت ماهه صحیح و سالم مانده. خانم بزرگ دایه گرفته که شیرش بدهد. بچه را برده پیش خودش. می گوید خیال می کنم دو تا پسر دارم. - منصور چه کار می کند؟ خیلی ناراحت است. - ناراحت که هست. ولی بین خودمان بماندها، نه آن طور که باید باشد. مثل این که خانم بزرگ بیشتر از او ناراحتی می کند. پسر خودش را ول کرده پسر هوو را چسبیده. دائم بچه توی بغلش است. ما همه این مدت آن جا بودیم. یا من می رفتم و خانم جانت منوچهر را نگه می داشت، یا او می رفت و من می ماندم و منوچهر. نزهت و خجسته که شبانه روز پیش خانم بزرگ بودند. شادی صبح مثل ابری که آفتاب بر آن بتابد از دلم دور شد. دلم برای بدبختی زنی که هرگز او را ندیده بودم می سوخت. برای گرفتاری منصور، برای متانت و خانمی نیمتاج. برای بازی سرنوشت و تقدیری که ناخوشایند بود، می سوخت. از پوست کلفت خودم تعجب می کردم که چه طور با آن همه کثافت کاری، سقط جنین کرده بودم و باز هم زنده مانده بودم. رحیم دیروقت شب آمد. پسرم در اتاق مادربزرگش در آن سوی حیاط خوابیده بود. شام می خوردیم که مادرش گفت: - امروز دایه خانم این جا بود. مثل جاسوسی بود که گزارش کارهای مرا می داد. رحیم گفت: - به، به. پس مبارک است، پول رسیده. - ول کن رحیم. حوصله ندارم. - پس تو کی حوصله داری؟ مادرش به طعنه گفت: - صبح که خوب سرحال بودی، ولی وقتی دایه جان تشریف آوردند و خبر تمام مرگ و میرهای شهر را دادند، ا این رو به آن رو شدی. رحیم کنجکاوانه رو به من کرد: - مرگ و میر؟ خبر مرگ چه کسی؟ ناگهان احساس کردم شاید بی میل نباشد خبر مرگ پدرم را بشنود. می دانست که در آن صورت سهم الارث مناسبی به من می رسد. گفتم: - اشرف، زن منصور. و اشک هایم سرازیر شد. در حالی که روی هر کلمه تاکید می کرد گفت: - اوهو . اوه . من فکر کردم چی شده! زن . دوم . پسر . عموی . تو سر زا رفته. تو هم که اصلا او را ندیده بودی. حالا غمبرگ زده ای که چه؟ سالی هزار نفر سر زا می روند. تو باید برای همه عزاداری کنی؟ با سرزنش گفتم: - رحیم، او یک زن جوان بوده. بالاخره آدمی را آدمیت لازم است. به طعنه گفت: - ده . که این طور .! پس چرا آن وقت که رفتی بچه خودت را تکه تکه پایین کشیدی آدمیت لازم نبود! مادرش همان طور که نشسته بود، پشت به من کرد و با غیظ گفت: - والله همین را بگو. آتش فشانی که در دل رحیم بود و من تصور می کردم خاموش شده، از زیر خاکستر ظاهر فواران کرد: - تو می روی . می روی بچه خودت را، بچه مرا بی اجازه من، بی خبر از من می اندازی بعد می آیی برای اشرف خانم آبغوره می گیری؟ تو خیلی آدم هستی؟ قسم حضرت عباس را باور کنم یا دم خروس را؟ . گفتم:

 

- آن بچه نبود. یک ه خون بود. انداختمش چون دلیل داشتم. - دلیل داشتی؟ مثلا بفرمایید ببینم دلیلتان چه بود؟ مادرشوهرم گفت: - جانم دلیلش این است که می خواهد به قر و فرش برسد. صبح به صبح بزک دوزک کند و به خودش ور برود. تو جان بکنی، من هم کلفتی کنم، ایشان بشوند خانم پایین و خانم بالا و بنشینند و فقط دستور بدهند که به این نگاه نکن. با آن حرف نزن. کوکب را نگیر. مبادا از زن دیگری بچه دار بشوی ها! ولی خودش می رود بچه تو را می اندازد تا آزاد باشد. تا کش به کشمش بشود و تو بگویی بالای چشمت ابروست، پسرش را بردارد و یا علی مدد برود خانه پیش خانم جونش. گفتم: - خانم، حرف دهانتان را بفهمید. چرا نمی گذارید حرمتتان را نگه دارم؟ رحیم سرخ و برافروخته از غضب از جا برخاست: - دروغ میگه؟ دروغ میگه؟ نور چراغ بر چهره برافروخته، چشمان سرخ و سبیل چخماقی او افتاده بود. دندان ها را بر هم می فشرد. چه قدر این چهره کریه می نمود. دیگر خودم هم نمی دانستم عاشق چه چیز او شده بودم؟ گفتم: - رحیم، تو را به خدا دست بردار. - از من بچه نمی خواهی هان؟ عارت می آید؟ حالا من اخ شده ام. توی دکان نجاری که داشتی مرا می خوردی. یادت می آید؟ - آن وقت بچه بودم. حالا می فهمم چه غلطی کردم. سیلی او مانند شلاق بر صورتم نشست. این دفعه مادرشوهرم پا درمیانی نکرد. فقط با لذت گفت: - حقت بود. در حالی که با یک دست گونه ام را گرفته بودم، رو به او کردم و پرسیدم: - خانم، شما نماز می خوانید؟ به طعنه گفت: - نه. فقط تو می خوانی. گفتم: - نماز می خوانید و این طور میانه یک زن و شوهر را به هم می زنید؟ رویتان می شود که این آتش را به پا کنید و بعد رو به خدا بایستید؟ از آن دنیا نمی ترسید؟ آخر چه فایده ای از این کار می برید؟ بدبختی من چه نفعی به حال شما دارد؟ چه هیزم تری به شما فروخته ام؟ غیر از عزت و احترام کاری هم کرده ام. از خدا بترسید. من که از شما راضی نیستم.

صدایش به شیون بلند شد. دیگر برایم مهم نبود که همسایه ها می شنوند. که پشت در کوچه یا بر سر بام خانه شان پنهانی به تماشا ایستاده اند و سرک می کشند. دیگر نمی گفتم که صدایتان را پایین بیاورید. که آبرویمان جلوی همسایه ها می رود. من هم خود مثل آن ها شده بودم. رحیم از لای دندان ها با خشم گفت: - چته؟ چرا صدایت را سرت انداخته ای؟ گفتم: - رحیم با من این طور نکن. اسیری که نیاورده ای. رفتم بچه ام را انداختم. خوب کاری کردم. می دانی چرا؟ از دست تو. از دست مادرت و طعنه های او. نمی خواهم. دیگر بچه نمی خواهم. بچه دار شوم که بیشتر اسیر عذاب تو و مادرت بشوم؟ دیگر کارد به استخوانم رسیده. دلم می خواهد سر به بیابان بگذارم و بروم . شماها دیوانه ام کرده اید. چه قدر نجابت کنم؟ چه قدر کوتاه بیایم/ یک وقت دیدی بچه ام را برداشتم و رفتم ها! دست به کمر زد: - بچه ات را برداری و بروی؟ پشت گوشت را دیدی بچه ات را هم دیدی. آن قدر بچه توی دامنت بگذارم که فرصت سر خاراندن را هم نداشته باشی. حالا این یکی را انداختی، بقیه را چه می کنی؟ از این به بعد باید سالی یکی بزایی. دست مرا گرفت و به سوی اتاق خواب کشید. - نکن رحیم. مریضم. دست از سرم بردار. مادرش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. حیله اش کارگر افتاده بود. دستم را از دست رحیم بیرون کشیدم. گفت: - تو مریض هستی؟! تو هیچ مرگت نیست. مویم را گرفت و کشید. از درد از جا برخاستم و به راهنمایی دردی که از کشیده شدن موهایم در سرم می پیچید به اتاق دیگر کشیده شدم. مرا روی زمین انداخت. هنوز بدنم از خونریزی ضعیف و دردناک بود. سقوط بر زمین آخرین مقاومت مرا از بین برد. آیا این آغوش نفرت انگیز همان آغوشی بود که روزگاری حسرتش را داشتم؟ وای که عجب غلطی کرده بودم.

 

دوباره عادت ماهیانه به من مژده داد که حامله نیستم. رحیم و مادرش مثل پلنگ تیر خورده خشمگین بودند. رحیم پرسید: - حامله نیستی؟ - نه. - خوشحالی؟ از ترس به دروغ گفتم: - نه. - شب درازه. نترس تا ماه دیگر سی شب فرصت داریم. و باز ماه دیگر و باز خونریزی که به من مژده آزادی می داد. یک ماه، دو ماه، سه ماه، و یک سال سپری شد. پسرم پنج ساله بود و من حامله نمی شدم. دیگر خیالم راحت بود. دیگر شب ها از خدا نمی خواستم که قلم پای رحیم بشکند و به خانه نیاید. رحیم فرمان داد: - برو پیش حکیم. رفتم. فقط از ترس رحیم رفتم. مقداری علف و داروهای بی فایده داد. مادرش همراه من بود. آمده بود تا مطمئن باشد که نزد حکیم می روم. نسخه مرا پیچید و هر شب مراقب بود که من آن ها را بخورم. رو به رویم می نشست و نگاه می کرد تا داروها را فرو بدهم. از روی ناچاری فرو می دادم و دعا می کردم موثر نباشد. دعا می کردم بی فایده باشد. که بود. پر مرغ کار خودش را کرده بود. اعضا و جوارح من به یکدیگر جوش خورده بود. روزی صد بار خدا را شکر می کردم. رحیم و مادرش مایوس و خشمگین بودند. ***** دایه آمد. رنجیده خاطر گفتم: - دایه جان، باز هم که دیر آمدی. چشم من به در سفید شد. - نمی دانی ننه چه خبر خوبی دارم! - چی شده؟ بگو. - عروسی خجسته است. از شوق از جا جستم. باری که شش سال بر وجدانم سنگینی می کرد بر زمین افتاد. دیگر خجسته به دلیل عشق ابلهانه من لطمه نمی خورد. - کی؟ کی؟ چه طور؟ - ای وای! زبان به دهان بگیر دختر تا بگویم. دایه را در آغوش گرفتم و محکم بوسیدم. - آخ خفه ام کردی محبوبه. باعث عروسی خجسته خودم بودم. - تو؟ چه طور؟ نشست و مثل مادری که می خواهد برای کودکش قصه شیرینی بگوید دهانش را ملچ ملچ به صدا در آورد و گفت: - جونم برایت بگوید که من ناخوش شدم و یک کله افتادم. سرفه می کردم. از زور سرفه داشتم می مردم. خانم جانت هر قدر دوا و درمان کردند افاقه نکرد. آخر سر خجسته جانم که الهی قربان قد و بالایش بروم، گفت: خانوم جان، این که نشد. دایه جانم دارد از دست می رود. خودم می برمش مریضخانه. » - دست ما را گرفت. ما پا شدیم. قشورشو کردیم و رفتیم مریضخانه که نمی دانم کجا بود. یک دکتر، ننه نمی دانی، چه قدر آقا، چه قدر خوش قیافه. آدم حظ می کرد که نگاهش کند. دهان خجسته از تعجب باز ماند. تازه از فرنگ برگشته بود. اول که مرا دید خجسته بیرون اتاق ایستاده بود. دوایم را داد و گفت مادرجان زود خوب می شوی، برو به سلامت. ولی تا چشمش به خجسته افتاد که پیچه را بالا زده بود – می دانی که خجسته درست و حسابی هم رو نمی گیرد – به من گفت: خانم بنشینید یک بار دیگر درست معاینه تان کنم تا مطمئن شوم . » من و دایه می خندیدیم. دایه ادامه داد: - بعد نمی دانم چی گفت که خجسته به فرانسه از او سوال کرد. انگاری حال مرا پرسید بعد یک مدت با هم زبان خارجی حرف زدند. خلاصه آقای دکتر یک دل نه صد دل عاشق شد. گفت هفته دیگر هم بیایید. گفتیم: چشم. پرسیدم: - خوب بعد؟ - هیچ. هفته دیگر هم رفتیم. باز گفت: هفته بعد هم بیایید. باز هم رفتیم. آخر من به خجسته جان گفتم: ننه، خجسته جان، می دانی چیست؟ دیگر من نمی آیم. خودت تنها برو. من والله خوب شدم ولی بسکه این آقای دکتر بی خودی توی دهان من تب گیر چپانده همه دهانم زخم و زیلی شده. دفعه آخر دکتره بی مقدمه از خجسته پرسید: اجازه می دهید خدمت پدرتان برسم؟ » خجسته گفت: باید از پدرم سوال کنم. » - توی راه گفتم: خجسته جان، مثل این که تو هم گلویت گیر کرده ها! گفت: آره دایه جان. وقتی دیدمش، انگار فرشته آسمانی! ولی اگر آقا جانم بگویند نه، می گویم چشم. نمی خواهم دلشان را دوباره بشکنم. مثل » دایه زبانش را گزید. - بگو دایه جان. مثل کی؟ مثل من؟ راست گفته. من ناراحت نمی شوم. حرف حساب که ناراحتی ندارد؟ - آره مادر. گفت: یک درد دل بس است برای قبیله ای. خلاصه آقای دکتر آمد و حرف زدند. پدرت که از شوق این داماد انگار دوباره جوان شده است. پسره قاپ همه فامیل را یده. اول می خواست جشن مختصری بگیرد. دست زنش را بگیرد و ببرد خانه شان. می گفت من اهل تشریفات نیستم. آقا جانت گفتند هر طور میل شماست ولی آن وقت من آرزوی دو عروسی به دلم می ماند! بعد مادرش از ولایت آمد تهران. بزرگ فامیلشان است. می گویند او بوده که همه جوان های فامیل را روانه کرده بروند درس بخوانند. همه حرمتش را دارند. شیرزن است. روی حرفش کسی حرف نمی زند. بی م او آب نمی خورند. چه خانومی! قد بلند و باریک. موها مثل پنبه. دو رشته گیسش را می بافد و چارقد سفید ململ به سر می کند. لباس متین و مرتب.

 

آمد و با آداب تمام نشست. تعارف کرد. چاق سلامتی کرد. خودش یک پا مرد است. تنها آمد و مرد مردانه با پدرت صحبت کرد و گفت: حالا مصطفی نمی خواهد جشن بگیرد ولی دختر مردم که گناهی نکرده! جوان است، آرزو دارد. مگر آدم چند دفعه عروس می شود؟ من هم آرزو دارم. باید عروسی باشد. به آداب تمام. » - آقا جانت به دکتر گفت: خوشا به حال شما که چنین مربی ای داشته اید. » - دو ماه دیگر، شب ولادت حضرت فاطمه ( ع ) ، جشن عروسیشان است. نمی دانی چه برو و بیایی است! مکثی کرد و با تردید گفت: - تو هم بیا محبوب جان. پرسیدم: - خانم جان گفته بیایم؟ کمی فکر کرد و من من کنان گفت: - نه. ولی اگر بیایی که بیرونت نمی کنند! - نه دایه جان. ولم کن. دست به دلم نگذار. ***** یک شب کلاه کوچک برای پسرم خریده بودم. خیلی آن را دوست داشت. دائم به سرش بود. نقش های هندسی سرخ و سبز و آبی داشت. هر وقت به زمین می افتاد، آن را پیش من می آورد: - ننه فوتش کن. خاکی شده. - بگو خانم جان تا فوتش کنم. - خوب، خانم جان. حالا فوتش کن. و مادرشوهرم پشت چشم نازک می کرد. عمه جان شب کلاه کوچکی را از جعبه چوب شمشاد بیرون آورد و به سودابه نشان داد. این است. روی سرش می گذاشت. با آن صورت گرد تپل مپل به چشم من مثل یک عروسک بود. دایه گفته بود هفته ی قبل ازعروسی جهاز می برند. گفته بود شبی که فردایش عروسی است خوانچه می آورند. لباس مرتبی به تن پسرم کردم. چادر بر سر افکندم تا به راه بیفتم. می خواستم با پسرم بایستم و از دور آوردن خوانچه ها را تماشا کنیم. دلم می خواست پسرم شکوه و جلال خانه پدربزرگش را ببیند. می خواستم به نحوی در سرور و شادی ازدواج خجسته سهیم باشم. مادرشوهرم جلو آمد: - دم غروبی کجا؟ - برای خجسته خوانچه می آورند. می رویم تماشا. - اگر می خواستند شما هم تشریف داشته باشید، دعوتتان می کردند. نه جانم، نمی شود. رحیم گفته حق نداری بچه را بیرون ببری. - باشد. خودم تنها می روم. - باز چه کلکی جور کرده ای؟ می خواهی بروی برو، ولی جواب رحیم را باید خودت بدهی. دیدم ارزش ندارد. ارزش مرافعه ندارد. طاقت کتک خوردن نداشتم. از پا درآمده بودم. لاغر شده بودم. لباس به تنم زار می زد. دیگر بس است. به دردسرش نمی ارزد. باز هم در دل تکرار می کردم خودت کردی محبوبه. این غلطی بود که خودت کردی. سنگ دهان باز کرد و گفت نکن. گفتی می خواهم. گفتی می کنم. حالا چشمت کور. بکش. خواستم به اتاقم برگردم. پسرم طفلک معصوم که به هوای کوچه ذوق می کرد زیر گریه زد. مادرشوهرم گفت: - ننه، برو دم در بازی کن. می خواهی بروی خانه آسید صادق؟ و پسرم از در کوچه بیرون رفت و من، خسته و بیزار به سوی دو اتاقی که دست من بود بازگشتم. شش سال پسرم تمام شده وارد هفت سالگی می شد. اواخر زمستان بود. یک روز صبح زود که از خواب بیدار شدم، برف ملایمی باریده بود. بعد از ناشتایی من و پسرم تا گردن پهلوی یکدیگر زیر کرسی فرو رفته بودیم. پسرم بدن کوچکش را به من تکیه داده و خمار شده بود. رحیم از پشت بام پایین آمده و اکنون برف حیاط را پارو می کرد. با وجود اصرار پسرم اجازه نداده بودم که او هم همراه پدرش به حیاط برود. رحیم وارد اتاق شد و دست ها را از شدت سرما به یکدیگر مالید و بالای کرسی زیر لحاف فرو رفت. لپ ها و صورتش از سرما گل انداخته بود. رو به پسرم کرد و به شوخی گفت: - اوخ الماس خان، عجب هوای سردی شده! به پسرم گفتم: - دیدی خوب شد که توی حیاط نرفتی! وگرنه سرما می خوردی. رحیم خنده کنان گفت: - آره جانم. بگذار پدرت سرما بخورد. تو چرا بروی؟ خندیدم و سر پسرم را بوسیدم. بچه خودش را لوس کرد و به من چسباند. رحیم در حالی که در چشمان من نگاه می کرد شوخی کنان به پسرمان گفت: - الماس جان می خواهی یک داداشی، آبجی ای ، چیزی برایت دست و پا کنیم؟ خندیدم و گفتم: - حیا کن رحیم. از جا برخاست: - حیف که باید بروم. عجب سرحال بود! به طرف اتاق بغلی رفت. در بین دو اتاق را باز گذاشت. تعجب کردم. او که روز به روزش کار نمی کرد، امروز در این هوای برفی کجا می رفت؟ پرسیدم: - کجا؟ با لحنی وسوسه گر گفت: - یک جای خوب. رفت و کت خود را از میخ برداشت. کلید در صندوق مرا از زیر فرش بیرون آورد. - چه می خواهی رحیم؟ - پول. - پولی نمانده. آخر برج است. این پول خرجی مان است. - خوب، خرجی را باید خرجش کرد دیگر! چه قدر زود می توانست آن حالت گرم و دلچسب خانوادگی یک لحظه پیش را فراموش کند. پرسیدم: - باز می خواهی بروی مشروب خوری؟ - باز می خواهم بروم هر کاری دلم خواست بکنم. فرمایشی بود؟ سر و زلفش را مرتب کرد و گفت: - ما رفتیم، مرحمت زیاد. پسرم خوابیده بود. از جا برخاستم. ده پانزده روز بود حمام نرفته بودم. حسابش بیشتر دست مادرشوهرم بود تا خودم. از سرما حوصله نداشتم. ولی چاره نبود. نمی شد تمام زمستان را حمام نرفت. آفتاب از لای ابرها بیرون آمد و اشعه دلچسب خود را بر برف های حیاط گسترد و از پشت پنجره روی کرسی افتاد. پشت دری ها را کنار زدم تا آفتاب اتاق را گرم تر کند. پسرم زیر کرسی خوابیده بود. بقچه حمام را برداشتم و به سراغش به اتاق تالار آمدم. همچنان در خواب بود. در را که گشودم، از صدای باز کردن در بیدار شد و به گریه افتاد: - من هم میام. من هم میام. کنارش زانو زدم: - کجا می آیی جانم؟ من دارم می روم حمام.

 

با همه این که از کیسه کشیدن و سر شستن نفرت داشت، از جا بلند شد و روی لحاف کرسی ایستاد. چشمان درشتش غرق اشک بود. چشمان رحیم! دماغش را مرتب بالا می کشید. غبغب سپید کوچکش مرا به بوسیدن او تشویق می کرد. باز گفت: - می خواهم بیایم. - می خواهی دست هایت را کیسه بکشم؟ می خواهی سرت را بشورم؟ سر را به علامت مثبت تکان داد. لب هایش را جمع کرد و گفت: - آره. به قهقهه خندیدم: - ای بدجنس. اگر بمانی یک چیز خوب بهت می دهم. - چی؟ می دانستم گندم شاهدانه دوست داردکه آن روز در خانه نداشتیم. به دروغ گفتم: - گندم شاهدانه. از ذوق بالا و پایین پرید و گفت: - بده. بده. - الان می گویم خانم برایت بیاورند. مادربزرگش را صدا کردم. گفت: - بیا برویم الماس جان. می خواهم بهت گندم شاهدانه بدهم. الان مادرت برمی گردد. زود بیایی محبوبه ها! . زود زود. دویدم و ژاکت سفیدی را که خودم برایش بافته بودم آوردم و به تنش کردم. گفتم: - خانم هوا سرد است. نگذارید توی حیاط بازی کند. - تو برو. نگران نباش. الماس جان پیش خودم می ماند. وقتی از منزل بیرون می آمدم، پسر

خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.

سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.

من جواب بعله رو از خودش می خواستم.

این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پر حرف سکوت کرده بود . تو ماشین کنارم می نشست و اما نگاهش فقط به بیرون بود.

یعنی دوسم نداشت ؟ به اجبار من و می خواست ؟ برای خرید حلقه که وارد طلا فروشی شدیم.روشا و سارنج ازمون دور شدن و مشغول بررسی گردنبندا شدن.نگاهی به حلقه ها انداختم و با اشاره به یه حلقه که روش چهار پنج تا نگین بود کردم اما سهره بی توجه به فروشنده گفت : حلقه هایی که روش دوتا نگین داشت و لاو نوشته شده بود رو بده.

فروشنده هم اونا رو روی میز گذاشت و گفت :

اینا طرح جدیدن.

رو به من گفت : سلیقه همسرتون خیلی خوبه.

لبخندی زدم و گفتم : بله همینطوره.

می خواستم بگم خوش سلیقه هست که من و پسندیده اما باید کاری می کردم باهام راه بیاد.

سهره بدون اینکه حرفی بزنه حلقه ی من و جلوم گذاشت.

به جای حلقه خودم حلقه اون و برداشتم و دست چپش و به دست گرفتم.

سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد.

لبخندی به روش زدم و حلقه رو تو انگشتش کردم.

نگاهی به جواهر فروش که به ما خیره شده بود انداخت و حلقم و برداشت انگشتر و تو دستش نگه داشت.دستم و جلوش گرفتم.در حالی که سعی می کرد دستش به دستم نخوره حلقه رو تو انگشتم فرو برد.

بعد از خرید همون حلقه ها و یه سرویس برای سهره از اونجا بیرون اومدیم.

سارنج و روشا جلوتر می رفتن.سهره با من هم قدم بود اما نگاهش به همه جا بود جز من.

یه پسر زیگول که به سهره چشم دوخته بود مستقیم به طرف سهره میومد.سهره هم بیخیال به مغازه ها چشم دوخته بود.

دستم و به بازوش حلقه کردم و به طرف خودم کشیدمش.

با تعجب به طرفم برگشت و نگام کرد.گفتم : چیزی می خوای بگیری ؟

با سر نه ای گفت و دوباره به اطراف چشم دوخت.

چرا این کار و می کرد.چرا سکوت کرده بود ؟ می خواست من بگم اشتباه کردم ؟

گرمای بدنش و احساس می کردم.

اما نمی تونستم از این نزدیک تر احساسش کنم.قرار بود زنم باشه اما نه به این شکل.من اینطور نمی خواستم.

یکدفعه خودش و بیشتر بهم نزدیک کرد.نگاهش کردم.سهره خودش و بهم چسبوند و سرش و به طرف شونم خم کرد.نگاهی به اطراف انداختم چند تا پسر بهش خیره شده بودن و یکی براش چشمک می زد.

چشم غره ای به پسرا رفتم و دستم ودورش حلقه کردم.اونم خودش و بیتشر بهم نزدیک کرد.کاش اون لحظه زمان متوقف می شد و من می تونستم برای همیشه تو این نزدیکی احساسش کنم.

بعد از خرید طلا رفتیم مغازه یکی از دوستانم می خواستیم لباس بخریم.درسته قرار بود مراسم خصوصی باشه و فقط خونواده های خودمون حضور داشته باشن اما مامان اینا پیشنهاد کردن من کت شلوار بخرم و سهره هم یه لباس شب بگیره.کت شلوار من و همون اول گرفته بودیم.وارد مغازه که شدیم نگاه دخترا روی لباسا می چرخید.

به سارنج و روشا هم پیشنهاد کردم یه لباس انتخاب کنم.

سارنج یه لباس پوست پیازی کوتاه و پر چین انتخاب کرد و روشا یه پیراهن ابی تیره بلند انتخاب کرد.

اما سهره هنوز میان لباسا می چرخید.

وسط لباسا به طرف یه پیراهن سرخ و شیک چشم دوخته بود.پیراهن دکلته بود و سنگ دوزی زیادی داشت.

مطمئن بودم نگاهش اون لباس و گرفته.از دوستم خواستم اون لباس و بده.

سهره با یه لبخند و نگاه تشکر امیز بهم خیره شد و بعد از گرفتن لباس به اتاق پرو رفت.

میون لباسا می چرخیدم و به لباسا چشم دوخته بودم.درسته خوشم نمی اومد سهره زیاد از این لباسا تو جمع بپوشه اما امشب فقط خودمون بودیم.تازه بابا هم بهش محرم میشد پس مشکلی نبود.

منتظر بودم صدام کنه اما خبری نشد.لحظاتی بعد دخترا به طرف اتاق پرو رفتن.صداشون میومد که با هم پچ پچ می کنن.به طرفشون می رفتم که روشا در و بست و گفت : شما نمی تونی ببینی.

ابروهام و بالا دادم : چرا ؟

-:تو هنوز نامحرمی.خوب نیست ببینیش.

چشم غره ای به روشا رفتم و گفتم : روشا خانم تلافی می کنما.

سارنج و روشا خندیدند.

مامان سالن بالا رو تزیین کرده بود.روشا و سارنجم به شوخی می گفتن : مامان و خاله تولد گرفتن.

رفتم تو اتاقم تا لباس بپوشم.

بابا و عمو کلی سر به سرم گذاشتن.از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.اما چیزی که ازارم می داد سکوت سهره بود.

اگه دوسم نداشت چرا قبول کرد ؟

روشا چند ضربه به در زد و گفت : بیا اقا داماد.مهمونا اومدن.

بابا بزرگ و عمو اینا اومده بودن.

مامان و خاله همون روز به بابا بزرگ خبر داده بودن ، اما بابابزرگ بخاطر بیماریش قول داده بود فقط امشب و بیاد.

وارد سالن شدم و به طرف بابا بزرگ رفتم و دستش و بوسیدم.اونم دستم و گرفت و سرم و بوسید

-: خوشبخت بشی پسرم.

-:ممنون اقاجون.

به طرف عمو رفتم.

عمو هم صورتم و بوسید و برام ارزوی خوشبختی کرد.

با رضا دست دادم و احوالپرسی کردم.زیر گوشم گفت : کلک نگفته بودی.

نیشخندی زدم و چیزی نگفتم .

زن عمو باهام دست داد و بهم تبریک گفت.

لیدا هم برام ارزوی خوشبختی کرد.

مامان و خاله هم خیلی خوشحال بودن و هر دوتا بوسیدنم.

اخر سر به طرف بابا و عمو که گوشه سالن ایستاده بودن و پچ پچ می کردن رفتم و گفتم : دارین غیبت می کنین ؟

بابا گوشم و گرفت و گفت : داری داماد میشی.خجالت بکش پسر.

خندیدم و خواستم دستش و ببوسم که دستش و کشید و گفت : مواظبش باش و خوشبختش کن.یادت نره من ریشم و گرو گذاشتم.

به طرف عمو رفتم و خواستم دست اونم ببوسم که صورتم و بوسید و گفت : مواظب دخترم باش.من اون و تو پر قو بزرگ کردم.نبینم اشکش و در بیاری.

-:قول می دم خوشبختش کنم.

-:ازت همین انتظار و دارم.

تو همین زمان روشا و سارنج دست و سوت ن از اتاق بیرون اومدن و پشت سرشون سهره اومد.

لیدا هم به جمع دخترا پیوست و با هم کل می کشیدن.

سهره به طرف بابابزرگ رفت .

اقا بزرگ بیشتر از همه مون سهره رو دوست داشت. همه این و خوب می دونستیم.

اقابزرگ سرش و بوسید.

سهره پیراهنی که خریده بودیم و پوشیده بود و روش یه چادر سفید سر کرده بود.

بابابزرگ صدام کرد و گفت : رایش بیا اینجا.

کنار سهره جلوی بابابزرگ ایستادم.

بابابزرگ دستم و گرفت و دست سهره رو تو دستم گذاشت و گفت : این گل سر سبد منه.میسپرمش دست تو.مواظبش باش.نبینم اشکش و در بیاری.نبینم اذیتش کنی.نبینم ناراحتش کرده باشیا.

با لودگی گفتم : کی جرات داره عزیزدردونه شما رو اذیت کنه.

اقابزرگ به شوخی سیلی ارومی به صورتم زد و گفت : داماد باید سنگین رنگین باشه.

و رو به سهره ادامه داد : مگه نه بابا ؟

سهره با صدای ارومی گفت : این همیشه دیوونه بوده.بار اولش نیست.

بابابزرگ خندیدو گفت :

راست میگه دخترم

-:دست شما درد نکنه اقاجون.داشتیم ؟

-: دخترم همین اول کار گربه رو دم حجله بکش.یادت نره ها.

سهره با شیطنت گفت : پاش و له کنم یا گوشش و بکشم ؟

بابابزرگ اینبار با صدای بلندتری خندید که صدای مامان اینا در اومد.

-:اقاجون بگین ما هم بخندیم.

-:دارم با نوه هام اختلات می کنم.کسی حرفی داره ؟

بابا گفت : شما راحت باشین اقاجون.

اقاجون بازم صورت هر دومون و بوسید و گفت : مبارکتون باشه.خوشبخت بشین.

سهره با همه احوالپرسی کرد و روی یکی از صندلیا نشست.

اقا جون به دوتا صندلی که کنارش خالی بود اشاره کرد و گفت : عجب عروس و داماد بی جنبه ای داریم پاشین بیاین اینجا بشینین ببینم.

هر دوتا بلند شدیم و به طرف صندلیا رفتیم.کنار هم نشستیم.

دستای سهره با اون لاکای سرخش خیلی شیک شده بود.

دلم می خواست دستش و بگیرم.اما در سکوت به زمین چشم دوختم.

دلم می خواست صورتش و ببینم.اما یکمی از صورتش زیر چادر پنهون شده بود.

اقاجون صیغه محرمیت و خوند و مهریه سهره برابر تاریخ تولدش تعیین شد.این پیشنهاد خودم بود.قرار بود نصف شرکتم به نامش بکنم.اینطوری می خواستم بفهمه چقدر دوسش دارم.

ساعت نزدیکای 1 بود که عمو اینا عزم رفتن کردن.تازه متوجه شدم خبری از لیلا نیست.اما بیخیال برام اهمیتی نداشت.

با رفتن عمو و خانوادش اقاجون گفت : خوب بچه ها حالا هرکی می خواد برقصه بیاد وسط.

رو به روشا و سارنج گفت : مگه عروسی خواهر و برادرتون نیست بیاین وسط ببینم.

روشا با خوشحالی سراغ ضبط رفت و روشنش کرد و با سارنج شروع کردن به رقصیدن.

مامان و خاله هم تو مدت کوتاهی به جمع اونا پیوستن و بابا و عمو به همراه اقاجون تشویقشون می کردن.

اقاجون با صدای بلند که ما بشنویم گفت : شما نمی خواین برقصین ؟

نگاهی به سهره که هنوز چادر سرش بود انداختم.

می خواستم زودتر اون چادر و از سرش باز کنه تا توی اون لباس ببینمش.

مامان و خاله به طرفم اومدن و دستم و گرفتن و کشیدن وسط.

شروع کردیم به رقصیدن با مامان اینا.

روشا به طرفم اومد و گفت : نمی خوای از سهره هم دعوت کنی ؟

من که از خدامه.به سرعت به طرف سهره رفتم و دستم و در برابرش گرفتم.

سر بلند کرد .

چشمای درشتش با اون ارایش زیباتر و دوست داشتنی تر شده بود.

گونه های سرخش با اون لبای خوش رنگی که با رژ لب صورتی تیره سرخ و دلفریب به نظر میومدن.

یاداون شبی که بوسیدمش افتادم.از این به بعد قرار بود این اتفاق تکرار بشه.سهره مال من بود.نه مال کس دیگه ای.

دستش و بلند کرد و دستم و گرفتبا خوشحالی دستش و مجکم تو دست فشردم.

مامان و خاله چادر و از سرش باز کردن و سهره ای که همیشه با لباس پوشیده در برابرم ظاهر می شد حال با اون پیراهن سرخ در برابرم بود.

سهره لاغر و قد بلند بود.

اندامش مثل مانکن ها بود .

با صدای اهنگ به خودم اومدم و شروع کردیم به رقصیدن.در تمام مدت چشمم فقط به سهره بود و چیزی از اطرافم نفهمیدم.

اقاجون بلند شد و گفت : دیر وقته دیگه.جمع کنین من خوابم میاد.بابا و عمو از خدا خواسته بلند شدن و گفتن : ما هم میریم بخوابیم.

با رفتن بابا و عمو به اتاق بالا و اقاجون به اتاقی که همیشه در زمان حضورش تو خونه ما اونجا حضور داشت ضبط خاموش شد و مامان و خاله با خستگی خودشون و روی مبل انداختن.

مامان رو به روشا گفت : بیا برو چند تا لیوان اب خنک بیار بخوریم.

روشا با سارنج به اشپزخونه رفتن.

سهره روی یکی از مبلا نشست و به حرفهای مامان و خاله گوش سپرد.چند باری نگاهش کردم.

با اشاره سعی کردم باهاش حرف بزنم.دوبار دید و بیخیال چشم چرخوند.انگار داشتم با در و دیوار حرف می زدم.

روشا لیوان اب و جلوم گرفت و گفت : تو نمی خوری ؟

سهره بلند شد.لیوان و از دست روشا گرفت و گفت : اون که کاری نکرده خسته بشه.

یک نفس همه ی اب توی لیوان و سر کشید و گفت : مرسی خیلی تشنم بود.

لبخندی زدم و گفتم : نوش جون.

روشا لیوان و می گرفت که زودتر گرفتم و به طرف پارچ اب رفتم.

روشا با خنده گفت : ببینین رایش چیکار می کنه.

سهره پرید و دستش و روی دهان روشا گذاشت و مانع حرف زدنش شد.

 

********************************************

 

تا اخر شب هر کاری کردم نتونستم سهره رو تنها گیر بیارم.

امشب حتی چایی هم نخورد.داشتم از تشنگی می مردم.

بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم.

لیوان اب و پر کردم و به یخچال تکیه داده بودم که احساس کردم کسی وارد اشپزخونه شد.

با دیدن سهره تو اون بلوز و شلوار سبز گه خواستنی ترش کرده بود .

گفتم : توام تشنه اته؟

احساس کردم ترسید

-:تو اینجا چیکار می کنی؟

-:ببخشید ترسوندمت.

-:مهم نیست.

-:اما برای من مهمه .متاسفم.بخاطر من امشب چای نخوردی ؟

-:خودت و خیلی بالا گرفتی.کی هستی که بخاطر تو برنامم و بهم بزنم ؟

تو تاریکی بهش خیره شدم :پس چرا امشب چای نخوردی ؟

-:اب زیاد خورده بودم.

با شیطنت گفتم : اره دیگه وقتی لیوان اب و اونطور سر می کشی باید تشنه نباشی.

-:به تو ربطی نداره.ابه.مال تو که نبود.

-:اما فکر کنم اون لیوان متعلق به من بود.

-:کی سند زدی ؟

-:چند روز پیش.

-:پس قرارداد بیار.

از اشپزخونه بیرون رفت.اینم از اولین شب ازدواج ماعجب ازدواجی.کجا اشتباه کردم ؟

چرا باهام اینطوری رفتار می کنه ؟

 

خسته تر از اونی بودم که بتونم بیشتر از این ادامه بدم.بی توجهی های سهره از یک طرف و کارای شرکت از طرف دیگه.همش اعصابم و بهم ریخته بود.

می خواستم برم بگم این چه وضعشه سهره ؟ ما 15 روز دیگه ازدواج می کنیم و تو حتی یه بارم به من نزدیک نشدی.

منم مردم.دلم می خواد حالا که ازدواج کردم با همسرم باشم.ببوسمش.لمسش کنم اما اون ازم دوری می کرد.

نمی تونستم چیزی به کسی بگم.در سکوت می سوختم و می ساختم.در این مدت فقط دوبار با هم شام رفتیم بیرون که هر وقت ازش پرسیدم چرا اینطور رفتار می کنی سکوت کرد و تو چشمام خیره شد.

سهره داشت من و به مرز جنون می رسوند.

وارد خونه که شدم.بازم بساط مهمونی برپا بود.

می خواستم بدونم این فامیل ما جایی جز خونه ما نداشتن هر روز تو خونه ما ولو بودن ؟

قبل از اینکه برم داخل برگشتم و ماشین و توی پارکینگ گذاشتم و وارد خونه شدم.

کفشام که همیشه جلوی در ولو بود و صدای مامان و در می اورد و توی جا کفشی گذاشتم و به صداها گوش سپردم.همه بالا بودن.اروم از پله ها پایین رفتم.

در و اروم باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم.خبری نبود.اروم وارد شدم و در و بستم.

صدای اهنگ ارومی از اتاق روشا میومد.با تعجب به طرف اتاقش رفتم.

در نیمه باز بود.

در و اروم باز کردم و قامت سهره که مشغول شونه زدن موهاش بود جلوم پدیدار شد.به طرفش رفتم و پشتش ایستادم.

موهاش و که از صورتش کنار زد.

قامتم توی اینه پدیدار شد.

پیراهن مشکی بلندی به تن داشت.دستام و دورش حلقه کردم و به خودم فشردمش.

تو اینه نگاهم کرد.

-:خیلی خوشکل شدی.

حرفی نزد.

-:سهره نمی خوای تمومش کنی ؟

چرا باور نمی کنی دوست دارم ؟ چرا باور نداری عاشقتم ؟ من می خوام مثل همیشه شاد باشی.بخندی صدات توی خونه بپیچه.

سرش و پایین انداخت.

با دستم چونش و بالا اوردم و گفتم : سهره حرف بزن.نابودم نکن.

عاشقتم بدون تو می میرم.

سهره خواهش می کنم.

-:من اونی که تو می خوای نیستم.

هنگ کردم.با تعجب از اینه بهش چشم دوختم.منظورش چی بود ؟

-:یعنی نمی خوایم ؟ دوسم نداری ؟ ازم متنفری ؟ چرا ؟ بهم بگو.

بازم سکوت کرد.

-:کس دیگه ای رو می خوای ؟

-:من هیچکس و نمی خوام.

-:پس چرا سهره ؟ کم مونده بود اشکام سرازیر بشه.

-:چرا سهره ؟

سرش و پایین انداخت.

-:تنهام نزار سهره.می میرم.

فقط تونستم بازوهاش و بگیرم و به طرف خودم برش گردونم.

سهره بمون.سهره اشتباه کردم.سهره می دونم اونطور که تو می خوای نیستم.من خیلی فرق می کنم اما عاشقتم.عوض میشم.تغییر می کنم.همونطور که تو بخوای میشم اما .

فقط بوسیدمش.در سکوت همراهیم کرد و چیزی نگفت.

در تمام مدت دستاش و سپر میون خودش و من کرده بود .

دستاش و گرفتم و به طرف دیوار بردم.همیشه حسرت چشیدن این لبارو داشتم.اما حالا با داشتنش از بودن باهاش محروم بودم.

بلندش کردم و روی تخت گذاشتم.موهاش تو صورتم پخش شد.

نفساش و احساس می کردم.به صورتم یم خورد و به وجدم می اورد.اما دریغ از یک حرکت از سهره.

کنارش دراز کشیدم.

سرش و روی سینم گذاشتم و موهاش و بوسیدم.

من بدون سهره حتی تصورشم از مرگ برام سخت تر بود

می خواست بلند بشه که دستش و کشیدم و دوباره افتاد تو اغوشم.موهاش روی صورتم پخش شد.

با شوق بوییدمشون و سرش و بوسیدم.

-:سهره.باورم کن.

فقط تونستم همین و بگم.

سر که بلند کرد.اشک تو چشماش حلقه زده بود.

بلند شدم و اونم بلند کردم : چی شده خانمم ؟

-:رایش نمی خوام.من نمی خوام اینطور زندگی کنم.

-:من و دوست نداری؟

سکوت کرد

-:بهم بگو سهره.هرچی هست بهم بگو.به من نگی به کی می خوای بگی ؟ بهم بگو سهره بهم اعتماد کن.

دستاش و بلند کرد و با مشت تو سینه ام کوبید و گفت : لعنتی همیشه بهت اعتماد داشتم.دوست داشتم.همیشه تو رویاهام تو تنها کسی بودی که می خواستم.

تو دلم جشن به پا کردم.سهره دوسم داشت.عاشقم بود.این بهترین لحظه زندگیم بوددلم می خواست هرچقدر تو توانم هست محکم بغلش کنم.

صورتش و میون دستام گرفتم.

تو چشماش خیره شدم و می خواستم لباش و که رژش روی صورتش پخش شده بود و ببوسم . صورتم و به صورتش نزدیک می کردم . درست زمانی که یک میلی بینمون فاصله بود گفت : اما.

با این حرفش عقب کشیدم.اما و چی ؟

-:اما

-:اما من نمی خوام زنت باشم.

چیزی تو وجودم فریاد کشید چرا ؟

اما خودم شکستم.از درون شکستم.با صورتی که می دونستم ناراحت نشون میده و با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم گفتم : چرا ؟

-:چون من ازادم.ازاد بودم.ازاد زندگی کردم.تو از اینکه من ارایش کنم بدت میاد.اما من عاشق اینکارم.تو از اینکه شیطونی کنم خوشت نمیاد.اما من دوست دارم شیطون باشم.می خوام زندگی کنم. می خوام بچگی کنم.می خوام از زمان جوونیم لذت ببرم.من دوست دارم رایش اما اینا رو هم دوست دارم.من عاشقتم اما اینا رو هم می خوام.

تو از روی خودخواهی اومدی سراغ منمن همیشه به حرفات عمل می کردم.می دونم غرغر می کردم اما هر چی می خواستی برات فراهم می کردممن در همه حال باهات کنار میومدم.تا حالا کسی رو سر من فریاد نزده اما تو چندین بار این کار و کردیاگه حرفی نزدم بخاطر این بود که پسر خالم بودی.بزرگتر بودی. احترامت واجب بود اما دیگه تموم شد.از این به بعد سکوت نمی کنم.از این به بعد جلوت می ایستم و منم فریاد می زنم

در برابر دستوات می ایستم.در برابرت نا فرمانی می کنم.اما با این همه دوست دارم نمی خوام جلوت بایستم و فریاد بزنم.نمی خوام احترام عشقم از بین بره.نمی خوام کسی که وجودش تو قلبمه بشکنه

تو خودخواهی رایش.خودخواهتر از اونی که بتونی با من بسازی

تو عوض نشدی رایشتو هنوزم لوس و پسر دردونه خاله ای

من همچین همسری نمی خوام.من همچین همسر زندگی نمی خوامممم.

من کسی رو می خوام باهام مهربون باشه.من کسی رو می خوام که یاور زندگیم باشهمن کسی رو می خوام بهش تکیه کنم.

داد و فریادش برای بیرون از خونه باشه.توی خونه مطیع و مهربون باشه.

پدر خوبی باشه.همسر وفاداری باشه.

تو از همه لحاظ کاملی هر دختری ارزو داره با تو ازدواج کنه اما اون من نیستم . ازادی که من می خوام تو نداری.ارامشی که من می خوام تو نمی تونی بهم بدی.

من می خوام مرد زندگیم با لطافت باشه.اما نه برای همه.فقط برای من

حرفایی که می زد کاملا درست بود.من همچین ادمی بودم . توقعاتی که اون ازم انتظار داشت و نداشتم.

من ضعیف بودم و می خواستم خودم و پشت یه چهره خشن پنهون کنم.

اما سهره از من یه ادم واقعی می خواستمی تونستم باشم یا نه ؟

سهره بلند شد و به طرف در می رفت که به سرعت بلند شدم.خودم و به در تکیه دادم و جلوش ایستادم.

در با صدای بلند بسته شد.

-:عوض میشم.قول میدم.تنهام نزار.کمکم کن تغییر کنم.کمکم کن همونی که تو می خوای باشم.تمام تلاشم و می کنم.این عشق توئه که بهم نیرو میده.پس کمکم کن.

تو چشمام خیره شد.احساس کردم می خواد حقیقت حرفام و درک کنه.

پاهاش و بلند کرد و لباش و روی لبام گذاشت.

این فوق العاده بود همونی که اصلا انتظار نداشتم.

سهره من و بخشید.کمکم می کنه.

صداش توی گوشم پیچید : رایش روزی که اشتباه کنی فرصتی برای جبران نخواهی داشت.اون روز اگه بدون حضور تو بمیرم.

اگه زندگیمون بخاطر بچه پیوند بیشتری خورده باشه.ترکت می کنم.غرورم و نشکن.از اعتمادم سوء استفاده نکن.

اگه یک بار فقط یک بار اشتباه کنی راه برگشتی وجود نداره.مطمئن باش همیشه حواسم بهت خواهد بود.

 

از پست بانک رمان براتون بازنشر کردم 

که ده تا از آثار غیر چاپی از شین براری رو گذاشته بود ، اینم بقلم توانمند نویسنده ی مدرنیته شین براری صیقلانی بود احتمالا. اگر غلطه ببخشید. 

آخه گیج شدم ، نوشته بود از شهروز براری صیقلانی. 

به گمانم داداش شین براری صیقلانی باید باشه، شاید هم ابجی باشه 

خخخخ. اصلابه من چه!!??? بوسی بای. 

پایان

 


با خستگی پشت میزم نشسته بودم و درگیر پروژه جدید بودم.اصلا حال خوشی نداشتم.دلتنگ بودم.دوماهی میشد ندیده بودمش و این اذیتم می کرد.راست می گنا بسوزد پدر عاشقی.حالا این ماجرای من بود.

دلم می خواست برم ببینمش اما هم کارای شرکت زیاد بود و هم نمی دونستم با چه زبونی باید برم سراغش.

با زنگ تلفن نگاهم و از کاغذای روی میز گرفتم و گوشی و برداشتم

صدای مامان تو گوشی پیچید : سلام رایش مادر خوبی؟

-:سلام مامان.شما خوبین ؟

-:اره مادر خسته نباشی.

-:سلامت باشی.تنهایی ؟

-:نه مادر روشا امروز دانشگاه نرفت.پدرتم بیرونه.

-:مراسم کی شروع میشه ؟

مامان هر سال این موقع مراسم انعام برگزار می کرد.

-:ساعت 4 شروع میشه.رایش جان مادر امشب زود بیا مهمون داریم.

مهمون.لعنتی اصلا حوصلش و نداشتم.

-:عمو اینا میان ؟

-: فکر نکنم برای شام بمونن.خالت اینا دارن میان.

انگار برق 220بهم وصل شد.نه بیشتر یه لبخند گنده نشست رو لبام.یه انرژی بهم دادن.

در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم گفتم : چشم مامان ساعت 7خونه ام.چیزی لازم داری بگیرم بیارم.

-:نه مادر.منتظرتم.

-:به روی چشم.

-:برو مادر به کارت برس.

-:چشم.خداحافظ.

بعد از قطع گوشی با لبخند رفتم تو رویا.صورتش جلوی چشمم قوت گرفت.

صورت برنزش , موهای مشکی خوش حالتش.همیشه پیش من شال می بست اما چند باری غافلگیرش کرده بودم. موهای بلندی داشت که تا زانو هاش می رسید.چشمای درشت مشکیش.

بینی خوش فرمی نداشت اما لبای کوچیکش خیلی زیبا بود.بینیشم به صورتش می اومد.

از اینکه ارایش کنه خوشم نمی اومد دلم می خواست فقط برای من ارایش کنه.یعنی اونم من و دوست داشت ؟

وقتی به اون لبای کوچیکش رژ لب براق صورتی می زد خیلی به چشم می خورد.

 

ماشین و جلوی خونه پارک کردم و وارد خونه شدم.

صدای حرف زدنش توی خونه پیچیده بود.همیشه وقتی میومد شور و نشاط با خودش می اورد.با صدا می خندید و شیطونی می کرد.منم عاشق همین شیطونیاش بودم.

وارد خونه شدم و سلام کردم.به طرف بابا و عمو رفتم و با هر دو دست دادم.

بعد هم به طرف خاله چرخیدم و باهم رو بوسی کردیم.

با مامان هم رو بوسی کردم.خیلی وقت بود حال و حوصله کسی رو نداشتم.

نگاهم بهش افتاد.بلوز و شلوار نارنجی به تن داشت که خیلی بهش میومد.یه شال سفیدم به سر بسته بود.

سر که بلند کرد به سرعت چشم چرخوندم و به طرف سارنج رفتم.

سارنج یه بلوز و شلوار صورتی به تن داشت و روسری مشکی هم به سرش بسته بود.روی اونا هم خطای صورتی وجود داشت.

باهاش دست دادم و حالش و پرسیدم-: چطوری سارنج ؟

-:خوبم پسر خاله.

روشا از اتاق بیرون اومد و سلام کرد.

به طرف روشا که کنار سهره وایستاده بود چرخیدم و سلام کردم.

با سر به سهره هم سلام کردم : احوال سهره خانم.

لبخندی زد و گفت : سلام.

بازم مثل همیشه ارایش کرده بود.دلم می خواست همین الان بگم سهره عاشقتم.اما به طرف روشا برگشتم : چطوری روشا.

-:خوبم.برو لباس عوض کن بیا.چای می خوری ؟

-:اره دستت درد نکنه.نری بشینی به حرف زدن یادت بره چایی بدیا اشاره ای به سهره کردم.

همه خندیدند و بابا گفت : رایش سر به سرشون نزار.

چشمکی به بابا و عمو زدم و وارد اتاقم شدم.

امروز خوشکل شده بود.همیشه شال سفید که به سر می کرد صورتش نورانی تر میشد.

خدایا کمکم کن.

ز اتاق که بیرون اومدم نگاهی به اشپزخونه انداختم.سهره و روشا با هم حرف می زدن.وارد اشپزخونه شدم .

-:روشا باز که داری حرف می زنی.بیا برو به کارت برس.کلی کار داریم واسه فردا.

سهره چپ چپ نگام کرد و گفت : روشا به کارت برس درد این از تنهایی خودشه.

راست می گفت از اینکه با روشا حرف می زد می سوختم اما لبخندی زدم : اشتباه می کنی.اخه عین این پیره وقتی می شینین به حرف زدن از کاراتون می مونین.در ضمن نمی خوام این همه با هم غیبت کنین به نفع خودتونه.

چشم غره ای بهم رفت و گفت : گناهش پای ماست پسر خاله.شما الکی حرص نخور.

روشا فنجان چای و دستم داد و گفت : بیا برو تو کاریت نباشه.

لیوان و گرفتم و در حالی که بیرون می رفتم گفتم : در کل بخاطر خودتون میگم.بالاخره باید نهی از منکر و امر به معروف کنم یا نه.

به سرعت از اشپزخونه بیرون اومدم.مستقیم رفتم و روی مبلی که کنار ستون قرار داشت و مخصوص خودم بود نشستم.

مامان و خاله مشغول حرف زدن بودن.

بابا و عمو هم مثلا داشتن تلویزیون می دیدن اما راجع به مسائل ی مملکت بحث می کردن.

کنترل و از روی میز کش رفتم و رفتم سمت ترکیه.می خواستم اونجا رو کشف کنم.عاشق خواننده های ترکیه بودم.

یه جورایی هم برای جلب توجه سهره بود.اون عاشق اهنگای ترکیه بود اما معنیش و نمی دونست و برای اینکه براش معنی کنم میومد سراغم.

منم با جون و دل معنی می کردم.

داشتم کانالای تی وی رو عوض می کردم که نگاهم به طرف سهره کشیده شد که داشت به طرف اتاق می رفت.

لبخندی زدم.در همین حین سارنج گفت : اخه شما اگه از ت سر در میارین ت خانواده های خودتون و کنترل کنین چیکار به مملکت دارین ؟

همه خندیدن.سارنج 15 سال داشت و 2 سال از سهره کوچیکتر بود.بر عکس سهره که شیطون بود سارنج اروم بود. زیاد حرف نمی زد اما وقتی حرف می زد به جا و منطقی بود.شباهتی به سهره نداشت سارنج درست شبیه هانیه توسلی بود.البته مامان و خاله می گفتن درست شبیه منه.اما من مطمئن بودم شبیه هانیه توسلیه.

بابا هم به شوخی می گفت : سارنج شبیه هانیه توسلیه و توام شبیه اون پس تو نوع پسرونه هانیه توسلی هستی.

از حق نگذریم راست می گفت.

با زنگ در از جا پریدم و به طرف ایفون رفتم.

صدای عمو که توی گوشی پیچید هنگ کردم.اینا برای چی اومدن ؟ لعنت بر هر چی مزاحمه.

مامان پرسید : کیه رایش ؟

-:عمو اینا.

روشا اشاره کرد : در و باز کن.

در و باز کردم.در عرض چند ثانیه سالن خالی شد.بابا و عمو برای عوض کردن لباس وارد اتاق پایین شدن.

اخه ما و خاله اینا خیلی صمیمی بودیم و تنها کسایی بودن که وقتی میومدن خونه ما همه راحت بودیم.انگار یه خونواده بودیم و هر جا می رفتیم با هم می رفتیم.

مامان و خاله با دخترا رفتن تو اتاق روشا و منم چپیدم تو اتاق خودم.شلوارم و پوشیدم و تیشرتی طوسی که به تن داشتم و با یه پیراهن ابی عوض کردم.

در اتاق و که باز کردم سهره هم در اتاق روشا رو باز کرد.

لبخندی زدم.نگاهی بهم انداخت و گفت : پسر خاله یقه پیراهنت و درست کن.

ابروهام و بالا دادم.

-:یقه پیراهنم ؟

قبل از اینکه چیزی بگم به طرفم اومد و یقه پیراهنم و مرتب کرد.

بوی عطری که زده بود خیلی شبیه عطر من بود.

اره خودش بود.همون عطری که من می زدم بود.

از این عادتش خوشم نمی اومد همیشه عطرای مردونه میزد.تلخ و تند.

-:درست شد پسر خاله.

لبخندی زدم ویه تشکر خشک خالی .

صورتش و جمع کرد و با اخم به طرف اشپزخونه می رفت . یه مانتو سفید پوشیده بود و شلوار لی.

وارد سالن شدم و به طرف عمو و پسر عمو رفتم با اون احوال پرسی و رو بوسی کردم.

به طرف زن عمو رفتم و باهاش دست دادم و نگاهی هم به لیلا و لیدا انداختم و بدون اینکه بهشون نزدیک بشم سلام کردم و به سرعت ازشون دور شدم و به طرف جای همیشگیم رفتم و نشستم.

نگاهم و به صفحه تلویزیون دوختم.

با صدای رضا نگاهم و از تی وی گرفتم.اشاره کرد برم پیشش.

بلند شدم و به طرف رضا رفتم و کنارش نشستم.

-:چه خبرا ؟

-:خبری نیست.تو چیکار کردی ؟تونستی معافی بگیری ؟

-:نه.بابا.بابا راضی نمی شه.می گه باید بری.

-:راست میگه.

-:تو خودت نرفتی سربازی نمی فهمی بابای تو که مثل بابای من نیست.

-:اما بری به نفعته.

در همین زمان سهره با سینی چای وارد شد.نگاهش کردم و گفتم : مرد میشی.

رضا چیزی نگفت.نگاهش کردم.به سهره حیره شده بود.ای خاک تو سرت.داره جهار چشمی می خورتش.پسره عوضی.

به سرعت بلند شدم و به طرف سهره رفتم و سینی و ازش گرفتم : من می برم.

با لبخند تو چشمام خیره شد و گفت : مرسی.

 

نگاه رضا از روی سهره دور نمیشد . این ازارم می داد.

با چیده شدن میز شام همه به طرف میز رفتیم.

نگاهی به میز انداختم.

بابا و عمو و شوهر خاله کنار هم نشستن و رضا هم سمت چپ عمو نشست. بقیه هم کنار هم نشستن.سه تا صندلی کنار هم خالی موند.روشا و سهره تو اشپزخونه بودن.

زود کنار رضا روی یکی از اون سه صندلی نشستم . سارنج سمت دیگه بود.مطمئن بودم روشا بین سارنج و سهره می شینه .

حدسم درست بود سهره کنارم نشست.برای خودم که غذا می کشیدم برای سهره هم کشیدم.لبخندی زد و تشکر کرد.به یه لبخند شیرین مهمونش کردم.

سر که بلند کردم نگاههم به لیلا که به ما خیره شده بود افتاد.داشت با چشماش ما رو می خورد.با حرص سرم و به زیر انداختم و مشغول خوردن شدم.

از بین حرفهای داستان به گذشته ها و بچگیا و شیرین زبونیای ما کشیده شد.مامان با ذوق و شوق فراوان از بچگیای سهره می گفت.

-:یادش بخیر هر وقت گریه می کرد باید براش بستنی می خریدی.

با این حرف مامان خندیدم.

خاله چشمکی زد و گفت : خودت و دست کم گرفتی ؟ بستنیا رو که تو می خریدی.

مامان ادامه داد : مهر که شروع شد از همون روز اول ظهر شد این نیومد خونه.دلم هزار راه رفت.اخه این بچه کجا رفته ؟

تو همین زمان خواهرم زنگ زد که نگران نباش رایش اینجاست.

نگو اقا بعد از مدرسه میره دیدن دختر خالش.ناهارم خونه خاله بخوره بعد بیاد خونه.

بعد از اون تا وقتی اینا برن قزوین همین شکلی بود.رایش برای ناهار نمیومد خونه.

همه خندیدن.نگاهم به طرف سهره کشیده شد.لبخندی بر لب داشت.نتونستم خودم و کنترل کنم و زدم زیر خنده.

بابا گفت : بله بایدم بخندی.دارن شاهکارای شما رو تعریف می کنن.

سهره خندید و گفت : عمو خود شما از اینکارا نکردین ؟

بابا نیشخندی زد : چرا عمو جون.اما نگیم بهتره.

بعد از شام دخترا مشغول جمع کردن میز شدن.اقایون و خانم ها هم به سالن رفتن.

رضا هم درست رو به روی اشپزخونه جای گرفت.

به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.حالا انرژی گرفته بودم.دلتنگیم از بین رفته بود.

تو همین حال بودم که کم کم خوابم گرفت.

با سر و صدایی که از سالن میومد چشم باز کردم.نگاهی به اطراف انداختم.بلند شدم ساعت نزدیک 12بود.

از اتاق بیرون رفتم.مامان و خاله تو سالن حرف می زدن

گفتم : رفتن ؟

مامان بلند شد :اره فدات شم مادر همه رفتن.

-:بابا اینا کجان ؟

-:رفتن بخوابن.

کنار خاله نشستم:احوال خاله خانم ؟

-:سلامتی.صحت خواب.خسته بودیا.

-:اره بابا.بیدارم می کردین.زشت شد رفتم خوابیدم.

مامان گفت : نه.بابات گفت خسته بودی.می دونن دیگه سرت خیلی شلوغه.

-:مامان چایی داری تشنم شد.

-:هنوز نه.اما سهره الان داشت اماده می کرد.یکم صبر کن اماده بشه.

اینم یه شباهت من و سهره بود که قبل از خواب چایی می خوردیم.

-:کجا رفتن ؟

مامان کنارم نشست : کیا ؟

-: دخترا دیگه.

حاله گفت : سارنج و روشا اتاق روشا هستن.

سهره هم رفت بالا الان میاد.

رفت بالا ؟ هی هی . چطوری پاشم برم بالا ؟ یکم می تونم باهاش حرف بزنم.

یکم این پا و اون پا کردم و بالاخره بلند شدم و رفتم اتاقم.لباسام و عوض کردم و حولم و برداشتم.

این بهترین بهونه بود.من عادت داشتم بالا برم حموم.طبقه پایین احساس خفگی می کردم.

مامان گفت : میری دوش بگیری ؟

-:اره برم یه دوش بگیرم.خستگیم رفع شه.

-:باشه.زود بیا.

به سرعت از پله ها بالا رفتم.

در و اروم باز کردم تا بابا و عمو بیدار نشن.

نگاهی به اتاق انداختم.سهره نبود.

یکدفعه نگاهم به سالن افتاد.توی تاریکی سالن.روی کاناپه نشسته بود.

چراغ و روشن کردم : اینجا چرا نشستی؟

-:هیچی.هیمنطوری.

-:مامان گفت چای دم کردی.

-:اره می خوری ؟

-:البته.یه دوش بگیرم میام.

-:باشه.پس من میرم پایین.

بلند شد.از کنارم که رد میشد.مغزم به کار افتاد.تا کی می خواستم خفه بشم ؟ تا کی می خواستم دوست داشتنم و پنهون کنم ؟

من عاشقش بودم.باید ساکت می موندم.دوسم داشت ؟ الان چیکار باید می کردم ؟

به خودم که اومدم سهره رفته بود و من همونطور وسط سالن ایستاده بودم.

نفس عمیقی کشیدم و به طرف حموم رفتم.

بازم سکوت.بازم غرور.بازم.

با لباس زیر دوش ایستادم و چشمام و بستم.

من دوسش داشتم.همیشه دوسش داشتم.بیش از اندازه می خواستمش.حتی بیشتر از خودم.

چشمام و باز کردم.نمی تونستم زمان با اون بودن و از دست بدم.سریع دوش گرفتم و بیرون رفتم.چراغا خاموش بود. از کمدم توی این طبقه لباس برداشتم و پوشیدم.

جلوی اینه ایستادم تا موهام و خشک کنم.

موهای من به قهوه ای مایل به سیاه می زد.

موهام و تقریبا با حوله خشک کردم.یه شلوار ورزشی ابی و تیشرت ابی پوشیدم و پایین رفتم.

مامان و خاله برای خواب به اتاق مامان رفته بودن.

تنها چراغ اتاق روشا و چراغ خوابای سالن روشن بود.

چند ضربه به در اتاق روشا زدم :بیام تو ؟

صدای فریاد سارنج بلند شد : نه.نیا.

خندیدم و گفتم : من اومدم.

صدای داد سارنج بلندتر شد.وارد اتاق شدم.

سارنج روی تخت کنار روشا نشسته بود و سهره روی زمین.

رو به سارنج گفتم : نمی خوای بخوابی ؟ دیر وقته بچه ها باید زود بخوابن.

-:هر وقت تو بخوابی منم می خوابم پسر خاله.

ماشاا.هیچ کدوم از زبون کم نمی اوردن

رو به سهره ادامه دادم : نمی خوای به ما یه چایی بدی ؟

سهره بلند شد و گفت : خودت دست داری می ریختی دیگه.

-:خدایا خدایا از دست بچه های این دوره زمونه.

سهره در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : انگار خودت از ما نیستی.چند سال بزرگتری مگه ؟

-:سهره خانم من هشت سال از تو بزرگترم.همینم زیادیه.

سهره از اتاق بیرون رفته بود.

سارنج گفت : بابا دنیال کاراشه.تا شهریور می ره.

با تعجب پرسیدم : کی ؟

روشا گفت : مگه نمی دونی ؟ سهره داره میره فرانسه.

چی ؟ اینبار مثل برق گرفته ها شدم.سهره داره میره ؟ مگه به همین اسونیه ؟ داشت می رفت ؟ روشا انگار متوجه حالم شد.

-:رایش حالت خوبه ؟

-:اره.اره.خوبم.میرم چایی بخورم.

به طرف اشپزخونه رفتم.سهره بره چه غلطی بکنم ؟ سهره بره ؟ نباید بره. مگه می تونه بره ؟ پس من چی ؟

سال بخاطر اون زندگی کردم.بخاطر اون تلاش کردم.کار کردم درس خوندم همش بخاطر اون.تا اون و خوشبخت کنم.حالا می خواست بره ؟ با چه حقی می خواست بره هان ؟

من بدون اون می میرم.

نفهمیدم چطور جلوش ایستادم و تو تاریکی به چشماش زل زدم.

-:چیزی شده پسرخاله ؟

-:نگفته بودی می خوای بری ؟

لبخندی زد -: فکر می کردم می دونی.

-:کسی به من چیزی نگفته.

-:حالا مگه چی شده.هنوز دوماه وقت هست.

-:فقط دوماه ؟ چرا نگفتی ؟

-:چی باید می گفتم . پسر خاله من دارم میرم خارج از کشور.مگه می خواستی چیکار کنی ؟ فوقش می گی به سلامت دختر خاله.اونجا مواظب خودت باش.به هر کسی اعتماد نکن و از اینجور حرفا.

خواستم بگم می گفتم دوست دارم.نرو بخاطر من نرو.بخاطر عشقم نرو.تنهام نزار بدون تو می میرم.

اما بازم لال مونی گرفتم و نگاش کردم.

فنجانم و دستم داد و گفت : چاییت سرد میشه.

نگاهی به فنجان انداختم.همونطور که می خواستم پررنگ و داغ بود.

اما گفتم : این سرده.

فنجان و از دستم کشید و به طرف سماور رفت.

بهش خیره شدم.موهای بلندش از زیر شال بیرون زده بود.چشماش بخاطر کم خوابی یکم خمار بود و این زیباترش کرده بود.

فنجانش و برداشت و رو به روم نشست.بهش خیره شدم.دوماه ؟ چقدر زود ؟ بعد از دوماه اومده میگه می خوام برم.

مگه به این اسونیه ؟ من نمی زارم بری.اخه رایش تو جربزه داشتی زودتر از اینا اعتراف می کردی.خلی دیگه . اگه نبودی این مدت اعتراف می کردی اینطور تو هچل نمی افتادی.اره دیگه تقصیر خودته.خود کرده را تدبیر نیست.

با صدای سهره به خودم اومدم : پسر خاله بازی بیارم ؟

فنجان و به طرفش گرفتم : اگه بیاری ممنون می شم.

فنجان و که از دستم می گرفت.دستش خورد به دستم.یه لحظه نگام کرد.منم بهش لبخند زدم.دستاش داغ بود می تونستم دوری این دستا رو تحمل کنم ؟ می تونستم بدون احساس این دستا زندگی کنم ؟ نمی تونستم. دلم می خواست رو به روش بشیتنم و بگم سهره دوست دارم.بدون تو می میرماما نه جراتش و داشتم نه غرورم اجازه می داد.

سهره فنجان چای و جلوم گذاشت.

گفتم : میری درس بخونی ؟

-:اوهومم.کاره دیگه ای ندارم.

-:عمو چطور راضی شد ؟

-:با کلی زحمت راضیش کردم.

-:پس داری میری!!!

-:اره.

-:دلت برای اینجا تنگ نمی شه ؟

-:خیلی تنگ میشه.

-:برای بچگیامون.مادرت پدرت.سارنج.روشا.

-:چرا اما برای رسیدن به اهداف باید قوی بود.

-:مگه اینجا نمی تونی به اهدافت برسی ؟

-:نه.اینجا خیلی عقب تر از بقیه جاهاست.

-:ازت توقع همچین حرفی نداشتم.

-:وا.چرا پسر خاله ؟

-:سهره تصمیمت برای رفتن خیلی جدیه ؟

-:نمی دونم.گاهی دو دل میشم.از طرفی دوست دارم برم.از طرفی هم دلم می خواد بمونم

-:پس بمون اجباری برای رفتن نیست.

-:نمی تونم بمونم.دلیلی برای موندن ندارم.

باید می گفتم بخاطر من بمون.برای من بمون.اما زبونم لال شده بود و حرف نمی زد.

روشا بیرون اومد و گفت : چقدر می خورین پاشین بخوابین دیر وقته.

سهره چشمکی زد و گفت : تا حالا دیدی ما به این زودی بخوابیم ؟

حرفش و تایید کردم و گفتم : تو برو بخواب.

روشا سری به تاسف ت داد و گفت : من میرم بخوابم.شما هم پاشین بخوابین.سهره تو بیا بخواب این الان بیدار شده دیگه کجا می خواد بخوابه ؟ مثلا فردا می خواد بره سرکار.

-:کی گفته میرم سره کار ؟ فردا می خوام بمونم خونه و استراحت کنم.

روشا کنارمون نشست و گفت : چند بار به بابا گفتم براش شرکت باز نکن.این اگه رئیس بشه می خوره می خوابه گوش نکرد.

چشم غره ای به روشا رفتم : دستت درد نکنه.من که الان چند هفته هست جمعه ها هم کار کردم.باید گاهی استراحت کنم.

-:تو که کم نمیاری.

روشا بلند شد و به اتاقش رفت.

بلند شدم و در حالی که به طرف اشپزخونه می رفتم گفتم : بهتره فکر رفتن و از سرت بیرون کنی.اینجا خیلی پیزا داری.اونجا چی داری ؟ فقط برای درس خوندن می خوای بری.

سهره به دنبالم اومد.

فنجانم و توی ظرفشویی گذاشتم و گفتم : برای خودت می گم.

سهره مشغول شستن فنجان ها شد و در همان حال گفت : اولا تو هنوز یاد نگرفتی فنجونت و بشوری بزاری سر جاش ؟

دوما اونجا موفقیت در انتظارمه.

چطور بگم می خوام اون فنجون با دستای تو شسته بشه.

داشتم از پشپزخونه بیرون می رفتم که گفت : دستم درد نکنه بابت چایی.

-:یعنی بگم دستت درد نکنه.

-:اگه خستت می کنه نگو

-:حالا که گفتی دستت درد نکنه

برگشتم پشت سرش ایستادم.بوی عطرش ، نفساش.همه توی وجودم اتیش به پا می کرد.می خواستم الان بغلش کنم.

دستم و به طرف شونش بردم.می خواستم بگم دوست دارم سهره.اما با تی که خورد دستم و پس کشیدم و از اشپزخونه بیرون زدم.

جلوی تلویزیون روی کاناپه دراز کشیدم و کنترل و بدست گرفتم کانال ها رو عوض می کردم و اما با خودم درگیر بودم که صدای سهره بلند شد : بزار بمونه.

با تعجب سر بلند کردم و گفتم : چی ؟

-:بزن 26 تویلایت و می ده.

روی 26 توقف کردم و به صفحه تلویزیون دوختم و گفتم : این دیگه چیه نگاه می کنی ؟ مزخرفه.اینا رو نگاه می کنی.شب خوابای بد می بینی.

-:اشتباه گرفتی اقا.این توئی با دیدن فیلمای ترسناک شب تا صبح پیش مامانت می خوابی.

بله بله ؟

قبل از اینکه چیزی بگم ادامه داد : در ضمن این اصلا ترسناک نیست.می ترسی می تونی بری اتاقت بگیری بخوابی.

-:اول از همه من نشستم پای تی وی.

-:من ایمجا مهمونم باید احترامم و نگه داری.

-:برو بابا.

دیگه حرفی نزد.منم نگاهم و به تی وی دوختم.

چیزی از ماجرا سر در نمی اوردم پرسیدم : حالا ماجراش چیه ؟

-:این قسمت 1 هست.کلش 4تا کتابه.قسمت 5هم نصفه نوشته شده.چون وسطا لو رفته دیگه ننوشتن.

فیلماشم تا قسمت 4پارت 1 درست شده.پارت 2 هنوز نیومده بازار.انصافا فیلم خوبیه.

اشاره ای به تلویزیون کردم و گفتم : اینا همدیگر و دوست دارن ؟

-:اره اینا عاشق هم هستن.پسره خون اشامه.دختره تو مدرسه عاشقش شد.پسره هم از همون اول عاشق دختره شده بود.اولا دختره نمی دونست این خون اشامه اما الان فهمیده پسره خون اشامه.اما با این همه بازم دوسش داره.

-:دیوونه هست.از جونش سیر شده.

-:جالبش اینجاست پسره خون این دختر و بیشتر از هر خونه دیگه ای طالبه اما ون عاشق دختره هست جلوی خودش و می گیره.

-:اخرش چی میشه ؟

-:با هم ازدواج می کنن و صاحب یه دختر نیمه انسان نیمه خون اشام میشن.اخر داستانم پسره دختره رو تبدیل به خون اشام می کنه.

-:می خواد مثل خودش بشه ؟

-:خواسته دختره هست.عشقشون خیلی شیرینه.

-:جالبه.

-:اره من که خیلی دوست دارم این فیلم و

-:اگه ادامش به بازار نیومده از کجا میدونی ؟

-:من کتاباش و خوندم.

بلند شدم و به طرفش رفتم.کنارش نشستم و گفتم : سهره عشق اینا یه عشق واقعیه.

-:اره.مخصوصا قسمت دوم که پسره می زاره میره دختره مریض میشه.بعد پسره می فهمه دختره مرده میره خودش و بکشه.

-:اگه پسره اینقد رعاشقه چطور می تونه دوری عشقش و تحمل کنه ؟

به طرفم برگشت و گفت : تو نمی تونی دوری عشقت و تحمل کنی ؟

-:من بدون اون می میرم.

چشمکی زد و گفت : خوش به حال عشقت.

-:عشق من خوشبخت ترین دختر دنیاست.

-:نچایی پسر خاله.چه نوشابه ای هم برای خودش باز می کنه.

-:واقعیت و دارم می گم.

خندید و گفت : بسه پسر خاله جو گرفتت برو بخواب.الان کار دستمون میدی.

نگاهش و به صفحه تلویزیون دوخت.

به نیم رخش خیره شدم.

دیگه نمی تونستم.

نمی دونم یه لحظه چه حسی بهم دست داد اما دستش و گرفتم و به طرف خوددم برگردوندم.به چشماش خیره شدم.

داشت با تعجب نگاهم می کرد.تو چشماش چی بود ؟ دوسم داشت ؟ نمی تونستم تشخیص بدم.چشماش رنگ محبت و خشم داشت.

کدوم و باید باور می کردم ؟ خشمش یا محبتش و ؟

نگاهم از روی چشماش به طرف لباش کشیده شد.

لبام و روی لباش گذاشتم و دستم و دورش حلقه کردم.

دقایقی بعد زیر گوشش زمزمه کردم : دوست دارم.

حرکتی نمی کرد.دوست داشتم اونم جواب بوسه هام و بعده.اینبار که لباش و می بوسیدم اونم لبام و بوسید.

لحظاتی بعد ازم جدا شد و به طرف اتاق روشا رفت.در سکوت به رفتنش خیره شدم.و با لبخند دستم و روی لبام کشیدم.

من عاشق بودم.با صددای سارنج چشم باز کردم ، با لبخند نگام کرد و گفت : پسر خاله پاشو همه منتظرن.

نگاهی به ساعت انداختم یه ربع به نه بود.

با یاداوری دیشب لبخندی زدم و بلند شدم.

-:باشه.الان میام.

سارنج در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : زود بیا.

بلند شدم و دست و صورتم و شستم.لباسام و عوض کردم و از اتاق بیرون زدم.

همه پشت میز نشسته بودن جز سهره.

رو به روی خاله نشستم و گفتم : سحر خیز شدین !!!

بابا با خنده گفت :همه سحر خیز بودن.شما دیر بیدار شدی.داری دست پیش می گیری ؟

لبخندی زدم و گفتم : سهره هنوز خوابه ؟

روشا گفت : دیشب نخوابیده.هر وقت بلند شدم بیدار بود.الان خوابیده.

-:اوه.اوه بهش گفتما از این فیلمای ترسناک نبین.

با این حرفم بحث در مورد فیلمای ترسناک باز شد اما تمام حواسم من به سهره بود.من شوخی می کردم که می گفتم : با دیدن فیلمای ترسناک نمی تونی بخوابی.سهره عادت داشت فیلمای ترسناک ببینه و عین خیالشم نباشه.

بعد از صبحونه مامان و خاله اماده شدن برن خرید.بابا و عمو هم از خدا خواسته اماده شدن و رفتن گردش.بر خلاف خیلی از باجناقها بابا و عمو خیلی صمیمی بودن.یادم باشه بزنم به تخته چشمم شاید شور باشه.

سارنج و روشا هم اویزون مامان و خاله شدن.

همه اماده برای بیرون رفتن بودن که گفتم : بابا کی می خواد واسه ما ناهار درست کنه ؟

خاله با لبخند گفت : تو که دست پختت خوبه.ناهارم درست کن.

-:خاله مردی گفتن زنی گفتن.

مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت : خوشم باشه.حرفای جدید می زنی رایش!!!از کی تا حالا مرد شدی ؟

دستام و به علامت تسلیم بالا بردم : من تسلیمم شوخی کردم.قیمه درست کنم برای ناهار ؟

سارنج بالا پرید و گفت : از دست تو وسهره اونم هر وقت بخواد غذا درست کنه میره سراغ قیمه.حالا ببینم دست پخت تو هم مثل اون عالیه یا نه.

چشمکی زدم و با صدای بلند گفتم : دست پخت من خیلی بهتره.

مامان به طرف پله ها رفت و گفت : اروم حرف بزن.سهره خوابه.چه خبرته بلندگو قورت دادی ؟

نیشخندی زدم و به طرف حیاط رفتم که مامان اینا از خونه بیرون رفتن.

با بسته شدن در به خونه برگشتم.

مستقیم به طرف اتاق روشا رفتم.سهره روی تخت خوابیده بود.موهاش روی تخت پخش شده بود و بوی عطرش تمام اتاق و پر کرده بود.

به طرفش رفتم و کنار تخت نشستم.

چشماش احساس کردم ت خورد.

خم شدم و پیشونیش و بوسیدم.

ت خورد و به سمت دیوار چرخید.

لبخندی زدم و سرم و میون موهاش بردم.بوی خوش شامپو می داد.

سرم و روی شونش گذاشتم و گفتم : دوست دارم.

تی نخورد.

-:می دونم بیداری.سهره من دوست دارم.

بلند شد و گفت : مزخرف نگو . با چه حقی این کار و کردی ؟ اصلا تو این اتاق چیکار می کنی ؟ برو بیرون نمی خوام ببینمت.

با تعجب نگاهش کردم.

-:من دوست دارم ؟

-:إإإ ؟ فکر کردی من از اونام باهاشون بازی کنی ؟ نخیر اقا من لیلا نیستم با چند تا دوست دارم خرم کنیپاشو برو بیرون تا عصبانی نشدم.

-:چی داری می گی ؟ به لیلا چه ربطی داره ؟ من به کی گفتم دوست دارم ؟

با خشم نگاهم کرد و گفت : رایش خود لیلا گفت دوسش داری.دیگه نمی تونی دروغ بگی من از اوناش نیستم برو بیرون وگرنه به مامان و خاله می گم چیکار کردی.

اینبار عصبانی شدم : چی داری می گی برای خودت ؟ کی گفته من لیلا رو دوست دارم ؟ خودش غلط کرده !!! من از اون دختره متنفرم.تو چرا باور کردی ؟ می خوای به مامان اینا چی بگی ؟ می خوای بگی رایش گفت دوسم داره ؟ قبل از تو خودم می گم.من نمی زارم بری

-:می خوام برم.می خوام از دست تو خلاص شمنمی تونی جلوم و بگیری.

بازوهاش و گرفتم و به طرف خودم برگردوندم.

اشک تو چشماش حلقه زده بود . سرش و به طرف دیگه ای برگردوند.

نگاهش و دنبال کردم.به اینه میز ارایش روشا چشم دوخته بود.

-:به من نگاه کن سهره

بیخیال نگاهش و به اینه دوخته بود.

بازوهاش و فشار دادم و گفتم : سهره من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟

حرفی نزد

-:نگام کن سهره.لیلا دروغ گفته.من فقط تو رو دوست دارم.همیشه داشتم.تو نباید بریمن بدون تو نمی تونمنمی زارم بری.

زمزمه کرد : می رم رایش نمی تونی جلوم و بگیری.

با خشم گفتم : نمی زارم بری سهره.تو باید با من باشیاجازه نمی دم بری

حق نداری بری.

اینبار با فریاد گفت : می رم .

دستاش و ول کردم و بلند شدم.در حالی که از اتاق بیرون می رفتم گفتم : اجازه نمی دم.

نمی دونم چطور در برابر بابا نشستم و گفتم می خوام زن بگیرم.اونم کی سهره.

بابا یکم نگام کرد و گفت :پس بالاخره ادم شدی و داری به حرفم می رسی.

اخه این پیشنهاد و بابا خیلی وقت پیش داده بود اما من قبول نکردم.یعنی تا همین چند ماه پیش سهره رو یه بچه می دیدم و نمی خواستم باور کنم عاشقشم و میخوام شریک زندگیم باشه.

بابا پرسید : چرا الان نظرت عوض شد ؟

-:داره میره بابا.نمی خوام از دستش بدم.همین امشب کار و تموم می کنین ؟

-:اول باید ت حرف بزنم.

تو اتاقم نشسته بودم.و داشتم فکر می کردم سهره قبول می کنه یا نه ؟ خدایا اگه قبول نکنه زنم بشه من چه غلطی کنم ؟ چرا قبول نکنه.مگه من چمه ؟ همه میگن خوشکلم.خوش تیپم. تحصیل کرده هم هستم.وضع مالیمم که بد نیست.خونه و ماشینم دارم دیگه چی می خواد ؟ اصلا اون چی می خواد از یه مرد ؟

با ضربه هایی که به در خورد چشمم به طرف در چرخید.مامان وارد اتاق شد و گفت :رایش مادر بابات چی میگه ؟

می دونستم راجع به چی حرف می زنه ؟

-:همش راسته.

-:یعنی با خالت اینا حرف بزنیم ؟

-:مامان زودتر.سهره داره میره.

-:صبر کن رایش جان.معلوم نیست قبول کنن.اصلا نظر سهره رو می دونی ؟ شاید نخواد باهات ازدواج کنه !!!

-:شما چی فکر می کنی ؟

-:من فکر می کنم اونم تو رو دوست داره.

با این حرف مامان دلم می خواست بپرم بالا و صورت مامان و چندتا ماچ ابدار بکنم.اما من خود دارتر از این حرفا بودم.مثل یه اقا نشستم و فقط یه لبخند زدم.

-:رایش من مطمئنم خالت و شوهر خالت قبول می کنن.اما از سهره مطمئن نیستم.حواست باشه اگه جواب سهره نه بود نمی خوام مشکلی م داشته باشم.ما باید همینطور صمیمی با هم ادامه بدیم.

-:مامان شما می خوای با رد شدن از طرف سهره بازم تو روش نگاه کنم.

-:اره.تو داری یه پیشنهاد میدی و باید منتظر جوابشم باشی.ممکنه رد بشی یا قبول بشی در همه حال سهره دختر خالت و همبازی بچگیات می مونه.حق نداری به روابط ما لطمه بزنی.اگه همچین کاری می کنی از همین الان باید بگم من هیچ حرفی نمی زنم.

-:مامان.

-:مامان بی مامان.من می دونم الان که داره میره به خودت اومدی اما نمی خوام خواهرم و از دست بدم.ترجیح میدم پسرم و از دست بدم تا خواهرم.پس اگه همچین کاری بکنی مطمئن باش من طرف تو نیستم.

-:باشه مامان.باشه.

-:قول بده.

-:قول میدم مامان

-:پس من میرم به بابات خبر بدم.

-:ممنون مامان.

مامان ه از اتاق بیرون رفت دیوونه شدم.سهره من و می خواست ؟ سهره باور کن دوست دارم.لیلا اون مزخرفات و چرا گفته بود ؟

شماره لیلا رو گرفتم : سلام دختر عمو.

-:رایش توئی ؟

-:بله خودمم.

-:چطوری پسر عمو ؟ چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی ؟

-:از حالی که شما برام درست کردی عالیم.دختر عمو من کی به تو ابراز علاقه کردم ؟ چرا دروغ گفتی ؟

-:من چیزی نگفتم.

-:یعنی به من اشتباه گفتن ؟

-:کی گفته ؟

-:چند نفری گفتن

-:دروغه.

-:یعنی اون چند نفر دروغ گفتن و تو تنهایی راست می گی.

-:برای من پاپوش دوختن.

-:اشتباه کردی دختر عمو.یه بار دیگه بشنوم همچین اشتباهی کردی بد جور باهات برخورد می کنم.حواست باشه با کی طرفی.

قبل از اینکه چیزی بگه گوشی و قطع کردم.خاموشش کردم و روی میز گذاشتم.

می خواستم برم بیرون ببینم چه خبره ؟اما از طرفی هم فکر کردم الان دارن باهم حرف می زنن نمی تونم برم بیرون.

توی اتاق قدم رو می رفتم.

 


سکـــوتِ مــُبهَمی شهر رافراگرفت، کمــی بعد صدایِ پارسِ سگی وِلگـرد و پیــر سُکـــوت را جـــِر داد،  سپس صدای جارویِ کارگر شهرداری که تن خیابان را نوازش میکرد بگوش رسید، پیرمرد رفتگر مسیرِ هرخیابان را همچون کاغذی خـــطدار از بالا به پایین ،خط به‌خط بانوک جارویِ بلندش مرور میکرد و پیش میرفت. گربه‌ای سیاه زیرِ شاخه‌ی لرزانِ بیــــد بروی شانه‌ ء دیوار چُـرت میزند! در خواب، لانه‌ی رویِ شاخسار پیچکِ یاس را میبیند که ماهیِ سـُرخِ درون حوضچه بجای پرستوهای سابق ،کنار تخم‌های کوچک و سفیدی بخواب رفته!.   

کمی بالاتر ،بعداز عبوری سرد ازسرِ رودخانه‌های ن:

 زَر ، سمتِ پیچ‌وخــَمِ محله‌ی ضــَرب ، پسرکی غزلفروش با ناگفته‌هایش دست به یَقه شده ، و درفرار از نجوای درونش، به زیرِ بالشش پناه میبرد، دخترک همسایه رویایی شبانه را میبافَـد، و سرِشبی تن میکند.

»

پس از روزمرگی‌های یک شهر شلوغ ،یک آغوش جامانده!  __″پشت قاب پنجره‌ای چوبی و تَرَک خورده ، دست دخترکی نوجوان به اسم  نیلیا از خواب شبانه بیرون مانده!،،،  پاییز سوار بر بادی وحشی و کُهلی وارد شهری بی‌سقف و بارانی شده و غم را با نجوایی بیصدا ، در پـَستویِ شهر خوانده!  طوفان? به میدان اصلی شهر رسید، خودشیفته و مغرور به مجسمه‌ی سیاهه اسب و سرباز کوچکش میرزا  رسیده و به قصه‌ ی جدید و غمناکی پیچیده شد  ، فصل عاشقانه‌های حلق آویز رسید ، و گـِره‌ی کوری خورد به دور تقدیری عجیب.  طوفان عصیان زده و بی‌نظم به تمامی درختان کوتاه و بلند شلاقی از جنس رگبار خیس و نقره‌تاب زد.  رشت، این شهرِ سوختــه!.  سَــردش است.  شهر پسرک را میخواند.    پسرک بیخبر از این نجواست و پشتِ دیوارِ گرم شومینه در غمِ یار میشک

 

میشکست!!  اما بیصدا.  __طوفان وحشیانه خود را به درب و دیوار میزند !.   آخرین برگ زرد از شاخه‌ی درخت انار جدا میشود و بروی سنگفرش نشست!.  _شهر بشکل شرم آوری و عریان است       پسرک افکارش در روزگارش سنگینی میکند    _شب از پنجره سَرَک میکشد 

چ

ادامه نوشته

برچسب‌ها: رشت, دلنوشته, شهروزبرار

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه موزیک خایدالو دکتر علی قدردان قراملکی